مدینه فاضله اصطلاحی اسلامی است نه یونانی

به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، اندیشمندان مسلمان در اندیشهها و تفکراتشان از قرآن و روایات بهرههای فراوانی بردند. در میان فلاسفه هم ملاصدرا و سهروردی بیشترین ارجاعات را به آیات و روایات دارند و شاید ابن سینا و فارابی کمترین ارجاع را. اما بهنظر میرسد برگرفتن از آیات به این معنا نیست که در متن بهطور مستقیم از آن استفاده شده باشد، بلکه شاید ارجاعات بهطور غیرمستقیم و برگرفتگی از روح آیات و روایات مهمتر باشد. در میان آثار و اندیشههای سیاسی فیلسوفان مسلمان این برگرفتگی از آیات و روایات کمتر از دیگر بخشها نمایان است، در گفتوگوی نشریه پنجره با حجتالاسلام داوود فیرحی، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران میزان بهرهگیری فلاسفه اسلامی از آیات و روایات بررسی شده است که در ذیل میآید.
برای سئوال نخست بهتر است بحث را از این باب آغاز کنیم که فلسفه سیاسی اسلامی چقدر از آیات و روایات برگرفته شده است؟
علوم اسلامی کم یا بیش نسبتی با متون دینی دارند؛ تا آنجا که گفته میشود متون دینی، متون اول و مولد و متون علوم اسلامی متون درجه دوم و مفسر هستند و براساس متون اول بنا شدهاند. تاکنون چنین تفکیکی رایج بوده است. به همین دلیل، وقتی از علوم اسلامی صحبت میکنیم، همیشه موضوع منابع نقلی علوم اسلامی مطرح بوده است. معنایش این است که علوم اسلامی امری است که امور دیگر منابع آن هستند که این منابع همان متون مقدس (اعم از آیات و روایات) هستند. تأثیر علوم اسلامی از قرآن و روایات دو گونه است؛ یکبار مستقیما از نصوص دینی استفاده میکنند که قویترین این استفادهها در علومی مانند فقه است؛ یعنی به نص تکیه میکنند و اندیشههای فقهی و سیاسی معمولا استفاده مستقیمی از نص دارند. البته استفاده مستقیم از نص به این معنا نیست که نص را تفسیر نمیکنند. تفسیر میکنند، ولی دلیل نهاییشان همان کدهایی است که در قرآن و روایات فریقین وجود دارد، اما در فلسفه سیاسی مسلما اینقدر ارجاع مستقیم به آیات و روایات وجود ندارد.
میدانیم که فارابی بهعنوان مؤسس فلسفه سیاسی اسلام شناخته میشود. فلسفه او چقدر متأثر از آیات و روایات است؟
در مجموعه فلسفه فارابی، بیش از یک یا دوبار از آیه قرآن استفاده نشده است، ولی در عین حال فلسفه فارابی براساس مذاق نص یا جهانبینی منبعث از نص استنباط میشود. به این ترتیب، در دانشهایی مانند فلسفه سیاسی، ارجاع مستقیم به نص نیست، ولی به مفاهیم منبعث از نص است. فقه به متن ارجاع میدهد، ولی فلسفه به این شکل نیست. فلسفه اساسا مستقیما به متن ارجاع نمیدهد. فیلسوف وقتی سازمان فلسفی خود را طراحی میکند به نص ارجاع نمیدهد، اما به چیزی ارجاع میدهد که فحوای نفس است. به این ترتیب، فارابی اولین فیلسوفی است که از دو نوع دانش سیاسی صحبت میکند: سیاست شرعی و سیاست عقلی و یا علم مدنی را به شاخههای فلسفی و فقهی تقسیم میکند. به این ترتیب فارابی، راه دوگانه عقل و خیال و یا فلسفه و نبوت را برای رسیدن به حقیقت معرفی میکند و کمتر به روایات ارجاع میدهد، اما فیلسوفان بعدی مانند ابنرشد به آیات استناد میکنند. وقتی از فلسفه اسلامی صحبت میکنیم، لزوما به این معنا نیست که در بین هرچند خط از آیه یا روایتی استفاده میشود. فلسفه اسلامی فلسفهای است که در واقع از دو منشأ عقل و وحی یا فلسفه و نبوت همزمان استفاده میکند؛ یعنی تبیین فلسفی از نبوت و تبیینی وحیانی از عقل دارد.
ظاهرا از آنجایی که کتاب «سیاست» ارسطو به زبان عربی ترجمه نشد، حکمای مسلمان هم بهسمت فلسفه سیاسی بهمعنای روشن نرفتند. مثلا ابنسینا در اواخر الهیات شفا خیلی کم به وجوب وجود امام پرداخته و کسی مثل ملاصدرا که به تمام مسائل پرداخته، تقریبا اشارهای به این مسئله نمیکند و این ضعف نپرداختن به فلسفه سیاسی در بین اندیشمندان مسلمان تا به امروز هم ادامه دارد. بعضی معتقدند اگر سیاست ارسطو به زبان عربی ترجمه میشد، در بستر تفکر یونانی ما مسلمانان میتوانستیم یک فلسفه سیاسی داشته باشیم؟
اگر ما بپذیریم که اگر کتاب سیاست ارسطو به زبان عربی ترجمه میشد، تأثیر دیگری داشت و فیلسوفان اسلامی و به تبع آن فیلسوفان اندیشه سیاسی که در این مباحث بیشتر قلم میزدند، کاملا یونانیزده میشدند؛ باید بپذیریم که فیلسوفان مسلمان تنها قرآن و روایات را مطرح میکنند، برای اینکه متشرعان زیاد مقابل آنها قرار نگیرند. این فرموده شما نظری بود که مدتی پیش طرح شده بود و دکتر سیدجواد طباطبایی هم اشاراتی در این زمینه داشت، ولی مطالعات بعدی من چیزهای دیگری را نشان داد و آن این است که اصلا چه کسی گفته که کتاب مهم سیاسی ارسطو «سیاست» است؟! بهنظر میآید مهمترین کتاب ارسطو در زمینه فلسفه سیاسی کتاب «اخلاق نیکوماخوس» است، چون در این کتاب است که ارسطو موضع خود را بهتدریج از «قوانین» افلاطون تفکیک میکند. در کتاب اخلاق نیکوماخوس نکاتی وجود دارد که در واقع بسط چیزهایی است که افلاطون در اواخر عمرش به آن رسیده؛ مثل آن دستهبندی نظامهای سیاسی که ارسطو از کتاب قوانین افلاطون گرفته است. مهمترین کتاب افلاطون هم در زمینه سیاست «جمهور» نیست، بلکه مهمترین کتاب افلاطون در زمینه سیاست «قوانین» است که در جهان اسلام خیلی هم مورد توجه قرار نگرفته و با عنوان «نوامیس» مشهور است. اگر به تاریخ نگاه کنیم، میبینیم که «اخلاق نیکوماخوس» در عصر ترجمه با زیباترین ترجمه به عربی تحت عنوان «اخلاق نیکوماخیا» توسط «اسحاق بن حنین» یا «حنین بن اسحاق» برگردانده شد. اصول اخلاق مدنی و فلسفه سیاسی ارسطو هم در این کتاب موجود است. اتفاقا کتاب سیاست ارسطو بسط دو فصل آخر کتاب اخلاق نیکوماخوس است بهخصوص فصل آخرش آنجا که از احزاب و... بهتدریج صحبت میکند؛ یعنی در واقع مهمترین کتاب ارسطو به زبان عربی ترجمه شده، ولی مهمترین کتاب افلاطون به زبان عربی ترجمه نشده است. چیزی که از جمهور به زبان عربی برگردان شده، کتابی است با عنوان «تلخیصالجمهور» که بعدها توسط ابنرشد به عربی و تحت عنوان «الضروری فی السیاسه» ترجمه شده است. براساس کرونولوژی تاریخی، ابن رشد متفکر قرن ششم است. اخلاق نیکوماخوس هم زمان «هارونالرشید» و «مأمون» در قرن دوم ترجمه شده است. آثار ارسطو قبل از آثار افلاطون به زبان عربی ترجمه شده است، در حالیکه «جمهور»خیلی بعدها ترجمه شده است.
ظاهرا فارابی بعضی از زبانها مانند سریانی، یونانی و... را میدانسته که با وجود این میتوانست خود به منابع دست یافته باشد؟
بهنظر میآید فارابی سریانی را میدانسته، اما سندی در دست نداریم که جمهور به زبان سریانی ترجمه شده بوده یا نه؟ به هر حال وقتی که به کرونولوژی تاریخی نگاه میکنیم، میبینیم که کتاب ارسطو زودتر ترجمه شده است، منتها حرف این است که یکی از متفکران غربی گفته که متفکران مسلمان وقتی در کتابخانه اسکندریه به کتابهای یونانی دسترسی پیدا کردند، هم جمهور را دیدند و هم قوانین و هم اخلاق نیکوماخوس و سیاست را، ولی کدامیک با ساختار ذهنی مسلمانان مطابقت داشت؟ نکته دوم این است که مسلمانان حتی جمهور را هم تقلیدی برنداشتند. وقتی که شما به کتاب تلخیصالجمهور ابنرشد نگاه میکنید، متوجه میشوید که ابنرشد در این کتاب سه فصل اول جمهور را حذف میکند و میگوید که اینها برهانی نیستند و اینها مربوط به اسطورههای یونان هستند. ابنرشد سه فصل آخر این کتاب را هم حذف میکند و در مورد این فصلها هم میگوید که برهانی نیستند و مربوط به اسطورههای یونان میشوند و بعد بحثهای خودش را متمرکز میکند به چهار فصل مرکزی کتاب، آنجا که افلاطون از عدالت صحبت میکند و ابنرشد یک دیالوگی بین فلسفه یونان (جمهور) و جهان اسلام برقرار میکند و در بعضی جاها با تکیه بر جمهور تمدن اسلامی را نقد میکند. ابن رشد در بعضی از آثارش با تکیه بر کتاب «جمهور» افلاطون، تمدن اسلامی را نقد میکند. مثلا میگوید که افلاطون معتقد است حکومت به دانش بستگی دارد و به جنسیت ربطی ندارد. حکومت به علم بستگی دارد، کسی که خرد داشته باشد، حاکم میشود و کسی که توانایی بدنی داشته باشد، پاسدار میشود.
ابنرشد بر این اساس، مثال دیگری میزند و میگوید که نگهبان، نگهبان است و به زن و مرد بودن ربطی ندارد. همانطور که در حیوانات نگهبانی به نر و ماده بودن بستگی ندارد، در انسانها هم باید اینگونه باشد. پس حکومت به دانش بستگی دارد که ظاهرا جهان اسلام این امر را پذیرفته است که یکی از شرایط حاکمان را چه در شیعه و چه در سنی دانش دانستهاند.
ابن رشد با تکیه بر همین برهان میگوید که اگر ما دانشسالاری را بپذیریم، آن موقع جنسیت باید در هالهای از ابهام قرار گیرد و بعد میپرسد که تمدن اسلامی چرا این کار را انجام نداده است؟ و خود پاسخ میدهد که تمدن اسلامی خطا کرده است. تمدن اسلامی در واقع تحت تأثیر سنت ایرانی، زنان را حذف کرده است. این بحث مهمی است، ابن رشد معتقد است که این قرآن و اخبار نیست که میگوید حکومت باید مردانه باشد. وی میگوید که یکی از شرطها در خلافت، اجتهاد و مرد بودن بوده است و این ویژگی مرد بودن از فرهنگ دیگری آمده. این نگاه انتقادی یک فیلسوف است، این اعتقاد نشان میدهد که دریافتها هم تقلیدی است.
ما هنوز نمیدانیم که ابعاد ترجمه در عصر ترجمه چگونه بوده است؟ چه کتابهایی در این عصر، ترجمه شد، و چه کتابهایی ترجمه نشده است، ولی این را میتوانیم بگوییم که آثار اصلی ارسطو زودتر از افلاطون ترجمه شده است. ترجمهای هم که از جمهور موجود است، ترجمه انتقادی است؛ تا این حد که اطلاعات در دست ما است و اگر بخواهیم براساس این اطلاعات داوری کنیم، ظاهرا باید بپذیریم که استفاده از اصطلاح «ترجمه»، برای تبیین ترجمه در عصر ترجمه تبیین درستی نیست؛ مخصوصا در کرونولوژی ترجمه باید بررسی کنیم که چرا مسلمین بهسمت افلاطون کشیده شدند. مسلمانان دسترسی به آثار ارسطو داشتند و قویترین کتابش را هم ترجمه کردند و کتابهای دیگر او مانند «خطابه» و «متافیزیک» را هم ترجمه کردند و میدانید که یک فیلسوف مسلمان اگر باهوش باشد، با دسترسی به دو سه کانون یا نشانه از اندیشه یونان میفهمد که منطق ارسطو به کدام سمت دارد حرکت میکند، چون درک فلسفی یک همبستگی دارد. نکته بعدی این است که فیلسوفان مسلمان، مگر منفعل بودند؟ آنها در اوج تمدنی بودند و آنچه را که میخواستند، انتخاب میکردند. بنابراین فارابی میتوانست با مطالعه بخشی از آثار ارسطو به اندیشه او آگاهی یافته باشد.
چرا در آثار ملاصدرا و سهروردی به آن معنا مقولهای بهعنوان فلسفه سیاسی نمیتوان پیدا کرد، در حالیکه شاید بتوان در آثار خواجهنصیر و ابنسینا بهدنبال مفاهیم فلسفه سیاسی بود؟
فلسفه اسلامی بعد از فارابی در دو مسیر حرکت کرده؛ یکی از این مسیرها، غرب تمدن اسلامی است که بزرگانی مانند ابنرشد، ابنباجه، ابنخلدون، ابنطفیل را دارد و در همین راستا «دلالةالحائرین» ابنمیمون و... در حال شکلگیری است که مقدمهای برای فلسفه جدید اروپا یا در واقع رنسانس دینی در اروپا هم هست. این مسیر ابنرشدگرایی اروپایی هم نامیده میشود، چراکه ابنرشد معتقد بود تنها راه رسیدن به حقیقت وحی نیست، بلکه از راه عقل هم میتوان به آن رسید؛ یعنی راه حق منحصر در نبوت نیست. قسمتی از فلسفه در شرق تمدن اسلامی در حال حرکت بود که بهتدریج فلسفه را تبیین میکرد، همانند کسانی که سفالگر هستند، در واقع آخر فلسفه بهتدریج درش بسته شد؛ یعنی تبیین فلسفی در راستا و در خدمت مشروعیت فقه قرار گرفت. در این نوع نظام فکری در واقع فلسفه خودش را بهعنوان حمایتکننده نظری فقه معرفی میکند. در این صورت، فلسفه بهتدریج جای کلام مینشیند. در گذشته فقه به دو قسمت فقه نظری و عملی تقسیم میشد که بهتدریج فلسفه و کلام بخش نظری فقه شدند. فلسفه هم بخش عملی خودش را به فقه واگذار کرد. این توافق بهطور ضمنی از ابنسینا به بعد شروع شد، بهخصوص با مقالههای هشتم و نهم الهیات شفا که خود را در فلسفه ملاصدرا نشان میدهد، مانند شواهدالربوبیه، مفاتیحالغیب و یا رساله سه اصل و یا در مبدأ و معاد. طبق این استدلال در واقع فلسفه تکلیف خودش را از علوم عملی به علوم نظری منتقل میکند و فلسفه سیاسی زائده کوچک و ناچیزی میشود که چون بهتدریج استفاده نمیشود، کارکرد و هستی خود را هم از دست میدهد.
فارابی در اندیشهها و آثارش بسیار کم به قرآن و سنت استناد میکند و مخصوصا در حوزه فلسفه سیاسی هیچ استنادی به قرآن و سنت ندارد، اما از وحی، نبوت، فقه، ملت ـ که در قدیم بهمعنای جامعه مذهبی است ـ صحبت میکند؛ یعنی از مفاهیم تمدن اسلامی بحث میکند. فیلسوف براساس طبقهبندیها و شمایی که تمدن اسلامی برای او تعیین و درست میکند به جهان مینگرد. درست به همین دلیل است که متفکران مسلمان برای فلسفه هم یک نوع تاریخ قدسی درست کردند. بهخاطر همین اینها افلاطون را هم الهی میدانند، چون معتقدند هر جا که دانشی باشد، از علم خدا نشأت گرفته است. با این نگرش، آنها سلسله زنجیره این معلمان را باید دنبال کنند. وقتی که شما به کتاب مفاتیحالغیب ملاصدرا نگاه میکنید، میبینید ایشان افلاطون را با چند واسطه به فیلسوفان سبعه یونانی مانند فیثاغورث و دیگران ارجاع میدهد و آنها را هم به داوود نبی(علیهالسلام) و سلیمان نبی(علیهالسلام) و از این طریق زنجیره نبوت را در فلسفه دنبال میکند. فیلسوفان مسلمان نمیگویند اینها نبی هستند، بلکه میگویند اینها شاگردان باواسطه یا بیواسطه نبی هستند؛ درست به همین دلیل است که برای فیلسوفان مسلمان عقل با شرع فرقی نمیکند. هر دوی اینها منشأ الهی دارند. چنین تفسیری برای خودشان درست میکنند و بهخاطر همین یکی را میگویند رسول ظاهری و دیگری را میگویند نبی باطنی؛ یعنی به نبوت میگویند عقل بیرونی و مجزا و به عقل میگویند نبی باطن. اینها اصلا عقل را در مقابل شرع قرار نمیدادند، بلکه عقل را در کنار شرع قرار میدادند. به همین دلیل هم سعی میکردند که عقل را جزو منابع دانششان قرار دهند؛ اما اینکه چقدر از آن استفاده میکردند به سازمان و بحثهایی که داشتند، برمیگردد. بهرهای که فیلسوفان مسلمان در اندیشه سیاسیشان از قرآن و روایت میبرند، در حد استفاده از جهانبینی اسلامی است؛ یعنی به این شکل نیست که از تفسیر آیات استفاده کنند. آنجایی هم که آیات قرآن را تفسیر میکنند، مفسر میشوند مانند علامه طباطبایی در المیزان که در نقش یک مفسر ظاهر میشود.
در فلسفه ابنسینا کم از آیات و روایات استفاده شده است، اما در فلسفه فارابی خیلی کمتر، در اندیشه ابن رشد آیات و روایات فقط در راه اثبات حجیت عقل بهکار میرود و علتش این است که ابنرشد با غزالی درگیر است که به این اصطلاحا میگویند جدل. جدل یعنی استفاده کردن از حجت کسی علیه کس دیگری. ابنرشد به غزالی میگوید شما میگویید که باید به قرآن استناد کنید، این هم دلایل قرآنی. بنابراین اینجا بحث، بحث جدل است؛ یعنی از قرآن بهعنوان برهان فلسفی استفاده نمیکنند، چرا؟ رابطه قرآن و برهان را در جاهایی دارند، اما خیلی کم از آن بهره میبرند. برخی از دانشها مانند دانشهای فقهی خیلی مستقیم از قرآن و روایت استفاده میکنند، ولی برخی دیگر از روح قرآن سود میجویند.
بهنظر میرسد که برای تعیین توجه به اسلام و یونان به واژه مدینه فاضله دقت کنیم، آیا مدینه فاضله واژهای یونانی است؟
در مجموع باید بگوییم دانشهای ما دو گونه از نصوص دینی استفاده میکنند: بعضی مستقیم و برخی غیرمستقیم از مجموعه فضای مفهومی که خلق یا تولید شده نص است، بهره میبرند. تولد فارابی با غیبت صغری همزمان است و در آن زمان خیلی از کتابهای ما نوشته نشده بود، یکسری از اطلاعات بهصورت خلاصه در آثار قدمای ما موجود است. بعضیها معتقدند که مدینه فاضله از ایران باستان به یونان رفته و مسلمانان از دو طریق به آن دسترسی پیدا کردند: یکی از طریق منطق پهلویون و دیگری از طریق یونان. اما در مجموع، مدینه فاضله واژهای یونانی نیست؛ این واژه برخاسته از ادبیات دینی است، چون در ادبیات دینی اموری به نام فضل است که در یونان معادل آن جمهور است. اصطلاحات یونان با اصطلاحات ما متفاوت است. بعضیها در عربستان خواندن بلد بودند، ولی نوشتن بلد نبودند. آنهایی که هم نوشتن و خواندن بلد بودند، به این افراد کامل و «کمّلین» میگفتند؛ بهخاطر اینکه معنای این واژه در قبل و بعد از اسلام متفاوت باشد، به جای کامل گذاشتند فاضل؛ یعنی شهری که ادارهاش برعهده دانشمندان است. اینها جمع فاضلان را میگویند افاضل؛ یعنی یک اصطلاحی دارند که میگویند اگر خود فیلسوف نبود، افاضل میتوانند شهر را اداره کنند. اینها به اعتبار نبی، فیلسوف کامل را هم تصور میکنند. همچنان که فقها نبی دارند، فیلسوفان هم فیلسوف کامل دارند. لذا مدینه فاضله اصطلاحی اسلامیاست نه یونانی./916/د102/ع