مسیر قرار؛ بازخوانی خاطرات کربلا پنج
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، کربلا پنج بازخوانی رشادت و از خودگذشتگی و عشق به شهادت جوانان ایرانی است که عاشقانه به دل آب زدند نیزارها را مامن و آرمگاه خود قرار دادند. به مناسبت سالگرد عملیات کربلای پنج برشی از "کتاب مسیرقرار به قلم سیدهادی سعادتمند به سمع و نظر مخاطبان خبرگزاری رسا میگذاریم.
باران روز گذشته باعث چسبندگی خاک شلمچه شده است.پیشکسوتان دفاع مقدس که برای بازدیدبه شلمچه آمده اند، فاصله بین پارکینگ تا یادمان شهدا را به کندی طی میکنند، پاها به سنگینی روی زمین کشیده میشود. جمعی سربه پایین دارند، شبیه کسانیکه روی زمین به دنبال گم شدهای میگردند. چند نفر از همسفران در ارتباط تصویری با تلفن همراهشان، هیجان زده برای فرزندان ویا نوههایشان از قدمگاه گزارش میدهند: وجب به وجب این قربانگاه یاد آور مسیر سرافرازی است. در تصاویری که ارسال میکنند بی قرارتر شدن گروه مشهود است.
در مسیرِ مقبره یادمان شهدای گمنام شلمچه، گل و لای چسبنده، سرعت همسفران را کندکرده، گویی خاک زمین شلمچه با آنها حرف دارد، تعداد بسیاری از همسفران با طمأنینه بیشتری قدم برمیدارند.سعادتمند، رزمندۀ گردان موسیبنجعفر (ع) در عملیات کربلای پنج بوده است؛ گردانی که به فرماندهی علی اسکندری خط شکن لشکر ۱۷ در این عملیات شد. او در ده سال اخیر درباره چرایی وچگونگی جنگ هشت ساله تحقیق وپژوهش میکند و مینویسد.سعادتمند به یادآخرین نگاه وکلام فرمانده اش افتاده است که در کربلای پنج به شهادت رسید. ناخودآگاه ندایی او را از راهی که به سمت جایگاه میرود خارج میکند و به قسمت گودتری که آب بیشتری جمع شده میکشاند. به شب عملیات کربلا پنج میرود. همانند طرح یک فیلم نامه ذهن اش پراز تصویرشده است. کنار آبگرفتگی مینشیند؛ انگشتانش را میان گِلهای کنارآبگرفتگی فرو میکند.
نرم وگرم است. پیشتر داستانی با عنوان "پرچم نوشته" که اینطورشروع میشود:
یا علی میگوییم و از کامیونها پیاده میشویم؛ اسکندری فرمانده گردان هدایتمان میکند سمت آبگرفتگی؛ قایقها منتظرند.
کمتر از یک ساعت به مغرب مانده، قایقرانها آرام و قرار ندارند؛ مدام پشت سر هم میگویند : "بجُنب... بجُنب"
گردان موسیبن جعفر(ع) اولین گردان عمل کننده در عملیات کربلای پنج، ازلشکر ۱۷ علیبنابیطالب است.
قبل از هرکس دیگری پیرمردِ ریش سفید، سوار اولین قایق شده، پرچم سه رنگی که بر روی دوش دارد را به حرکت درمیآورد. چند نفری از دسته یک ماندهاند. مجتبی کردعلی جانشین فرماندهی گردان میگوید: ظرفیت قایق تکمیله ... .
راهم را سد میکند. جا میمانم؛ باید با قایق بعدی بروم. تیربارم به همراه کمکیام رفته و جعبه فشنگ توی دستم جا مانده است.
قایق دوم موتورش روشن نمیشود، دل توی دلم نیست، قایقران طناب هِندل را برای چندمین بار میکشد. هوا سرد است، اما او خیس عرق شده، غر میزند.
ما همچنان منتظریم. چشمم قایق قبلی را دنبال میکند؛ دقیقاً پیرمرد ریش سفید را."حاجآقا باقرزاده". فاصلهشان با ما دارد زیاد میشود.
مشکل قایق جدی شده، روشن نمیشود. قایقران چارهای ندارد جزاینکه طناب هندل را پشت سر هم بکشد...
متوجه صدای پی درپی انفجارمیشوم. در ساحل چشم دوختهام به گلولههای توپ که از پس هم برروی آبگرفتگی فرود میآیند، یکی در میان منفجر میشوند، بعضی ازآنها عمل نمیکند.
دقت میکنم. هدف دشمن زدنِ پرچم سه رنگی میباشد که دردست پیرمرد ریش سفید است. بچههای آن قایق حواسشان نیست. آرزو میکنم کاش یک بیسیمچی با آنها بود. یا کسی آنها را متوجه میکرد، چشم ودلم با آنهاست. گلولهای وسط قایقشان فرود میآید. با تمام وجود فریاد میکشم. چشم دوختهام به ابری از دود که روی نقطه انفجارنقش بسته است. قطعه قطعه بدن اولین شهدای عملیات کربلای پنج از لشکر ۱۷ در حال هبوط روی آب است.
خیره شدهام به محل انفجار، هیچ کدام از آنها زنده نماندهاند. پیکر متلاشی شده پیرمرد و باقی همرزمان داخل قایق روی آب، شناور هستند.
سوار بر قایق شدهام شانۀ قایقران را میفشارم، عجله دارم. مابقی دسته هم، در حال سوارشدن هستند، قایق روشن شده، با پیچشِ مُچِ دستِ قایقران موج ایجاد میشود. همچنان چشم دوختهام به محل انفجار.
به قایقی که مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفته، نزدیک شدهایم. موج آب، بدن و لباسهای سوخته شده را به همراه تکههای قایق به هر سویی روانه میکند. نگاه بهتزدهام فقط به یکجا خیره مانده است؛ نقطهای که تیربارم به زیر آب رفته. انتقام، تنها فکری است که در سرم دور میزند... چنگ میاندازم، پرچم سه رنگ را که روی آب شناوراست میگیرم، محل انفجار را ترک میکنیم.
به خشکی رسیدهایم. وارد کانالی میشویم که شب قبل غواصهای لشکر 10 سیدالشهدا ازدشمن گرفتهاند. سرتاسر کانال پرشده از جنازه بعثیها. بربالاترین نقطه در لبه کانال، درست روی سنگر بتونی که شب قبل دشمن در آن مستقربود، پرچم سه رنگ آغشته به آب وخون را نصب میکنم.
وارد کانال شدهایم. سعی میکنم پایم را روی صورتهایی که چشم در چشم هم شدهایم نگذارم، رزمندگان گردان موسیبنجعفر تکبیرگویان تا انتهای کانال میروند، آماده میشویم برای برداشتن گامی دیگر. قرار است پی درپی و بیامان به دشمن ضربه وارد کنیم، تا ماشین جنگیاش را از کاربیندازیم.
ساعت به ده شب نزدیک می شود و ما به دومین شب عملیات. ازکانال خارج میشویم و سرازیر میشویم به سمت نحر. دشمن هوشیارشده، اما گیج از ضربۀ شب قبل است. باور ندارد که رزمندگان ایرانی کمتراز دوهفته پس از عملیات کربلای چهار توانستهاند خودشان را بازسازی کنند.
به پنجمین پل نحر رسیدهایم توقف میکنیم. با فاصله کمی از نحرخاکریز کوتاهی وجود دارد که خط پدافند لشکر 19 فجر است. نیروهای گردان ما خود را به پایین خاکریز میچسبانند، رزمندگان لشکرفجر، شیرازیاند، میگویند: کاکو سرتو بیار پایین.
با اشاره فرمانده گروهانم (رسول کوچکی) به ابتدای معبرمیروم. شانه به شانه فرمانده گردان پشت معبر نشستهام. تخریب چی پامُرغی ازداخل معبربه سمت ما می آیدمیگوید: تمامه...
فرمانده گردان گوشی بیسیم را ازبیسیم چی میگیرد، اعلان آمادگی میکند. گوشی به دست منتظراست ومن چشم دوختهام به لبهای فرمانده گردان موسیبنجعفر، علی اسکندری...