اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۷۴
وقتی بسیجیهای شما مرا از داخل پست فرماندهی بیرون کشیدند، ساعت هفتونیم صبح روز بعد از حمله بود. ساعت هفت بعدازظهر زخمی شده و تا هفتونیم صبح فردا بیهوش داخل پست فرماندهی مانده بودم.
در بیمارستان متوجه شدم یک چشمم را به کلی از دست دادهام، پایم به شدت مجروح شده و دست راستم فلج شده است. نقطهای از بدنم نبود که ترکشی، کوچک یا بزرگ، در آن نباشد.
در بیمارستان نیروی هوایی پرستاری بود همسن مادرم. این پرستار آنقدر در حق من مهربانی و دلسوزی کرد که باور کردنش برایم غیرممکن بود. هر روز برایم آب گرم و صابون میآورد و خودش دست و رویم را میشست و لباسهایم را عوض میکرد. از او خیلی ممنونم.
پرستاری دیگری هم بود که خیلی به من رسیدگی کرد. یک روز به او گفتم «شما چرا این قدر به حال ما رسیدگی میکنید؟» گفت: «چون یکی از پسرهایم در عراق اسیر است. مردم عراق هم مسلمانند. من اینجا به شما رسیدگی میکنم تا مردم عراق در حق فرزندان ما ایرانیها رسیدگی کنند.» و افزود: «شما در کشور ما میهمان هستید. نه پدری بالای سر شماست، نه مادری. ما سعی می کنیم این کمبودها را برای شما جبران کنیم.»
هرگز محبتهای شما ایرانیها را نمیتوانم فراموش کنم. واقع امر این است که وقتی در عراق بودم هیچوقت نمیدانستم که یک ملت باشرف و مؤمن در آن سوی مرز کشور من زندگی میکند. حتی وارد جنگ با شما شدیم تا دقایق آخر که آن بسیجیهای شما مرا از داخل پست فرماندهی بیرون آوردند باز هم فکر میکردم ایرانیها آتشپرست و مجوس هستند.
در روزهای اول جنگ خانههای شما را خراب کردیم، اموالتان را به تاراج بردیم، مردم شما را کشتیم، وطن شما را به خاک و خون کشیدیم، ولی یک روز در بیمارستان نیروی هوایی عدهای از مردم شما به عیادت ما آمدند و برایمان گل آوردند. شما مردم ایران اینقدر مهربان و باگذشت بودید که من خبر نداشتم! ما آن همه خسارت وارد کردیم و شما به ما در بیمارستان گل دادید چگونه میتوانم لطف و رأفت ملت شما را فراموش کنم؟ من بیمارستانهای عراق را هم دیدهام. یک بار در جبهه سومار چهار ترکش خوردم. دو تا به پایم و دو تا به شکمم خورد. سه روز در یکی از بیمارستاهای بغداد بستری بودم. هیچ کس به من رسیدگی نکرد. بعد پانزده روز به من مرخصی دادند و گفتند به خانهام بروم. به پرستارها و دکترها گفتم «مرا مداوا کنید.» گفتند «شما باید بیمارستان را ترک کنید تا تخت برای مجروح بعدی آماده باشد.» حتماً مجروح بعدی را هم مثل من رفتار میکردند.
این که برای شما میگوییم واقعیت دارد: من معنی ایمان را در کشور شما فهمیدم. خدا میداند که زبانم از بیان مهربانیهای شما الکن است و نمیدانم چطور از خداوند بزرگ سپاسگزاری کنم که مرا زنده نگه داشت تا انسان دیگری شوم و مزه ایمان را بچشم. درست است که من یک چشم، یک دست و شنوایی یکی از گوشهایم را از دست دادهام اما از صمیم قلب مسرورم که در عوض آنها ایمان به دست آوردهام. به سبب همین ایمان، برای ملت شما احترام بسیار قائلم و ملت شما از نظر من یک ملت استثنایی و کمنظیر است. در ایران شما، حکومت حضرت مهدی (عج) جریان دارد که توسط نایب عزیز او حضرت امام خمینی حفظهالله اداره میشود. خوشا به حال امت شما.
وقتی از بیمارستان به اردوگاه بازگشتم بعد از چند وقت اسرای عملیات رمضان را به اردوگاه ما آوردند. بسیاری از آنها مرا میشناختند. وقتی مرا دیدند حیرتزده پرسیدند «مگر تو کشته نشدی؟»
به آنها گفتم «نه. میبینید که زنده هستم.» یکی از اسرا که با من در آن حمله شرکت داشت تعریف کرد «بعد از سوختن پست فرماندهی عقبنشینی کردیم. فرمانده تیپ دستور داد که یک هلیکوپتر با موشک پست فرماندهی را منهدم کند. به او گفته بودند جنازه ستوان... داخل پست فرماندهی است. گفته بود اهمیت ندارد. آن نفربر باید منهدم بشود زیرا نقشه و اسرار نظامی داخل آن قرار دارد. فردا ساعت هشت صبح یکی از هلیکوپترها با موشک پست فرماندهی را منهدم کرد. ما خیال کردیم شما تکهتکه شدهاید. اعلام کردند که شما کشته شدهاید. حتی به خانوادهتان هم اعلام کردند و آنها مجالس سوگواری گرفتند.»