سید عباس؛ از دانشگاه علم تا دانشگاه کربلا
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، ما نه تافته جدا بافتهاى از شما بودهايم و نه پيمان عاشقىمان رنگ و بوى دنيايى داشته است، ما همراه شما بوديم و هستيم، همراه شما انقلاب كرديم و با شما مانديم، شريك غمها و دردهاى شما شديم و در اين راه بر تعهد سرخمان پايدار مانديم.
از جام سرخ شهادت جرعهجرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد، رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچهپسكوچه هاى حوزههاى علميه به مشام مى رسد، آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.
علی عباس حسین پور روحانی خرم آبادی است که در سال 1345 متولد شد و 20 سال بعد با مدال پرافتخار شهادت به دیدار معبود شتافت.
برشی از کتاب تعهد سرخ:
سال پنجاه بود كه آيتالله مدنى به دعوت مردم خرمآباد وارد شهرشان شد؛ يكجورهايى تبعيد هم مىشد حسابش كرد، ولى تبعيد هميشه هم بد نيست، خير و بركاتى دارد كه عاملانش فكرش را هم نمىكنند، يك پسربچه پنج ساله دست در دست پدرش مىنشيند پاى سخنرانى چنين عالمى و تكبير مىگويد براى نمازهايش؛ راهش را پيدا مىكند بين حرفهاى سيد. حتى اگر سيد از آنجا تبعيد شود به جاى ديگرى، علىعباس ديگر مىداند با زندگىاش مىخواهد چهكار كند.
دبيرستان كه مىرود جوّ مدرسه دست منافقين است، او و دوستانش مىكوشند تا ورق را برگردانند كنار همه فعاليتهايش براى انجمن اسلامى و... يك عشق ديگر هم دارد؛ دويدن، او در مسابقات دووميدانى كشورى شركت مىكند و نايب قهرمان هم مىشود.
حالا ديگر وقتش رسيده شبيه سيداسدالله شود؛ مثل او لباس بپوشد. ديپلمش را كه مىگيرد، حوزه مشهد را انتخاب مىكند. دانشگاه را هم دوست دارد و همزمان با حوزه، توى دانشگاه علوم اسلامى رضوى هم درس مىخواند.
انقلاب به ثمر نشسته و آتش جنگ تحميلى دارد حاصل رنج مردم را تهديد مىكند. مردد مىشود، ولى زياد توى برزخ نمىماند. يك روز راهش مىافتد به تشييع جنازه يك شهيد. مست مىشود از بوى عطرى كه مىشنود؛ بويى كه مثل هيچ عطر ديگرى نبود. غروب، دلش قرص مىشود به تصميمش؛ به اميد شهادت مىرود؛ به اميد عطرى كه مثل هيچ عطرى نباشد. رو مىكند به دوستانش كه: من توى دوتا دانشگاه درس مىخوانم؛ دانشگاه علم و دانشگاه كربلا. همهچيز را براى دانشگاه كربلا ترك مىكنم تا به بالاترين معرفت ممكن برسم.
صندلىاش خالى مىشود توى دانشگاه. مىرود گمرك خرمشهر و بار ديگر طلائيه براى عمليات خيبر. در منطقه بسيار فعال و پرتلاش است. يك لحظه بند نمىشود و مرتب اين طرف و آن طرف مىدود.
از روى اسكله خرمشهر كه رد مىشوند، راه تنگ است و دشمن ديد دارد. بايد يكىيكى عبور كنند. تيرى مىخورد به پايش؛ پاى دويدنش، دم برنمىآورد ولى. ادامه مىدهد. دوستانش مىبينند لنگيدنش را. مىخندند كه: پايش پيچ خورده لابد قهرمان دوندهمان! بار دوم هم كه مجروح مىشود، باز هم از ناحيه پاست. روزگار شوخىاش گرفته با او. از عشق دويدنش همه باخبرند و هربار از همين نقطه امتحان مىشود امّا صدايش در نمىآيد.
بچههاى دانشگاه به ذهنشان خطور نمىكند رفيقى كه كنار دستشان نشسته و مىلنگد، مجروح جنگ باشد.
مىشود روحانى پايگاه باشد و خيلى چيزها را راحتتر بگيرد براى خودش. چنين آدمى نيست ولى. مىرود توى اطلاعات عمليات. براى والفجر هشت راهى فاو مىشوند. سخت است اوضاع. روزه، كار را برايش راحتتر مىكند. چلّه مىگيرد. دشمن مدتهاست كه منتظر است ايران عمليات كند، ولى به ذهنش هم نمىرسد اين عمليات آبى باشد؛ از ميان موجهاى وحشى اروند.
علىعباس و چند نفر ديگر از بچههاى اطلاعات عمليات بايد غواص خط شكن باشند. غواصها بايد به ساحل دشمن بزنند و خط مقدم را تصرف كنند تا نيروهاى آبى - خاكى وارد عمليات شوند براى پاكسازى و تثبيت.
فاطميه است و روضۀ مادر مىخوانند به جاى روضه وداع. تَهِ دلش هواى امام هشتم را كرده است. چند وقتى است كه زيارت نرفته. روزهاى مشهد و حوزه و دانشگاه جلوى چشمش مىآيد. با طناب به هم بسته مىشوند تا گم نشوند توى آب. باز هم به خاطر شدت موجهاى اروند رود بعضىها اشتباه مىروند راه را. آنهايى كه رد مىشوند و به ساحل مىرسند، «يازهرا» از لبشان نمىافتد. علىعباس از همه جلوتر است.
عمليات با فرياد تكبير و انفجار نارنجك آغاز مىشود. دشمن غافل است؛ غفلتى كه تمامى ندارد؛ چه در گم كردن راه حق، چه در جنگ روبه رو. مقاومت مىكنند، ولى زياد دوام نمىآورند و پا مىگذارند به فرار. چيزى در عقيدهشان نيست كه وادارشان كند به ايستادگى، حتى به قيمت جاندادن. نيروها سوار بر قايقها حركت مىكنند و انتقال داده مىشوند به سمت خط. جزر و مد، سر ناسازگارى مىگذارد و همه نمىتوانند از اروند رد شوند.
نيروهاى زبده و تكاور عراق به تكاپو مىافتند براى باز پس گرفتن فاو. هوا ابرى است. هواپيماهاى دشمن مسير را پيدا نمىكنند در اين هوا. شب شهادت حضرت مادر است و رزمندهها هركدام گوشهاى نشسته و زار مىزنند، مثل مادرمردهها. هوا هم دل به دلشان مىدهد. دست و پاى بعثىها بسته شده و احتمال بمباران شيميايى مىرود. دشمن هميشه همينطور است. اوضاع كه سخت مىشود، رو مىآورند به نامردى. ساحل اروند مىشود صحراى محشر. از زمين و آسمان گلوله مىريزد. شيميايى مىزنند. شب اروند مثل روز روشن مىشود در بيست و سوم بهمن. علىعباس كنار اروند، آستينهايش را بالا زده و يك دستش را پر آب كرده و به روى آرنج دست ديگر مىريزد. روزهاش را تازه باز كرده؛ روزه چهلمين روز را. تركش خمپارهها اين را مىدانند وقتى به گلويش مىخورند؟ گمان نكنم.
بايد برگردانندش به لرستان. همهچيز اما دست به دست هم مىدهد كه دلتنگى على عباس را رفع كند. پيكر به اشتباه فرستاده مىشود مشهد! مىبرندش حرم و دور سر امام غريب مىگردانندش. دانشگاه هم مىرود. همكلاسىها و استادان، بهت زده به لنگيدنش فكر مىكنند كه ديگر راز نيست برايشان. نماز مىخوانند بر پيكرش و تشييعاش مىكنند. حالا همه كسانىكه دنبال پيكر على عباس مىروند، عطرى را استشمام مىكنند كه مثل هيچ عطر ديگرى نيست.