۱۹ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۹:۰۵
کد خبر: ۷۴۱۵۰۸

خاک بر سر من سید کنند؛ باید به مردم جواب بدهیم

خاک بر سر من سید کنند؛ باید به مردم جواب بدهیم
گریه میکرد و میگفت شاه‌حسینی، هزار‌ها نفر از مشروطه تاکنون کشته شدند وخون دادند تارسید به ما وحـالاهم کشته میشوند وهزار‌ها نفر در زندان هستند برای این که ما باشیم.من از تو می‌پرسم که تو چه غلطی کردی برای این کشته‌ها.حالا شدی رییس؟ مـاشین زیر پایت است. برو گاوداری‌ات را بکن. حق مردم چطور می‌شود.

با شروع کار من در سازمان تربیت ‌بدنی و پس از گذشت مدتی از پیروزی انقلاب روزی آقای طالقانی پیغام داد و مرا به دیدار خود فراخواند.گفت جاییکه شما هستید، کجاست؟ گفتم استادیوم آزادی.

من آن زمان رییس سازمان تربیت‌بدنی بودم. گفت: اسمش را تو گذاشتی؟ گفتم بله. بعد گفتند که می‌‌خواهم دو، سه روز استراحت کنم و می‌خواهم کسی هم نداند. استادیوم آزادی پشتش دریاچه‌ای دارد که آن‌زمان چهار اتاق هم کنارش بود.

فردای آن روز طالقانی را بردم آنجا. فقط سرایدار می‌دانست که طالقانی آنجاست و من هم چون رییس تربیت‌بدنی بودم. روز اول را پیش طالقانی بودم. بعد طالقانی دو روز آنجا تنها بود.

امکانات موردنیازش راخودم تهیه کردم. تاکید داشت خودت تهیه بکن نه از سازمان تربیت‌بدنی و بیت‌المال. روز سوم صبح زود نان و پنیر گرفتم و یک سرشیر هم از کرج برایم آورده بودند و دو تا نان سنگک و رفتم پیش او و نشستیم به حرف زدن.

یکباره به گریه افتاد. گفـت شاه‌حسینی! تو پسر حاج شیخی؟ گفتم بله. گفت من پسر حاج سیدابوالحسنم. گفت مـن شدم آیت‌الله مرید پیدا کردم. شدم آیت‌الله طالقانی. نخست‌وزیر می‌آید پیش من. وزیر می‌آید. آیات می‌آیند پیش من و…. گفت: تو پسر آقا شیخ خالدی بودی؟گفتم بله. گفت شدی رییس تربیت‌بدنی. جانشین شاپور غلامرضا.

همینطور گریه می‌کرد و می‌گفت شاه‌حسینی، هزار‌ها نفر از مشروطه تاکنون کشته شدند و خون دادند تا رسید به ما و حـالاهم کشته می‌شوند وهزار‌ها نفر در زندان هستند برای این که ما باشیم. من از تو می‌پرسم که تو چه غلطی کردی برای این کشته‌ها. حالا شدی رییس؟ مـاشین زیر پایت است. برو گاوداری‌ات را بکن. حق مردم چطور می‌شود. آیت‌الله یعنی چه؟

حالا همه جا پرمی‌شود از جوان‌ها و آدم‌هایی که ما برایشان حرف بزنیم! ما باید همه‌‌اش را یکی‌ یکی جواب بدهیم. گفت: خاک بر سر مـن سید کنند. تو هـم تکلیف خودت را بدان. برای همه‌اش ما مسئولیم.

می‌گفت باید به مـردم جواب بدهیم. همین جور گریه می‌کرد و می‌گفت. همه اینها را من و تو شریکیم. گفت: من که نمی‌توانم! سپس شروع کرد های‌ های گریه کردن و گفت یقینا تو هم نمی‌توانی.

این جمله‌ ها روی من خیلی تاثیر می‌گذاشت، صبح تا شب می‌ دویدم تا یک قران جابه‌جا نشود و به حقوق مردم تعدی و تجاوز و بی‌احترامی نکنم.

حدود ساعت ۴ بعداز ظهر آقای باقری کنی – برادر آقای مهدوی‌کنی – تلفن کرد و گفت آقای شاه‌حسینی، آقای طالقانی را کجـا برده‌ای. من منکر ماجرا شدم و گفتم همسرم شاهد است که من بیشتر شب‌ها را در باغم واقع در کرج می‌گذرانم.

پس از آن آقای حجت‌الاسلام شیخ محمدرضا توسلی تلفن کرد و گفت شایع شده که آقای طالقانی در باغ شما در کرج است. پاسخ منفی دادم و ایشان نیز مکالمه تلفنی را قطع کرد.

فرداصبح ازدفترامام تلفن کردند و با اصرار خواستار افشای محل استقرار آقای طالقانی شدند. پاسخ دادم کـه مساله خاصی نیست و ایشان در اینجا استراحت می‌کنند. پس از آن اتومبیلی از دفتر امام فرستادند و آقای طالقانی را با احترام به شهر بردند.

حدود پانزده روز پس ازاین ماجرا،آقای طالقانی پیغام داد ایشان مایل بود بار دیگر چند روزی را در ورزشگاه آزادی به سر برد. این بار آقای طالقانی بخاطر ماجرایی که برای پسرش پیش آمده بود(۲۳ فروردین۱۳۵۸) می‌خواست چند روزی از تهران به دور باشد. به خود می‌گفتم: دوباره گرفتار شدم.


منبع: برگی از کتاب" هفتاد سال پایداری: خاطرات حسین ‌شاه‌حسینی 1360"

احسان قنبری نسب
ارسال نظرات