دو رکعت نماز نشسته با چشم بسته روبه دیوار
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا ، حجتالاسلام علی علیدوست، روحانی آزاده و نویسنده کتاب ابر فیاض که به مدت 10 سال در اسارت نیروهای بعثی بوده و در این سالها افتخار همراهی با مرحوم ابو ترابی را داشته است در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری رسا به بیان قسمتی از خاطرات خود از دوران اسارت پرداخت و گفت:
یکدفعه متوجه شدیم که نیروهای بعثی دو طرف جاده هستند
بنده ابتدای جنگ به عنوان روحانی رزمی تبلیغی و برای شرکت در دفاع مقدس ـ بدون اینکه از طرف جایی اعزام شوم ـ خودم تا کرمانشاه رفتم و از آنجا از سوی شهید بروجردی مسلح شدم و همراه گروهانی از پادگان ولی عصر تهران به فرماندهی سید علی اکبر مصطفوی به قصر شیرین اعزام شدیم.
بین قصر شیرین و سر پل ذهاب منطقهای بود که دو طرفش تپه قرار داشت و خود منطقه در گودی بود، صبح که شد برای اینکه به دام نیفتیم تصمیم فرماندهان بر تغییر موضع شد.
همراه با فرمانده گردان و فرمانده گروهان برای شناسایی با چند نفر دیگر به منطقه جدیدی وارد شدیم، در این فاصله نیروهای بعثی به همان منطقه که در آن بودیم آمده و مستقر شدند.
وقتی برگشتیم چون سراشیبی بود ما نیروهای بعثی را ندیدیم و وارد محوطه شدیم، یکدفعه متوجه شدیم که نیروهای بعثی دو طرف جاده هستند، آنجا به دام افتادیم.
موقع اسارت بیست سالم بود و لمعتین میخواندم، ما را گرفتند و از آنجا به مندلی و خانقین و بعد از آنجا به بغداد ساختمان استخبارات بردند.
از جمله کسانی که با هم اسیر شدیم، سید نعمت الله جزایری فرمانده گردان، که بعد از آزادی فوت کردند، سید علی اکبر مصطفوی فرمانده گروهان و از بچه های عادی، آقایان مرتضی فراهانی، حسین مروتی، احمد آجرلو، حسین شیخلر و مهرداد شیرعلی یا شیروانی، که بچه تهران بود و زیر شکنجه استخبارات به شهادت رسید.
الشام الشام الشام
وقتی ما را که 60 تا 150 نفر بودیم از مندلی بردند به سمت بغداد با اینکه فاصله کمی تا بغداد داشت و باید یک ساعته میرسیدیم، غروب رسیدیم. ظهر چشمانمان را بستند و سوار چند دستگاه مینی بوس کردند، اگر خیلی هم آهسته میرفتند، قاعدتا باید ساعت 2 میرسیدیم، لکن غروب رسیدیم.
ما را در بغداد آنقدر گرداندند که مردم جمع شدند، دست میزدند و هورا میکشیدند و اشیاء مختلف پرت میکردند و جسارت و توهین. وقتی از امام سجاد (ع) سوال شد کجا به شما از همهجا سخت تر گذشت، فرمود:« الشام الشام الشام » چون زخم زبان میزدند، خلاصه این صحنه در بغداد تکرار شد و ما را چند ساعتی در بغداد گرسنه و تشنه گرداندند و سپس به استخبارات بردند.
یک نان ساندویچ با چند پر سبزی
در استخبارات سالنی بود که بچهها به آن سالن حصیری میگفتند، آنجا برای چند دقیقه چشم ما را باز کردند و نفری یک نان ساندویچ با چند پر سبزی به ما دادند، ولی باز هم از آب خبری نبود.
دوباره یک شماره گردنمان انداختند و چشمانمان را بستند و ما را داخل ساختمان استخبارات بردند. بعضی نماز ظهرمان را در ماشین و بعضی همان جا بدون وضو با اشاره و تیمم خواندیم.
بلندگوی شکنجه/نماز صبح بدون وضو و قبله
داخل استخبارات که رفتیم نمیدانم طبقه چهارم بودیم یا پنجم، اما اولین کاری که کردند بلند گوی ساختمان را روشن کردند، ظاهراً نوار شکنجه بود، صدای ناله و ضجه و فریاد و از این طرف کابل و سیلی و شکنجه برای تضعیف روحیه.
آنقدر این صدا ادامه داشت تا خوابمان برد، یادم نیست نماز مغرب و عشا را چطوری خواندیم، ما را در یک راهرو نشانده بودند در حالی که چشمانمان بسته بود و دستانمان را هم به بسته بودند.
یک موقع احساس کردم شخص کناریام میگوید نماز صبحت را خوانده ای؟ گفتم مگر اذان شده؟ از کجا میدانی که اذان شده؟ گفت من هم نمیدانم، حدس میزنم یا وقت نماز باشد یا وقت آن گذشته باشد. خلاصه ما که نه قبله را تشخیص میدادیم و نه وضویی داشتیم همانطور که روبه دیوار نشسته بودیم با چشم بسته دو رکعت نماز با اشاره خواندیم.
شاگرد هندوانه فروش
مدتی به همین حال گذشت، نزدیک ظهر بود که نوبت بازجویی من رسید، از وقتی که آمده بودیم تا آن موقع یک لیوان آب هم نخورده بودیم... من را به اتاق باز جویی بردند. آنجا چشمانم را باز کردند ، تقریبا بازجویی من پنجاه دقیقه طول کشید، شروع کردند به سؤال پرسیدن. از کجا آمدید؟ چند نفر بودید؟ و... من که دیدم حالا میخواهد از گردان و دسته و اینها بپرسد و من هم اینها را بلد نبودم ـ با اینکه شلوار نظامی تنم بود ـ گفتم من شخصی هستم. در نهایت به این قانع شدند که من شاگرد راننده بودم و بار هندوانه از قزوین آوردیم برای منطقه قصر شیرین./995/ت302/ن