۰۷ مهر ۱۴۰۴ - ۱۱:۴۶
کد خبر: ۷۹۲۶۹۲

به گردان کمیل خوش آمدید

به گردان کمیل خوش آمدید
رهبر معظم انقلاب از «زنده باد کمیل» به عنوان کتابی یاد کردند که از آن عطر اخلاص به مشام می‌رسد؛ کتابی که شب عملیات رزمندگان را به تصویر می‌کشد و نحوه پر کشیدن عاشقان شهادت را روایت می‌کند.
 

به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، همزمان با چهل و پنجمین سالگرد دفاع مقدس، مروری بر آثاری داریم که بوی جبهه و جنگ می دهد و رهبر انقلاب نیز بر برخی از این آثار تقریظ نوشتند؛ مثل کتاب زنده باد کمیل که در بهمن ۱۳۷۰ نوشتند: از این نوشته، عطر اخلاص به مشام می‌رسد و چه زیباست که روایت صحنه‌هایی که از اخلاص و ایثار سرشار است، نیز از سر اخلاص باشد. نویسنده، فروتنانه خود را غالباً در پشت یاران شهیدش پنهان کرده است.

ایشان افزودند: خوشابه‌حال این جوانان نورانی که در یکی از استثنایی‌ترین فرصت‌های الهی در تاریخ، بیشترین بهره را بردند و به مدد اراده و ایمان و فداکاری، به مدارج عالی انسانی رسیدند. این کتاب همچنین به‌خاطر شیرینی زبان روایتش و طنزی که در خیلی جاها نمکین نوشته است، از بعضی دیگر از خاطره‌های مکتوب، خواندندنی‌تر است. باید ترجمه شود.

کتاب «زنده‌باد کمیل» از مجموعه کتاب‌های خاطرات با موضوع جنگ ایران و عراق است که محسن مطلق آن را به رشته تحریر درآورده و انتشارت سوره مهر این خاطرات را در ۱۱۰ صفحه منتشر کرده است. گردان‌های لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)، بعد از آزادسازی فاو یا به مرخصی رفته بودند و یا در پادگان مشغول راز و نیاز و مناجات بودند. گردان کمیل هم یکی از همین گردان‌ها بود که بعد از یک سال دوباره تشکیل شده بود.

به گردان کمیل خوش آمدید

با شنیدن این خبر بچه‌های قدیمی گردان از گوشه و کنار بیدار شده و جمع با صفایی را راه انداخته بودند، فرماندهی گردان کمیل با برادر شاهسوند بود. این گردان ۷۵ نفری یک جمع صمیمی را تشکیل می‌داد. گردان کمیل چند صباحی را در پادگان دوکوهه منتظر عملیات می‌ماند و بعد از مدتی مأموریت پدافند خط مهران به گردان کمیل محول می‌شود و افراد گردان سربلند از این عملیات و با دادن چند شهید و مجروح به اردوگاه بر می‌گردند.

محسن مطلق در سراسر کتاب از گردان کمیل می‌گوید؛ از صمیمیت و اخلاص، نیایش‌ها و مناجات‌های شبانه، دلاوری‌ها و ایثارها، مأموریت رفتن‌ها و برگشتن‌ها، آموزش دیدن‌ها، شوخی‌ها و خنده‌ها، ضجه‌زدن‌ها و توسل‌ها، پرپر شدن و به دیدار حق شتافتن افراد گردان، همچنین از اقامتشان در اردوگاه کرخه، اردوگاه کارون، بهمن‌شیر، سنگر و چادرها و از نخلستان‌ها هم می‌گوید. در آخر هم افسوس می‌خورد که چرا به یاران شهیدش، به همرزمان و به دوستانش نپیوسته، به همین دلیل قلم به دست می‌گیرد و یاد آنان را زنده نگه می‌دارد.

گرد و خاکی که گردان کمیل در جبهه به پا می‌کرد

چند جمله در ابتدای کتاب به نقل از دفتر ادبیات و هنر مقاومت اینگونه آمده است: یک دفتر صد برگ که از شکل و شمایل آن پیدا بود چند سالی را در گوشه صندوق خانه هوای نمدار می‌خورده، روی میز ما دیده می‌شد. وقتی اولین صفحه را ورق زدیم، اسم محسن مطلق با آدرس و شماره تلفن روی طاقچۀ نگاهمان نشست و بیشتر که ورق زدیم از گرد و خاکی که گردان کمیل در جبهه به پا می‌کرد و بوی باروتی که می‌آمد، فهمیدیم که این‌ها یادداشت‌های یک بسیجی است. روزهای بد که با محسن بیشتر آشنا شدیم، موی کوتاه و احساس بلند او ما را با عضو تازه‌ای از دفتر آشنا کرد.

بعضی ها اصلا شام نمی خورند

مطلق خاطرات خود را با این جمله آغاز کرد که «وقتی اسلحه‌ام را به تسلیحات تحویل دادم، از تدارکات یک قلم و دفتر گرفتم.» و درباره حال و هوای پادگان دو کوهه نوشت: بعد از نماز مغرب و عشا همه از حسینیه بیرون می‌آیند و به سمت ساختمان گردان‌ها حرکت می‌کنند. ما هم از این کار مستثنی نیستیم. وارد ساختمان گردان شده و همراه بچه‌های دسته یک، سرِ سفره شام جا گرفتیم. بچه‌ها با فرستادن صلواتی دعای سفره را دسته جمعی می‌خوانند «اللهم ارزقنا رزقا حلالاً ...».

مهدی صابری لقمه‌هایش را می‌شمارد. شب‌ها بیشتر از هفت هشت لقمه نمی‌خورد تا سحر راحت‌تر بیدار شود. بعضی‌ها هم اصلاً شام نمی‌خورند. مردم شهر در طول سال فقط ماه رمضان است که برای سحر بیدار می‌شوند، آن هم برای خوردن سحری اما مردم اینجا هر سحر بیدار می‌شوند اما نه برای خوردن سحری بلکه برای... (صفحه ۱۳)

بالاخره شب عملیات فرا رسید

همه و همه منتظر شروع عملیات بودیم و برای آن لحظه شماری می‌کردیم. مهدی صابری با چشمان گریان هر شب از خدا وعده وصل می‌طلبید. «افراز» هم توی خودش بود و عالمی داشت. بالاخره شب عملیات فرا رسید. بچه‌ها با شور و شوق فراوان خود را مهیای عملیات می‌کردند.

نزدیک غروب خبر آوردند که ما را در مرحله دوم عملیات به کار خواهند گرفت. با شنیدن این خبر همه پکر شدند. آن شب قرار بود گردان‌های حبیب، حمزه و شهادت عمل کنند. ما هم دست دعا به آسمان بلند کردیم و برایشان آرزوی پیروزی کردیم. بچه‌ها به آسمان منطقه چشم دوخته بودند تا با اولین گلوله منوری که دیدند، همه را خبر کنند. ساعت حدود ۱۱ شب بود که عملیات شروع شد. صدای انفجارها از دوردست به گوش می‌رسید. توصیف حال بچه‌ها کار محالی بود. به همین جهت قلمم را غلاف کردم. (صفحه های ۲۷ و ۲۸)

کلاس عملیات به مجلس عزاداری تبدیل شد

روزها از پی هم می‌گذشت تا اینکه یک روز بعد از مراسم صبحگاه، برادر محمد زندی همه را در اتاقی جمع کرد تا صحبت کند. زندی در صحبت‌هایش مژده داد که عملیات خیلی نزدیک است. بچه‌ها که در حسرت رسیدن زمان عملیات، لحظه شماری می‌کردند، با این حرف زندی بغضشان ترکید. ناله بود که به آسمان بلند می‌شد. کلاس توجیه عملیات تبدیل شد به مجلس عزاداری.

مهدی صابری از گوشه اتاق برخاست و گفت «اگر کسی از من بدی دیده، مرا ببخشد.» سید علی جعفری هم بچه‌ها را ساکت کرد و گفت «قدر همدیگه رو بدونید.» بچه‌ها، هم گریه می‌کردند و هم «حسین حسین» می‌گفتند و به سر و سینه می‌زدند. آنقدر سینه زدند که عده‌ای از هوش رفتند. بالاخره شب عملیات فرا رسید. به ما گفتند که امشب لشکرهای دیگر کار می‌کنند و ما در مراحل بعدی عملیات وارد عمل خواهیم شد.

ساعت ۱۲ نیمه شب بود که عملیات شروع شد. در همان موقع دعای توسلی برگزار کرده و برای پیروزی بچه‌ها دعا کردیم. بعد از مراسم دعا هم رفتیم کنار رودخانه و از آنجا به منورهایی که روی منطقه عملیاتی روشن می‌شد، نگاه کردیم. منورهای خوشه‌ای حساسیت عملیات را نشان می‌دادند. با بالا آمدن خورشید سر و کله هواپیماها هم پیدا شد. صدای انفجارها پی در پی از دوردست به گوش می‌رسید. البته اردوگاه ما هم بی‌نصیب نبود و توسط توپخانه سنگین دشمن زیر آتش قرار داشت. تاکید همه مسئولان این بود که هرجا می‌روید، ماسک خود را همراه داشته باشید. (صفحه های ۵۷ و ۵۸)

روزنه‌ای به بهشت

آن شب که پشت خاکریز سپری شد، از بهترین لحظات خاطراتم به حساب می‌آید. شبی که خواب تمام یاران شهیدم را دیدم؛ هزاران ستاره در آسمان مهران، آن شب در خاطراتم شریک بودند که تا صبح سوسو زنان در حسرت دیداری دیگر به خاموشی گراییدند. گاهی با خود فکر می‌کردم که خدایا این جماعت عاشق در دل این سنگرهای خاک گرفته و ناامن به دنبال کدامین گمشده آمده‌اند! چرا این همه سختی را بر خود هموار کرده‌اند؟ بعد از لختی تفکر پی بردم که در هیچ جای دنیا مانند این سنگرهای کوچک، عقیده انسان امنیت پیدا نمی‌کند و هیچ جای دنیا مانند این سنگرها آکنده از محک امتحان نیست؛ سنگرهایی که هر کدامش روزنه‌ای بود به بهشت. (صفحه ۳۴)

«برادر! راضی نیستم»

اول چادر، بچه‌های کم سن و سال و آخر چادر هم بچه‌های قدیمی و عملیاتی جا خوش کرده بودند. در میان آنها سید ذبیحی‌فر بیشتر جلب توجه می‌کرد. سید دفتری داشت که با دکمه قفل می‌شد و رویش نوشته بود «برادر! راضی نیستم» به این نشانه که نباید بدون اجازه دست بزنید. بعدها فهمیدیم که آن، دفتر محاسبه نفس بوده و هر عملی را که در طول روز انجام می‌داده در آن ثبت می‌کرده است.

تنبلیغات

نزدیکی‌های سحر قبل از اذان صبح، تبلیغات با گذاشتن نوار مناجات نورایی سعی در بیدار کردن بچه‌ها داشت؛ غافل از اینکه بچه‌ها خیلی زودتر از این‌ها بیدار شده و مشغول عبادت بودند. بچه‌های تبلیغات به همین جهت اسمشان شده بود «تنبلیغات». سرمای صبح، اورکت می‌طلبید ولی چون بچه‌ها آن را نداشتند، پتو به خود می‌پیچیدند و برای گرفتن وضو از چادر خارج می‌شدند. «پتو به دوشان نیمه شب» که ورد زبان بچه‌ها بود، از همین جا مد شده بود. ‌

شب‌ها بچه‌ها تا دیر وقت کنار آتش می‌نشستند و یاد قدیمی‌ها را می‌کردند. در آن لحظات نگاه کردن به شعله‌های آتش هم عالمی داشت. نقطه به نقطه کوزران، آتش روشن بود و دور آن جمعی از عاشقان پروانه‌وش به یاد سفر کرده‌ها می‌سوختند. صبح‌ها با صدای «مصباح الهدی» و پاسخ »حسین جان» به خط می شدیم و جهت مراسم صبحگاه با تجهیزات کامل به میدان صبحگاه گردان می‌رفتیم. بعد از اجرای مراسم یا می‌دویدیم یا کوهپیمایی می‌کردیم. می‌گفتند که این دفعه عملیات در منطقه کوهستانی و صعب العبور انجام خواهد شد. راهپیمایی‌های چندین ساعته امان بچه‌ها را بریده بود. ساعت ۱۰ یا ۱۰ و نیم که می‌شد، صبحانه می‌خوردیم. عصرها هم کلاس تاکتیک داشتیم و شب‌ها هم کلاس عشق (صفحه های ۳۹ و ۴۰)

شهر گناهان کبیره

در تهران که بودیم مجلس ختمی برای شهیدان ماموریت پدافند مهران ترتیب دادیم. بچه‌های گردان با شور وصف ناپذیری در مجلس شرکت جسته بودند. عده‌ای از بچه‌ها هم که چند ماه پیش به خاطر درس و مدرسه از گردان تسویه کرده بودند، در نبود یاران بیشتر می‌سوختند. بالاخره سر و ته مرخصی را هم آوردیم و از تهران شهر و بلد گناهان کبیره فرار کردیم و همان سنگرهای نمور و تاریک خودمان، همان چادرهای پر از عقرب و رطیل کرخه، همان ساختمان‌های گرم دو کوهه، همان رویدادهای هفته آشپزخانه و خلاصه همان لباس‌های خاک آلود و پُر چین و چروک را به هرچه هتل و غذاهای رنگارنگ و لباس‌های آنچنانی شهرزده‌ها ترجیح دادیم؛ همان بهتر که بعضی‌ها نفهمند که توی این بیابان‌ها چه می‌گذرد.

به گردان کمیل خوش آمدید

بیشتر از یک ماه از فصل پاییز نمی‌گذشت. از تهران با قطار رفتیم اندیمشک و از اندیمشک با اتوبوس راهی دیار عاشقان، کرخه شدیم. اردوگاه کرخه با صبر و متانت منتظر بازگشت عزیزانش بود اما با چه رویی می‌خواستیم وارد اردوگاه شویم؟ چادرهایی که روزی بر سر شهدا سایه می‌انداختند، حالا غریبانه وارثان شهدا را در پناه می‌گرفتند. نمی‌دانم با قبری که ربیعی، همراز غم‌های خودش کرده بود و ذره ذره خاک‌هایش شاهد دیده گوهربار او در نیمه‌های شب بود، چگونه باید برخورد می‌کردند. (صفحه ۴۸)

به یاد شعب ابی طالب

دسته ما حدود ۴۵ نفر نیرو داشت و گاهی اوقات، غذا به همه نمی‌رسید و ما هم به یاد شعب ابی طالب، روزگار می‌گذراندیم. معمولا صبحانه، نان خیلی کم می‌آوردیم. به همین جهت هر روز یکی از برادران از همه پول جمع می‌کرد و از شهر نان می‌خرید و می‌آورد. صندوقی هم فراهم کرده بودیم تا اگر کسانی نیاز مادی دارند، کمک قرض الحسنه بکنیم و این دلبستگی، عشق و محبت بچه‌ها را نسبت به یکدیگر می‌رساند.

همه به چشم برادری به هم نگاه می‌کردند. هر روز یا ما به میهمانی دسته‌های دیگر می‌رفتیم یا دسته‌های دیگر در خیمه ما میهمان بودند. وقتی که ما مهمانی داشتیم، چند نفر را جلوتر به شهر می‌فرستادیم تا مخلفات ناهار را خریداری کنند. بیچاره شهردارهایی که شهردار بودند! به قول بچه‌ها باید مثل خانم‌ها می‌نشستند و سبزی پاک می‌کردند و یا سفره را تزیین.

خدا می‌داند که در این مهمانی‌ها چه دل‌های پاکی در هم گره می‌خورد و چه شور و هیجانی بین بچه‌ها می‌افتاد. شاید این همه شور و اشتیاق به خاطر سفر خونین و پروازهای خاطره انگیزی بود که در پیش داشتیم. غذای مهمانی‌ها نه غذای جسم که غذای روح بود. اگر این غذای روح نبود، چرا مهدی صابری هنگام خوردن غذا اشک می‌ریخت؛ طوری که قطرات اشکش درون ظرف غذایش می‌افتاد؟ (صفحه ۵۰

چه زیبا تمام کرد!

بیشتر بچه‌ها مجروح و شهید شده بودند. تعداد ما به ۱۵ نفر نمی‌رسید و در آن شلوغی هم خط «حد» ما ۵۰۰ متر بود که اکثراً در محدوده «پیشانی» که جای مهمی بود، جمع شده بودند. بقیه هم با فاصله‌های بیش از حد خاکریز را پر کرده بودند. در این میان آصفی را دیدم که سخت مشغول کار و تلاش بود. به بچه‌ها کمک می‌کرد؛ آرپی‌جی می‌زد؛ خشاب پر می‌کرد؛ گاهی هم نارنجک پرت می‌کرد.

کنارش نشستم و سلام کردم. جوابم را داد. بعد از حال و احوال کردن، در پر کردن خشاب‌ها کمکش کردم. چند تیر از بین گونی‌ها رد شد که خیلی تعجب کردم. به بچه‌ها گفتم «مواظب خودتون باشین؛ از لای گونی‌ها تیر رد می‌شه.» هنوز حرف هایم تمام نشده بود که یکی از همان تیرها به آصفی خورد و او را در کنارم به زمین انداخت. آصفی با صورتی نورانی به من نگاه می‌کرد و حرف می‌زد ولی سر و صدا آنقدر زیاد بود که نمی‌شنیدم. بعد با دست مرا کنار زد. گویا به جایی خیره شده بود. بعد تمام کرد و چه زیبا هم تمام کرد. در حالی که صحنه جان دادن آصفی ذهنم را مشغول کرده بود، پیکر پاکش را به گوشه‌ای کشیدم تا سر راه نباشد. حالم خیلی گرفته بود. همه اش فکر بابایی، صابری، فروزانفر، آصفی و... بودم اما چه می‌شد کرد. فعلاً وقت این حرف ها نبود. شاید هم بود و من غافل بودم. (صفحه های۷۶ و ۷۷)

  •  

کار ما از خنده گذشته بود!

داخل اورژانس حال و هوای دیگری داشت. دکترها و امدادگرها هر یک سر تختی بودند. وارد اورژانس که شدم، روی تختی دراز کشیدم. گویی بعد از تلاشی فراوان در میان امواج خوف انگیز دریا به ساحل آرامش رسیده بودم. البته از این رسیدن هم چندان راضی نبودم. امدادگرها سعی داشتند با خنده و شوخی، به مجروحان روحیه بدهند اما کار ما از خنده گذشته بود.

در حالی که لباس‌هایم زیر تق تق قیچی‌ها پاره می‌شد، از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. چشمم را که باز کردم، خودم را در سالن تاریکی یافتم. البته مثل من آنجا زیاد بودند. یک برادر روحانی هم بین تخت‌ها می‌گشت و با بچه‌ها حال و احوال می‌کرد. نمی‌دانم چرا احساس غربت می‌کردم؟ همه‌اش دلم می‌رفت توی خط؛ جایی که بچه‌ها بودند؛ جایی که جنازه بچه‌ها افتاده بود.

به گردان کمیل خوش آمدید

به یاد رفقا که می‌افتادم، اشک جلوی دیدم را می‌گرفت؛ خصوصاً یاد جواد بابایی و فروزانفر که می‌افتادم، دیگر اشک امانم نمی‌داد و از گونه‌هایم جاری می‌شد. دیگر جایی را نمی‌دیدم. فقط خط «پیشانی» جلوی چشمانم بود و صحنه‌های درگیری. در همان حال و هوا دستی گره دستمال فروزانفر را از گردنم باز کرد و با همان دستمال، اشک‌هایم را پاک کرد. اول فکر کردم خود فروزانفر است اما وقتی اشک‌ها از چشمم پاک شد، دیدم همان مرد روحانی است. گفت «چرا گریه می‌کنی؟» گفتم «به یاد رفقاست.» بعد با لبخند گفت «مثل اینکه مزاحم شدم» و بعد دستمال را روی دستم پهن کرد و رفت. (صفحه ۸۰)

به گردان کمیل خوش آمدید

نام گردان کمیل و کمیلی‌ها برای همیشه در آسمان شهادت و شهامت خواهد درخشید لیکن هیچگاه بیان و کلام، نمی‌تواند ذره‌ای از خلوص و صفای آن مدرسه عشق را توصیف کند. امروز بیست و دوم بهمن ماه ۱۳۶۸ است. در اردوگاه کرخه کنار تخته سنگی در محوطه گردان نشسته ام. دیگر، نه چادری برپاست و نه عاشقی از اینجا می‌گذرد. تنها من هستم و همه خاطراتم. من هستم و تنهایی. من هستم و اندوه یاران شهید.

سرم را روی زمین می‌گذارم و گوشم را بر ریگ‌های بیابان می‌نهم تا شاید صدای پای بچه‌هایی را که زمین در دل خود پس‌انداز کرده، بشنوم؛ صدای پای یک آشنا، صدای پاک یک همدل یا یک همراز. سر به هر سو می‌گردانم تا شاید کسی از اینجا بگذرد و بوی آشنایی داشته باشد. منتظرم کسی از حسینیه گردان بیاید و از کنارم بگذرد یا کسی پتو به دوش با فانوس، سر به بیابان بنهد.

احساس می‌کنم در میان این همه، بیچاره‌ترینم. ای کاش یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر تبلیغات گردانی بود و سحرهنگام، مناجات نورایی را از پشت بلندگو پخش می‌کرد! ای کاش یک بار دیگر با آن جمع باصفا دور سفره می‌نشستیم و دعای سفره می‌خواندیم! ای کاش یک بار دیگر شب عملیات را به خود می‌دیدم! اما نه. دیگر گذشت؛ گذشت آن زمانی که آن‌سان گذشت. هنوز تابلوی گردان سر پا ایستاده است «موقعیت شهید معصومی؛ به گردان کمیل خوش آمدید». (صفحه ۹۹)

ارسال نظرات