گرفتن رضایت با یک بوسه
به گزارش خبرگزاری رسا، خانهای محقر در آخرین کوچه شهر اشتهارد، منزل مسکونی خانواده شهید نعیم رضایی بود. پدر شهید، حال و روز خوبی نداشت و یکی از برادران شهید، ما را به داخل تنها اتاق خانه راهنمایی کرد. مادر شهید هم بعد از چند دقیقه آمد و به سئوالات ما برای شناخت شهید نعیم رضایی پاسخ داد. ظهر روز ۱۲ مرداد ۱۴۰۰، فرزند شهید سیداحمد سادات ما را به خانه آقانعیم برد و میگفت با او دوست بوده. در راه رفت و برگشت هم از مهربانی و صفای او برای ما گفت.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگوی کوتاه ما با خانواده شهید نعیم رضایی است که در دو قسمت تقدیم میشود. امروز و فردا؛ ان شا الله...
**: اخوی آقا نعیم، آقا فهیم است؛ چه اسم قشنگی...
برادر شهید: یک برادر دیگر هم دارم به نام آقا نسیم که از بچههای فعال مدافع حرم هستند.
**: شما کی تشریف آوردید ایران؟
مادر شهید: به گمانم سال ۷۳ بود؛ در جریان جنگهای کابل.
**: سال ۷۳ بچهها چند سالشان بود؟
مادر شهید: فقط فهیم را آوردم که ۲ ساله بود.
**: بقیه بچهها ایران به دنیا آمدند؟
مادر شهید: بله.
**: از راه قاچاق آمدید ایران؟
مادر شهید: نه، از سر مرز با پاسپورت آمدیم؛ ویزا داشتیم.
**: از همان اول آمدید اشتهارد؟
مادر شهید: نه، آمدیم حسن آباد قم. نعیم و نسیم آنجا به دنیا آمدند؛ بعد آمدیم اشتهارد.
**: حاج آقا (پدر شهید) آن موقع مشغول چه کاری بودند؟
مادر شهید: گاوداری، مرغداری، همه کاری می کرد؛ آن موقع حالش خوب بود. اشتهارد که آمدیم یک مقدار اعصابش خراب شد. و شکل پیدا کرد.
**: چه سالی آمدید اشتهارد؟
مادر شهید: یادم نیست، نسیم سه ساله بود.
**: آقا نسیم که بعد از آقا نعیم هستند سه ساله بودند؟
مادر شهید: بله.
**: حاج آقا به همان کار دامداری ادامه می دادند؟
مادر شهید: بله، در مرغداری و گاوداری کار میکرد.
**: چه شد که اعصابشان به هم ریخت.
مادر شهید: نمی دانم چرا مرض اعصاب پیدا کرد؛ اعصابش خرد شد، سر راه که میخواست به سر کار، برود، تشنج می کند و سرش می خورد به جدول و خونریزی می کرد. بد شد دیگر. تا این که پسرها یک مقدار بزرگ شدند. پسرها هم به مدرسه می رفتند و هم می رفتند و یک مقدار ضایعات جمع می کردند. روزگار می گذشت دیگر.
**: از اولی که آمدید اشتهارد در همین خانه ساکن شدید؟
مادر شهید: نه، چندین خانه عوض کردیم. اینجا مستأجر هستیم. الان سه چهار سال می شود اینجا هستیم، همشهریها یک مقدار برایمان حرف درست می کنند و می گویند این خانه را خریدهاید، الکی می گویید! هر جا که نشستیم همین طور طولانی مدت نشستیم. در هر خانه ۵ سال ۶ سال می نشینیم، هر روز بلند شدن و جابجایی خانه سخت است.
**: چه شد که صحبت رفتن آقا نعیم به سوریه پیش آمد؟ به شما خبر دادند؟
مادر شهید: بله، خبر داد. هر روز به من می گفت که به من اجازه بده. من گفتم این شوخی می کند، ما هم به شوخی می گرفتیم و می گفتیم توی دیوانه کجا می روی؟ مسخرهاش می کردیم. می گفت نه، تو را به خدا اجازه بده من بروم. گفتم نه؛ من اجازه نمی دهم، کجا میخواهی بروی؟ یک روز داشتم غذا درست می کردم؛ آمد من را سفت گرفت و صورتش را چسباند به صورتم که مرا بوس کن! من سفت بوسیدمش؛ بعد خوشحالی کرد و گفت: الان مامانم اجازه داد. دیگر همان بود که دو سه روز بعدش رفت.
**: یعنی شما اجازه دادید واقعا؟
مادر شهید: دیگر به زور و اجبار رضایت گرفت و رفت.
**: خیلی زود هم شهید شدند؛ درست است؟ فکر کنم در همان اعزام اول شهید شدند؟
مادر شهید: برای اعزام اول، سه چهار روز رفت، و دوباره برگشت.
**: این سه چهار روز، احتمالا آموزشی بوده...
مادر شهید: نمیدانم؛ می گفت رفتیم. در مورد آنجا هم تعریف میکرد که تکفیریها سر نفرات ما را می برند و فلان... همین طور این حرف ها را می گفت؛ من باورم نمی شد و می گفتم الکی می گوید. بار دوم به اسم ابراهیم اسمنویسی کرد. اسمش را تغییر داد که بتواند برود.
**: چرا؟
مادر شهید: گفت باید من بروم.
**: مگر جلویش را گرفته بودند؟
مادر شهید: شاید، نمی دانم. بار دوم به اسم ابراهیم رضایی رفت. شماره تلفن ما را داده بود؛ همه آدرس و اسمهای ما را داده بود، فقط اسم خودش را ابراهیم داده بود. وقتی شهید شد، می گفتند ابراهیم رضایی شهید شد. بعد فهمیدیم که اسمش را گفته ابراهیم. این اواخر هر کسی اسمش را «نعیم» صدا می زد، می گفت من را ابراهیم بگویید، نعیم نگویید. از ابراهیم خوشش می آمد.
**: بار اول پس ۴ - ۵ روز رفت. بار دوم با چه فاصلهای رفت به سوریه؟
مادر شهید: ۲۰ روز شد. یک بعداز ظهر آمد و خوشحالی کرد که میخواهیم اعزام بشویم. روی گوشیام پیام آمده که شما اعزام می شوید. دیگر صبحش رفت. سه چهار ماه کلا طول کشید تا پیکرش را آوردند و به خاک سپردند.
**: این بار که رفت، دیگر شهید شد؟
مادر شهید: بله.
**: از سوریه با شما تماس تلفنی داشتند؟
مادر شهید: دوبار تماس گرفت.
**: از شهادتشان چطور خبردار شدید ؟
مادر شهید: یک نفر زنگ زده بود به گوشی پسرم؛ گفته بود تو داداشِ ابراهیم هستی؟ گفته بود بله، چرا نمی آید؟ گفته بود صبر کنید همین روزها می آید؛ پیکرش را آن وقت آورده بودند.
**: کجا آورده بودند؟ تهران؟
مادر شهید: بله. بعد یک روز دیگر زنگ زد به خودم؛ فکر می کنم افغان بود؛ همین طور با سیاست حرف میزد. پرسید:پسر داری؟ شوهر داری؟ کسی داری؟ بگو بیاید. پسرت زخمی شده؛ بگو بیاید این را نگاه کند. بعدش تلفن را قطع کرد. هر کار کردیم و زنگ زدیم، موفق نشدیم تماس بگیریم.
**: می گفت کجا بروید؟
مادر شهید: بیمارستان تهران. بعد همین طور پسر کوچکم را با یک نفری که سوریه می رفت و می آمد راهی کردم. اسمش یوسف بود. پسرم با آن رفت و برگشت. به پسرم یاد داده بود که به مامانت نگو. گفت مامان! کسی که دیدیم،برادرم نبود. این پیکر چهل، چهل و پنج ساله است. ممکن است داداش من یا اسیر شده باشد یا زخمی شده باشد.
**: یعنی آقا نسیم فهمید اما به شما چیزی نگفت؟ چرا نگفت؟
مادر شهید: بله، فهمیده بود. بهش یاد داده بودند. نسیم ۱۶ ساله بود. نسیم متولد ۷۷ است؛ سال ۹۳ بود آن موقع. این را یاد داده بود که به مادرت نگو. به من راستش را نگفت. بعد خواهرم یک روز آمد گفت من می آیم به خانه شما. اصلا فکرش را هم نمی کردم؛ گفتم می آید دیگر، خواهرم در اشتهارد می نشیند. دیدم یک روز صبح با برادر شوهرش و زن ها آمدند. اصلا حالیام نشد به خاطر چه آمدند. باباش گفت از مدافعان حرم خبر ندارید؟ گفتند نعیم شهید شده. همین طوری جا خوردم.
**: کی گفت؟
مادر شهید: برادر شوهر خواهرم به شوهرم گفت. دیگر جا خوردیم! اصلا نفهمیدیم چه گفت و چه نگفت. اصلا نفهمیدیم. به یاد حضرت زینب بودم و گفتم ما از شما دوریم دیگر؛ با خودم میگفتم خدا و حضرت زینب دیگر خواستند پسر ما را بگیرند. فدای سر حضرت زینب.
**: شما که شنیدید چه حالی داشتید؟
مادر شهید: (با بغض)هیچی...
**: موقعی که اجازه دادید برود فکر می کردید این اتفاق بیفتد؟
مادر شهید: نه، اصلا، فکر نمی کردم...
**: بعد از ایشان آقا نسیم کی رفتند؟
مادر شهید: نسیم، چند ماه بعدش رفت.
**: شما اجازه دادید ؟
مادر شهید: بله؛ مردنِ همه دست خداست. الان پسر خواهرم راهی بود؛ پسرش را نگذاشت و مدام گفت نرو و نرو؛ بعد پسرش یک کارهایی کرد؛ خواهرم خیلی ناراحت شد؛ گفت حتما چون نگذاشتم پسرم برود، حضرت زینب مرا اینطوری آزمایش کرده.
**: پسرش چه کار کرده بود؟
مادر شهید: قرص خورد و تشنج کرد. جوان است دیگر. حالا خدا را شکر خوب است.
**: یعنی خواهرتان گفت کاش اجازه داده بودم و می رفت؟
مادر شهید: بله؛ میگذاشتم برود تا که اینطوری این بلاها سر من نمیآمد.
**: نظر حاج آقا برای اینکه آقا نعیم و نسیم بروند چه بود؟
مادر شهید: پدرشان گفت برو پناهت بر خدا، جای نعیم را خالی نگذار.
**: آقا نعیم قبل از اینکه برود، مشغول کاری هم شده بود؟ درس چقدر خوانده بود؟
مادر شهید: تا ششم درس خوانده بود، بعد پدرش مریض بود و اینها مجبور بودند بروند بنایی و کار کنند تا نان خانه را بیاورند.
برادر شهید: خیلی زحمتکش بود، یکی از خصلتهای عجیب و غریب این شهید این بود که خیلی زحمتکش بود.
**: در چه حرفهای کار میکرد؟
برادر شهید: هر کاری که می توانست به خانواده کمک کند انجام می داد. زحمتکش بودنش خصلت بارز این شهید بود.
**: با اینکه پسر دوم است ولی بار روی دوشش بود. آقا فهیم بزرگتر است؟
مادر شهید: آقا فهیم یک مقدار کسالت دارد، آقا نعیم یک چیز خاصتری بود.
**: الان آقا نسیم هنوز می رود و می آید؟
برادر شهید: نعیم خیلی هم سابقه دارد؛ سال ۹۳ رفت. نسیم سال ۹۴ رفت.
**: الان سن ازدواج آقا نسیم رسیده؟ ازدواج نمی کند؟
مادر شهید: بله، ولی آن دختری که انتخاب کند را هنوز گیر نیاورده.
**: در فکرش هستید؟
مادر شهید: می گوییم ازدواج کن؛ می گوید نه؛ حالا زود است. یک مشکلی که خانواده اتباع دارند مخصوصا خانواده شهدا اشتغال است. مثلا فهیم بیکار است. کاش سازمانی یا ارگانی می آمد و یک کاری میکرد برای بچههای شهدا.
**: می دانید که الان خود ایرانیها هم این مشکل را دارند.
برادر شهید: مثلا یک شرکتی تأسیس میکردند تا آنها هم کار کنند. نه اینکه توقع بالایی داشته باشند، در شهرک صنعتی باشد که حقوق درست و حسابی بدهند و بگویند این پایه حقوق و یک کار باعزت و آبرومند داشته باشند.
**: در جریان هستی که آقای دانیال فاطمی (رزمنده فاطمیون) یک کارهایی در این زمینه کرده است.
برادر شهید: دانیال خیلی زحمت می کشد ولی با یک گل که بهار نمی شود.