رسم ورسوم بازاریهای قدیم چگونه بود؟
«من بازاریام»؛ وقتی کسی در معرفی خودش این جمله را میگوید، همه آنچه را باید دربارهاو بدانیم، بهطور فشرده به ما میگوید. بازاری در ذهن ما یعنی کسی که سرش توی حسابوکتاب است، کلاه سرش نمیرود و به زبروزرنگی معروف است. از ریسک کردن ابایی ندارد، به بالاوپایینهای مکرر و نفعوضررهای دایمی عادت دارد و با زندگی یکنواخت، بیگانه است. حالا اگر کمی به عقب برگردیم، مثلا حدود نیم قرن پیش، زمانی که بازار، صرفا محلی برای فعالیتهای اقتصادی نبود و کارکرد دیگری هم داشت، واژه بازاری، مفاهیم متفاوتی به ذهن متبادر میکند. درغیاب ابزارهای ارتباطی امروزی، اخبار و اطلاعات پیش از همه در بازار به گوش کاسبها میرسید.
بازاریهای مطلع از جریان امور، طبقهای مهم و تأثیرگذار بودند که دردست داشتن نبض اقتصاد جامعه، به آنها امکان نقشآفرینی در زندگی اجتماعی را میداد. در نقش امین و معتمد محله در حل اختلافات و گرهگشایی، پیشقدم بودند. بازاریان قدیم، صبح وقتی دکان را باز میکردند، کرسی کوچکی بیرون مغازه میگذاشتند. اولین مشتری که میآمد و جنسی میفروختند، بلافاصله کرسی را به داخل مغازه میآوردند. وقتی مشتریهای بعدی سر میرسیدند، کاسبها نگاهی به بیرون دکان میانداختند که ببینند کدام مغازه هنوز کرسیاش بیرون است. به اینترتیب میفهمیدند همکارشان هنوز دشت نکرده و مشتریهای بعدی را به مغازه او میفرستادند. در پرونده امروز، چند بازاری قدیمی از فرهنگ حاکم بر بازار در دهههای گذشته میگویند.
چرخ بازار روی اعتماد کاسبها بههم میچرخید
آقای «احمد حسنزاده» ۸۹ ساله است، تاجر کفش بازنشسته خوشصحبتی که یکروز عصر میزبان ما میشود تا برایمان از بازار بگوید. جایی که وقتی تازه پا به نوجوانی میگذارد، به جبر زمانه از آن سر درمیآورد. پدر، از دنیا رفته و مسئولیت خانواده ششنفره روی دوش پسر بزرگتر افتاده. باید گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. بازار بهاذعان کسبه، بیرحم است. یک بچه بیتجربه، چطورحریف بیرحمی بازار میشود؟
سه تا برادر بودیم و دو خواهر. کلاس ششم دبستان را که خواندم، درس را کنارگذاشتم. پدر مریض بود و باید کمکخرج خانواده میشدم. جای مخصوصی سراغ داشتم که از آن گِل مرغوب تهیه میکردم. گل را به خانه میآوردم و با کمک خواهر بزرگم مهر و تسبیح درست میکردم. بستههای ۱۰تایی مهر و تسبیح را دمِ مسافرخانهها به زائرها میفروختم. پدرم آنوقتها مغازه کوچکی داشت که زمستانها جوراب و دستکش میفروخت و تابستانها گیوه. آشنایی از قم برایش گیوه میفرستاد. آن آقا یکروز به مشهد آمد و کار کردن من را که دید، کلی پیش بابا از من تعریف کرد: «این احمد خیلی بچه زرنگ و خوبیه.» این را داشتهباشید تا برسیم به زمان فوت پدر. مادرم خیلی جوان بود که بابا از دنیا رفت.
من، ۱۲ ساله بودم. چرخ زندگی نمیچرخید. هرچه داشتیم، خرج کردهبودیم. مغازه بابا حالا دیگر خالی ماندهبود و سرمایهای هم نداشتیم جز یک خانه دو اتاقه. یکی از اقوام که وضع مالی خوبی هم داشت، یکروز از حالوروز ما پرسید. برایش گفتم آشنای گیوهدوزی در قم داریم که من را به خوبی و زرنگی میشناسد. اگر هزارتومان پول داشتهباشم، برایم جنس میفرستد و مغازه را راه میاندازیم. فامیلمان، هزارتومان بهم داد؛ یکماهه. سفته هم گرفت و مقرر کرد که به سود و زیان کار ندارد. از ۱۵ درصد سود روی جنسها، ۵ درصدش مال اوست.
قبول کردم. پول را بهواسطه بانک برای آشنای گیوهدوز فرستادم و نامهای هم همراهش کردم که وضع را توضیح میداد. البته چیزی از قرضِ یکماهه و سودش نگفتم. نامهای در جواب دریافت کردم که «بیخود پول فرستادی!» بهعلاوه پنج صندوق گیوه معادل ۵ هزار تومان. دکان را با برادر وسطیام، محمودآقا چیدیم و چسبیدیم به کار. خرج خانواده یکطرف، جواب این اعتماد طرف دیگر. فامیلی که هزارتومان قرض دادهبود، هر سه چهار روز یکبار سری به ما میزد، بههوای احوالپرسی، ولی درواقع موعد قرضش را یادآوری میکرد. سر یکماه، پول و سودش را دم در خانهاش بردم. اصل پول را گرفت و سود را پس داد. گفت مسئله اصلا پول نبود، هدفم این بود که تو کاسب شوی و حسابوکتاب یادبگیری.
من اینطوری بازاری شدم. کاسبی، کمکم رونق گرفت. از شهرهای اطراف مشتری داشتیم. مغازه را بزرگ کردیم، کارگر استخدام کردیم، انبار گرفتیم. از بیرون ایران مشتری پیدا شد. کار به جایی رسید که هفتهای دو، سه کامیون جنس به هرات و قندهار و کابل میفرستادیم. انبارها روزبهروز بزرگتر میشد و تعداد کارگرها، بیشتر. خواهر و برادرها را عروس و داماد کردم. هرکه از قوم و خویش قصد حج میکرد، مادرم را با هزینه سفرش همراهشان میفرستادم. آدمی که مهروتسبیح میگذاشت روی شانهاش و توی بازار میفروخت، تاجر کفش معتبری شد. حالا دیگر خیلی وقت بود مغازه بابا خالی ماندهبود. دوستی تصمیم گرفت مغازه را ازمان بخرد. ۲۰ هزار تومان قیمت اش بود. قرار شد پنج تومانش را نقد بدهد و بقیه را ماهبهماه تسویه کند. میدانستم که تازه ازدواج کرده و وضعیت مالیاش تعریفی ندارد. ۵ تومان را که آورد، از او پرسیدم از کجا جور کردی. بعد از کلی اصرار گفت طلاهای همسرش را فروخته. به او گفتم برو طلاها را پس بگیر. ۲۰ هزار تومان هم جنس به تو میدهم، ماهی ۲ هزار تومان پس بده. بازار، روی اعتماد آدمها بههم میچرخید. کاسبها هوای هم را داشتند. اگر کسی کم میآورد، چند نفر با هم جمع میشدند یا جنس برایش میخریدند یا قرضهایش را ادا میکردند.
کاسبجماعت به قناعت و معرفت معروف بود
آقای متقیِ* ۷۵ ساله، ۶۲ سال از عمرش را در بازار گذراندهاست؛ جایی که حالا وقتی یادش میافتد در توصیف اش بارها از واژههای «خوب» و «باصفا» کمک میگیرد. او بهرسم خیلی از بازاریهای همدورهاش، کاسبی را با مدتی وردست پدر کار کردن، شروع میکند و بعد مغازه لباسفروشی خودش را راه میاندازد. جو مذهبی بازار پیرامون حرم در مشهد سالهای ۳۰ و ۴۰ را در حرفهای ایشان میتوانیم بشناسیم.
اسم مستعار بهدرخواست مصاحبهشونده
بیشتر بازارهای اطراف حرم مطهر حضرت رضا (ع)، به بارگاه ختم میشد. بازار ساعت، بازار حکاکها، بازار سنگتراشها و بازار زنجیر، هم جایی برای خریدوفروش بودند هم برای تعامل بازاریها با هم، بازاریها با علما و روحانیون و کسبه با مردمی که برای زیارت از وسط بازار رد میشدند. ساعت کاری از صبح زود شروع میشد و تا یک ساعت بعد از اذان مغرب ادامه داشت. کاسبها صبحها جلوی مغازهشان را جارو و آبپاشی میکردند. صبحانهای میخوردند و چندصفحهای قرآن میخواندند تا کمکم مشتریها از راه میرسیدند. شبها هم بعد از تعطیلی مغازه یکی، دو ساعتی دورهم جمع میشدند. یکی از آقایان روحانی سخنرانی میکرد و جلسه قرآنخوانی برگزار میشد. بعد هرکس میرفت سر خانه و زندگیاش. زمان بسیار خوبی بود و هیچ پراکندگی بین کسبه وجود نداشت. خلاصه بازار، جای باصفایی بود.
در ایام عزاداریها و مصیبتخوانیها بازار را تعطیل میکردیم، سرتاسر فرش میانداختیم و مردم میآمدند برای عزاداری. در اعیاد هم بازار حالوهوای ویژهای داشت. همهجا را چراغانی میکردیم، البته نه با لامپهای امروزی بلکه با چراغهای چوبی پایهبلند و به در و دیوار، پارچه و آینه آویزان میکردیم مخصوصا در نیمهشعبان که از چندروز قبل آذینبندی بازار شروع میشد و تا چندروز بعد از ولادت هم جمع نمیشد. بازار، شور و شوقی داشت که به زائرها و مجاورها هم که از آن میگذشتند، سرایت میکرد. آنوقتها رسم بود بین کسبه که هر روز به حرم مشرف شوند، حتی شده در این حد که توی صحن به حضرت سلام بدهند. بازاریها آدمهای متدینی بودند که با مشتریها و مخصوصا با زائران بامحبت رفتار میکردند. بین خودشان هم مهربانی و معرفت رواج داشت. اگر کسی از کسبه به مشکل میخورد، بزرگان و پیش کسوتان بازار بدون آنکه دیگران بفهمند، مشکل اش را حل میکردند. خیلیوقتها این گرهگشایی آنقدر بیسروصدا بود که حتی خود فرد هم متوجه نمیشد چه کسانی قضیه را رفعورجوع کردهاند. کاسبها اصولا آدمهای قانعی بودند، به امکانات معمولیشان قناعت میکردند و چندان دنبال مالاندوزی نبودند. اصلا از تجملات امروزی خبری نبود.
بازاری امینِ جامعه بود
آقای «عباس کاردار طهران»، ۷۱ ساله است. تا پیش از انقلاب، هشت، ۹ سالی در یک شرکت خصوصی کار میکند. بعد از منحل شدن شرکت، خانهاش را در فریمان میفروشد و راهی مشهد میشود. با پول خانه، مغازهای میخرد و با لوازم آرایشیوبهداشتی پرش میکند. کاسبی، رونق میگیرد. آقای کاردار، امین و معاون صنف خودش میشود و اسمورسمی برهم میزند. بازاری که او زندگی و اعتبارش را به آن مدیون است، چه شکلوشمایلی داشته؟
۳۰ ساله بودم که رسما بازاری شدم. بازار آن موقع با حالا خیلی فرق داشت؛ روی اعتماد، همدلی و همبستگی استوار بود. مردم و کسبه با هم یکرنگ بودند. قول و چک بازاری با هم یکی بود. من اگر به شرکتهای طرف معامله میگفتم صبح روز بیستوپنجم ماه پول به حسابتان واریز میکنم، حرفم آنقدر برایشان اعتبار داشت که نیازی به هیچ تضمینی نبود. بین سالهای ۵۹ تا ۶۰، در مشهد هرجومرج شد و حدود ۱۰ روزی کاسبیها خوابید. یادم میآید از شرکتهای تهرانی چند نفر با من تماس گرفتند و گفتند، اینروزها که اوضاع مشهد بههم ریخته، چکهایت را به حساب نمیگذاریم. نگران نباش، صبر میکنیم تا خودت زنگ بزنی و بگویی توی حسابت موجودی داری. کاسبی، اینشکلی بود. وقتی میگفتی فلانی بازاری است، همه میدانستند باید آدم محترم و معتمدی باشد. بازاریها واقعا اعتقاد داشتند که کاسب، دوست خداست و با خدا معامله میکند. بهدست آوردن نان حلال از هر چیزی برایشان مهمتر بود. در همسایگی مغازه ما، مرد مسنی بود اهل همدان که اتفاقا او هم توی کار لوازم آرایشیوبهداشتی بود. صبحها اگر قبل از من، جنسی میفروخت، مشتریهایش را میفرستاد مغازه من. به آنها میگفت من دستلاف گرفتهام، بروید از مغازه همسایه خرید کنید که هنوز دشت نکرده. دستلاف که میدانی یعنی چه؟ به اولین کاسبی هر روز میگویند.
توی بازار، اگر کسی به مشکل میخورد، بقیه بدون هایوهوی و سروصدا کمکش میکردند. کافی بود کاسبی بگوید برای فلان تاریخ چک دارد و دستش تنگ است، همکارهایش بدون معطلی پول جور میکردند. در روزهای جشن و عزا، بازار حالوهوای دیگری داشت. در مجموعه ما، قبل عاشورا کسبه دور هم جمع میشدیم و دیگ شله میزدیم. در محلههای حاشیه شهر، کارت پخش و از خانوادههای مستضعف برای ناهار عاشورا دعوت میکردیم که مهمان ما باشند. بازاریها آنوقتها طبقه مهمی بودند، چون بهقول معروف نبض بازار در دست آنها بود. خلاصه که راضی بودیم. من هم در کارم پیشرفت کرده و معاون و امین صنفمان شدهبودم تا اینکه اواخر دهه ۸۰ شهرداری تصمیم گرفت مغازهها و املاک اطراف شهدا را بخرد تا میدان شهدا را گسترش بدهد. ما هم مجبور شدیم مغازه را به قیمت کمی بفروشیم و با پولی که دستمان آمد، نتوانستیم مغازه دیگری بگیریم. این شد که با بازار خداحافظی کردیم.