کرمان، تابلوی جدید عصر عاشورا
کرمان؛ کرمان؛ کرمان؛ بیداری؟ با توام! صدایم را میشنوی؟ میدانم از خجالت، خودت را به خواب زدهای! میدانم چند روز است که سرت را با چفیههای خونی بستهای و رویت نمیشود توی صورت آدمها حتی پلک بزنی. میدانم هنوز ترکشهای آمریکایی توی استخوانهایت تیر میکشند و بخیه ناموزون زخمهای داعشیِ قلبت مور مور میکند، اما زیبا شدهای! باور کن. یک زیبای اصیل و اسطورهای با پیرهنی از پیچش نخهای کفن و با عطر تیز کافور!
راههای آسمان بر زمین که به شهادت منتهی میشوند
تو را چه شده؟! چرا مِن و مِن میکنی؟ شرمنده نباش؛ خِیرِ سرمان مادر مردان خدایی؛ سرت را بالا بگیر؛ رو نگیر؛ و به تماشا بنشین که چطور میشود آسمان و زمین را همآغوش دید. که از روی بال فرشتهها گوشوارههای قلبی چید. که روی آسفالتِ دهن باز کردهی منتهی به مزار پسرت، با رگهای بریده، بذر لاله پاشید. بمیرم برای دل سوختهات! برای دل سوختهاش که با دستهای بریده از آسمان، به تماشای قتلگاه نشسته بود و آه میکشید. آه ای میراثدار خونهای به ناحق ریخته شده، حواست با من است؟ میبینی چقدر شبیه کربلا شدهای؟ شبیه عصر عاشورا؟ اصلا خودت را توی آینه روزگار دیدهای کرمان؟
روضةالشهدا و آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
قبول، قبول. میدانم زجر هنوز دارد توی گوشهایت زوزه میکشد. میدانم هنوز صدای جیغهای وحشتزده زنها و بچهها را میشنوی. ترسیدهاند. هر کدامشان به یک طرف میدوند. چادرهایشان سوخته. خاکیست. گوشوارههای دخترانشان را کشیدهاند. و علمدار با دستان بریده بر فراز علقمه هزارباره دارد جان میدهد آن هم از نوع جانکاهش. میدانم و سرم پر از روضه شده کرمان: «علمدار حضرت ولی، قاسم سلیمانی ...» سینهام پر از غمباد است. و تو، این وسط، معنی جانکاه را نمیدانی یعنی چه؟ شوخیات گرفته در معرکه بوی گوشت سوختهی آدمیزاد؟!
«إذا لم یستقم دین محمد إلا بقتلی، فیاسیوف خذینی!» اگر دین محمد (ص) جز با قتل من پابرجا نمیمانَد، پس ای شمشیرها، مرا دریابید!
جانکاه همان است که دهخدا در معنایش نوشته: «هرچه جان را بکاهد و روح را خسته کند!» و این «هرچه» با تمام ابهامش، چقدر ترسناک است؛ مگر نه؟ مشخص نیست، بُعد ندارد، بدون جغرافیاست، اما آنقدر وسیع است که با شنیدنش میلرزم. میبینی کرمان؟ که چقدر ضعیف است آدمیزاد در برابر یک کلمه؟ وقتی که برای کاهیدنِ جانش، «هرچه»، میتواند با تمام قوا به جنگش بیاید؟ «هرچه» از درد، رنج، خون، ترکش، باروت و گلوله. «هرچه» از مرگ، قبر، تکههای بریده تن و خونابههایی که از اهواز و مشهد و شیراز تا به تو کشیده شده است. تویی که امتداد عاشورایی به فاصله یک هزار و چند صد سال.
ترکشهایی که زمین را اینچنین دریده با گوشت و پوست و استخوان تو چه کرد؟
و منی که سَیالم بین کرمان سال هزار و چهارصد و دو هجری تا کربلای سال شصت و دو. سیالم بین گوشوارههای رقیه و گوشوارههای ... . باشد قبول؛ دیگر حرفش را نمیزنم. اصلا دهنم را لام تا کام میبندم و نمیگویم دو ساله بود با یک کاپشن صورتی و لپهایی به شیرینی عسل. نمیگویم تکه تکه شد. اما مگر تن لطیف دختری دو ساله چند تکه میتواند بشود؟! دستهای کوچکش. چشمهای زیبایش. و موهای نرمش. شناسایی کافیست. بعد از این روضه، همه ما شهید شدهایم.
به قول سید شهیدان اهل قلم «در عالم رازیست که جز به بهای خون فاش نمیشود!»
کرمان؛ کرمان؛ کرمان؛ من دیگر چیزی نمیگویم اما تو نگو که هنوز خوابی. نگو، که من از کوچه علی چپ، زاغ سیاهت را یک دل سیر چوب زدهام. میبینم کمر خمیدهات را. میبینم دستهای لرزانت را که تسبیح تربت با دانههای شکسته بین انگشتهایش میچرخد و میبینم لبهای خشکیدهات را که ذکرشان «یا ابا عبدالله» است.
«القتل لکم عادة و کرامتنا الشهادة» قتل عادت شما و شهادت، کرامت ماست.
بیا کرمان. بیا به خونهای ریخته شده و تنهای پاره پارهمان پشت نکنیم و با صورتهایی خونی به حسین بن علی (ع) برگردیم. به مسیر حجاز تا عراق. به کاروان خون. او، ما را خریدار است ای شبیهترین تابلو به جانکاهی عصر عاشورا. بیا برگردیم؛ و به آخرین اتمام حجت آن شاه گلو بریده با مردان بنی هاشم و جا ماندگان طریق سعادت احتجاج کنیم: «اما بعد، گویی که این دنیا اصلا وجود نداشته و آخرت، همیشگی و دائمی بوده است.» و سیعلم الذین ظلمو ای منقلب ینقلبون؟ میشنوی کرمان؟ صدایم را میشنوی؟ بیداری؟! بیا با هم برگردیم!