ماجرای تحول پربرکت یک روحانی
به گزارش خبرگزاری رسا، روزنامه جام جم گفتوگویی با محمدمهدی کرمی چمه که روزگاری یک خلافکار درجه یک بود و حالا در لباس روحانیت مشغول کارآفرینی برای رفقای سابقهدارش است انجام داده است که بخشهای مهم آن در ادامه میآید.
ماجرای یک تحول پربرکت
حکایت زندگی حاجآقای گزارش امروز ما، حکایت یک تغییر عجیب است؛ اتفاقی که باعثشده روزگار امروز و دیروز او اصلا شبیه هم نباشند. ما برای همراهی با او که حالا امتیاز تنها مجوز زنجیره پرورش طیور روستایی کشور را دارد از در بزرگ کارگاهی که ظرفیت پرورش ۵۰۰۰ بوقلمون را دارد، میگذریم و در هیاهوی صدای بلند و درهموبرهم بوقلمونها از روزگاری میشنویم که بر او گذشته؛ روزگاری که باعثشده حاجمحمدمهدی حالا یک کارآفرین موفق باشد؛ کارآفرینی که کسبوکارش را با کمک دوستان و هممحلیهای دوران جوانیاش راه انداخته؛ همان بچههای خلافکار، شر و سابقهدار منطقه چهار کرمانشاه و جعفرآبادش.
روزگاری که در کوچهها به خلاف گذشت
حجتالاسلام محمدمهدی کرمیچمه، از گذشتهاش میگوید؛ همان گذشتهای که آن را از هیچکس پنهان نکرده و او را به امروز و اینجا و این کارآفرینی رسانده:
شاید این خاصیت محلههای حاشیهنشین است، بچهها همیشه داخل کوچه هستند و همیشه هم با همه سر جنگ و دعوا دارند. من در همین جو بزرگ شدم.
خانوادهام فرهنگی بودند و اصلا موافق حضور من در خیابان و درگیریهای خیابانی نبودند. من سالهای نوجوانیام را در دو فضا رشد کردم؛ یکی فضای داخل خانه که خیلی فرهنگی و مذهبی بود و یکی فضای کوچه و محله که غیرمذهبی و حتی غیرانسانی بود.
یک فضا من را ترغیب به نمازخواندن میکرد و یک فضا ترغیب به درگیری و خشونت، اما کمکم آن شخصیت جنگجو و خشن که مدام دنبال درگیری بود در من هم شکل گرفت مخصوصا به این دلیل که من از سوم ابتدایی ورزشهای رزمی انجام میدادم و بدنی قوی داشتم و این موضوع در درگیریها برگ برنده من بود.
دیگر خانوادهام هم متوجه شده بودند که من آن مسیری را که آنها میخواهند نمیروم، یادم است که پدرم ساعتها گریه میکرد یا مادرم سرنماز مینشست و برای عاقبتبخیری من دعا میکرد.
کمکم اسم من سر زبانها افتاد و هربار دعوای بزرگتر میکردیم و روزگارمان به همین شکل میگذشت اما در تمام این سالها از اینکه پدر و مادرم اینقدر از کارهای من در رنج هستند خجالت میکشیدم. حتی در برههای تصمیم گرفتم از کرمانشاه بروم.
چندتا از نزدیکترین دوستانم در درگیری کشته شدند!
چون چندتا از نزدیکترین دوستانم در درگیری کشته شده، چند نفر زندانی شده بودند و چند نفر اعدام. همه اینها باعث شده بود که من به فکر تغییر فضایی که داشتم بیفتم، اما نمیدانستم چه کنم تا اینکه یکبار که داشتم با یکی از دوستانم به اسم امین که او هم مثل خودم اهل خلاف بود درددل میکردم و میگفتم میخواهم مسیرم را عوض کنم و بگذارم از کرمانشاه بروم، گفت که محمد برویم مسجد؟! این پیشنهاد عجیب، آن روز و آنجا بین این دو رفیق مطرح و همان جا تمام شد. شاید وقتی که یک نگاه به ظاهرشان کردند و یک نگاه به مسجد و آدمهای داخلش.
روزی ۱۴ ساعت کتاب میخواندم!
در همین مسجدنشینیها بود که با یکی از پیرمردهای مسجد که اهل جبهه و جنگ بود به اسم حاجرسول آشنا شدیم و از اینجا به بعد واقعا تغییرات ما شروع شد. یادم هست که من تا قبل از آن سوالهای شرعیام را از بقیه میپرسیدم، اما وقتی با حاجرسول آشنا شدم خودم رفتم رساله را برداشتم و در ۱۰ روز همه آن را خواندم و تمام کردم. حتی یادم هست که حاجرسول چند کتاب عرفانی به من داده بود و کمکم من تبدیل شدم به یک کتابخوان حرفهای و روزی ۱۴ ساعت کتاب میخواندم.
با خودم عهد کردم بچههایی را که مثل خودم بودند به مسجد بکشانم
من از روزی که حضورم در مسجد جدیتر شد با خودم عهد کردم بچههایی را که مثل خودم بودند به مسجد بکشانم. دلم میخواست اگر کسی نبوده که دست من را بگیرد و از خیابان جمع کند این اتفاق برای آنها نیفتد. بهخاطر همین خیلی زود مسجد تبدیل شد به محل قرار ۵۰-۴۰ تا نوجوان. ما کتاب میخواندیم حتی بازی میکردیم و همه تلاشم این بود که وقتشان در خیابان نگذرد. این جریان تا ۲۰سالگی من ادامه داشت، آن موقع من امامجماعت دوم مسجد شده بودم و کار فرهنگی مسجد و کل شهرک تعاون را در دست داشتم تا اینکه حاجرسول وقتی علاقه من را به این کارها دید گفت محمدمهدی بیا برو حوزه. تو به درد حوزه میخوری و من هم رفتم حوزه کرمانشاه و از پایه دوم ملبس شدم.
خواستم آنها هم عاقبتبهخیر شوند
من با همین لباس روحانیت بین مردم حضور داشتم. کمکم شروع کردم معتادها را ترک دادن و کمپ بردن، بعضی وقتها جلوی بعضی طلاقها را گرفتم و بعضی وقتها به زور طلاق بعضیها را گرفتم. لات جعفرآباد رفیق بچگی خودم بود و بهواسطه همین موضوع همه من را میشناختند و احترامم را داشتند، حالا یا بهواسطه لباس روحانیتی که تنم بود یا بهواسطه اینکه من را هنوز یکی از خودشان میدیدند و خاطره دعواها و خلافهای سنگینی که داشتیم یادشان نرفته بود. همه اینها باعث شد که در یک برههای من ۱۹ تا موادفروشی را چون رفقایم بودند و حرفم را قبول داشتند، تعطیل کنم.
زلزلهای که خلافکاران را امدادرسان کرد
در زلزله کرمانشاه در همان محله جعفرآباد توسط یک موتورسوار و در یک درگیری با گلوله زخمی شدم و هیچوقت هم معلوم نشد که چه کسی و چرا این کار را کرده بود. در تمام آن روزهایی که من درگیر روند درمان بودم، دیدم که این بچهها من را تنها نگذاشتهاند، بعد دیدم که درواقع شاید من برای آنها هیچ کاری نکردهام، من همیشه میخواستم آنها را از خلاف دور کنم اما هیچ کار جایگزینی برایشان نداشتم. نهایتا میگفتم برویم خانه بسازیم یا پل بسازیم یا کار برقکشی بکنیم.
اما این کارها هم که دائمی نبود و درآمدی هم نداشت، به خاطر همین یک غوغایی در درون من بهوجود آمده بود که میگفت برای این بچهها یک کسب و کار راه بینداز. ایده هم زیاد توی سرم بود اما هرجا که میرفتم و مطرح میکردم همه اول بهبه و چهچه میکردند اما وقتی پای سرمایه وسط میآمد کسی کمک نمیکرد. به هرحال در طول دوره درمان، من روی فعالیتهای مختلفی فکر کردم و در نهایت وقتی دو عصایم تبدیل به یک عصا شد، گفتم باید یک کسب و کاری راه بیندازم.
کفشآهنین پوشیدم
مجوز فعلی موجود در کشور برای طیور روستایی تنها ۷۰قطعه بود و هیچ امتیازی را هم شامل نمیشد، نه ذرت، نه سویا و نه جوجه. این یعنی یک مشکل بزرگ و من برای حل این مشکل سال گذشته ۵۵بار به تهران سفر کردم و شخصا به وزارتخانههای مختلف از جهادکشاورزی گرفته تا کار و امور اجتماعی و صمت مراجعهکردم تا اینکه بالاخره با موافقت سازماندامپزشکی و جهادکشاورزی مجوز ۱۵۰ قطعهای پرورش طیور روستایی را گرفتم؛ یعنی تنها مجوز زنجیره پرورش طیور روستایی کشور.
درآمد میلیونی برای روستاییان
در این مدل جدید پرورش بوقلمون، ما جوجه یکروزه را میگیریم و هرماه تقریبا چندهزار قطعه را تبدیل به جوجه ۲۰روزه میکنیم که سختترین قسمت پرورش بوقلمون هم همین است. بعد آنها را به مدت ۱۲۰روز به خانوادههای شناساییشده تحویل میدهیم، خوراکشان را هم در کارخانه خودمان درست میکنیم و باز در اختیار خانوادهها قرار میدهیم و بعد از ۱۲۰روز بوقلمونها را از آنها میخریم که سود خوبی هم برای آنها دارد، با قیمت امروز تقریبا ماهی چهامیلیون تومان در میآورند.