بازنمایی «لشکر مخلص خدا» در ادبیات جنگ
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، درست چهار دهه قبل در چنین روزی، یعنی سی و یکم شهریور سال ۵۹، آن طور که امام ملت فرمود: «صدام به حسب آن مثلی که گفته شده است که یک دیوانه سنگ را در چاه میاندازد یک سنگی را در چاه انداخت» و با شروع تجاوز به مرزهای غرب و جنوب و ایران و حمله هوایی به چند فرودگاه کشورمان بر طبل جنگی نواخت که نمیدانست چریک عارف این دیار، مصطفی چمران، از آن به عنوان معیار مردانگی یاد میکند: «وقتی شیپور جنگ نواخته میشود مرد و نامرد مشخص میشود پس ای شیپور چی بنواز». پس پیر و جوان ملتی که به شهادت علمدارشان معتقد بود «ما ملت امام حسینیم» با اقتدا به قیام تاریخی و خونین مقتدایشان در سال ۶۱ هجری راهی جبههها شدند تا ثابت کنند «ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد»
بدون شک رکن اصلی مقاومت در دوران هشت ساله دفاع مقدس و در مقابل دشمنی که یک دنیا تجهیزش میکرد بسیج، همان «لشکر مخلص خدا» بود. از کارمند و کارگر گرفته تا دانشآموز و دانشجو، شانه به شانه روحانیها و جهادگرانی که با پشتیبانی پزشکان و پرستارهایی که نمیگذاشتند قطره خونی هدر برود، به عنوان نیروی بسیجی راهی جبههها شدند و هرکس هرآنچه از دستش بر میآمد را در طبق اخلاص گذاشت و یک گوشه کار را گرفت تا ضرب شصت یک ملت عاشورایی به یزیدیان زمان چشانده شود.
یکی از پشت میز و نیمکتهای مدرسهاش آمد و رخ به رخ کماندوهای دوره دیده و باتجربه بعثی در سنگر دفاع از آب و خاک سینه سپر کرد و یکی درس و دانشگاه را ارزانی آنها داشت که مترصد فرصت بودند تا فردای صبح پیروزی با عناوین و مدارکی که برای خود ذخیره میکردند همه چیز را چهار قبضه کنند و خود با موقعیت شناسی سنگر علم در دانشگاه را با سنگر عمل در میدان جهاد عوض کرد و درس آزادگی مشق کرد. آن یکی با همان لباس روحانیت خودش را از حجرههای جهد و بحث حوزه به «خانگاه و عشق عارفان» رساند تا مراتب سیر و سلوک را در معرکه دلدادگی پشت سر بگذارد و دیگری با همان دستان پینه بستهای که تا دیروز مشغول کارگری و کشاورزی بود سلاح به دست گرفت تا کیان آزادی و آبادانی میهن به مهر دستان زحمتکش و ترک خوردهاش جان بگیرد و جوانه بزند.
بعضی هم علم و تخصصشان را در کوله بارشان ریخته و زیر باران جهنمی گلوله و آتش، در بیمارستانهای صحرایی خودشان را وقف درمان جراحتهای مقدس و مرهم گذاشتن روی خونهای پاکی که روا نبود یک قطرهاش به گزاف از شریانهای غیرت روی زمین بریزد کرده بودند.
تمام اینها که پیچ و مهرههای اصلی حرکت در میدان دفاع هشت ساله و مقدسمان بودهاند به دست بسیجیان، بیادعاترین اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا رنگ واقعیت به خود گرفت و سزاوار نیست حالا که به بهانه چهل ساله شدن حماسههایمان یک بار دیگر تقویم آن روزها را ورق میزنیم، برگ اول را به نام بسیجیان با آمار ۳۶ هزار شهید دانش آموز، ۱۳ هزار و ۵۷۸ شهید کارگر، ۴۳۵۰ شهید روحانی و ۲ هزار و ۶۰۸ شهید دانشجو نزنیم.
بدون شک شرح این جوانمردی، ایثار و فداکاریها بخش ارزشمندی از حافظه جمعی مردم ایران است که نباید اجازه داد گرد و غبار زمان یا فراموشی حتی گوشهای از آن را کم رنگ کند. به همین بهانه تصمیم گرفتیم هر روز چند اثر ارزشمند مکتوب در حوزه دفاع مقدس، که اسناد جاوید و راویان ماندگار روزهای حماسه هستند را در ذیل مطالب روز نوشت هفته دفاع مقدس معرفی کنیم تا به قدر وسع ناچیز خودمان گامی برای بزرگداشت این حماسه و زنده نگه داشتن این خاطرات ناب و درس آموز برداشته باشیم. از امروز سرویس فرهنگ خبرگزاری مهر پیشنهادهای دستهبندیشدهای در حوزه ادبیات دفاع مقدس ارائه میدهد. بخش اول مربوط به بازنمایی بسیجیها در ادبیات است
پیشنهاد اول
کتاب «از معراج برگشتگان»
نویسنده: حمید داودآبادی
ناشر: انتشارات عماد فردا
«هنوز هفده سالم هم نمیشد. آزارم به مورچه هم نمیرسید. خشنترین کاری که تا آن زمان کرده بودم، سگی را که در کوچه دنبالم کرده بود با سنگ زده بودم تا فرار کند.
من نمیخواستم، خودش خواست. اصلاً خودش آمد؛ وحشی و مغرور، متکبر و متجاوز. کرور کرور آدم بود که به طرف جاده حمله میکردند. دشت پر بود از عراقی. دیگر نمیشد صبر کرد. خیلی داشتند نزدیک میشدند. یک کماندوی عراقی که لباس پلنگی تنش بود به صورت زیگزاگ میدوید طرف من. تا آن روز فقط توی فیلمهای سینمایی چنین چیزهایی را دیده بودم. ولی این دیگر فیلم نبود. میترسیدم. دستم میلرزید، نه از ترس، از اولین تجربه مهم زندگیام. صورتش به سیاهی میزد. سیبیلو بود. سیبیل کلفت. چشمانی خشن داشت و نگاهی ترسناک. همینطور میدوید طرف من. درنگ جایز نبود.
بسم الله را گفتم و انگشت سبابهام را آرام روی ماشه کلاشینکوف قرار دادم. شکاف رو به رو…میزان با مگسک…زیر هدف مقابل…تق...تق...دو تا تیر بیشتر نزدم، یکی توی صورتش و یکی توی سینهاش. با همان سرعت که به طرفم میدوید با صورت نقش بر زمین شد. خوشحال شدم. نه! خوشحال نشدم، دلم خنک شد که یکی از دشمنان وحشی را کشتهام ولی از مرگ او خوشحال نشدم. دیگر زیگزاگ نمیدوید. تکان نمیخورد. این اولین کسی بود که مستقیم با گلوله زدم. اگر من نمیزدم بدون شک او مرا میزد. ولی دلم برایش سوخت. اینکه با چه حماقتی به خاک ما تجاوز کردهاند. نگاهی به بدن بی حرکتش کردم. یادم آمد عادت داشتم اگر در خیابان یا تصادفی مرده میدیدم همین کار را میکردم. نفس عمیقی کشیدم و زبان گشودم: بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدالله رب العالمین. الرحمن الرحیم..فاتجهای برایش خواندم و در دلم به خدا گفتم: "خدایا من وظیفهام را انجام دادم..تو لطف و کرمت خیلی زیاده...شاید اون بیچاره جاهل بوده و نفهم...تو به بزرگیت اون رو ببخش." این اولیش بود. آن روز تا غروب کلی فاتحه خواندم...»
حمید داود آبادی یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس است که یک روز، در سه راه شهادت شلمچه خونش به جوش میآید و با داد و فریاد از خدا میخواهد تا او را برای روایت آنچه بر بسیجیان خمینی و سربازان دلیر دفاع از تمام داشتههای این دیار گذشته است زنده بگذارد. دعایی که مستجاب میشود و این خاطرات ارزشمند در کتاب از معراج برگشتگان به رشته تحریر در میآیند. خاطرات حمید داود آبادی که به تقریظ رهبر معظم انقلاب هم رسیده است به قدری صادقانه، گرم و اثرگذار نوشته شده است که به راحتی میتواند فضای روزهای نبرد و شهادت را پیش چشمان خوانندهاش مجسم کند.
پیشنهاد دوم
کتاب «تپه جاویدی و رازاشلو»
نویسنده: اکبر صحرایی
ناشر: ملک اعظم
کتاب تپه جاویدی و راز اشلو از آن کتابهایی است که هرکس آن را از دست بدهد لذت سهیم شدن در خاطرات روزها و ساعات نابی از تاریخ هشت ساله دفاع را از خود دریغ داشته است. بخش اصلی کتاب حول محور در محاصره افتادن سردار شهید مرتضی جاویدی و گردان تحت امرش بر روی تپهای به نام "برد زرد" تنظیم شده است. محاصرهای که کار را به استخوان رزمندگان میرساند و تعداد نفرات باقی مانده گردان را به کمتر از انگشتان دست. با این وجود تپه هرگز سقوط نمیکند و در کمال ناباوری با غیرت شهید جاویدی و دیگر شهدای جاوید آن تپه، گردان وظیفهاش یعنی حفظ تپه را تا آخرین نفس انجام میدهد و دشمن روسیاه بعثی را رو سیاهتر میکند. شرح فداکاریهای رزمندگان این گردان در موقعیت جیره بندی آب و مواد غذایی، شهادت یک به یک رفقایشان و از نفس افتادن مجروحانی که حتی امکاناتی برای بستن زخمهایشان نیست، آنچنان سرشار از عظمت، حس آزادگی و افتخار است که این خاطرات بی هیچ تردیدی در هر ایرانی اثر خواهد کرد.
پیشنهاد سوم
کتاب «مصطفی»
نویسنده: گروه شهید ابراهیم هادی
ناشر: انتشارات شهید ابراهیم هادی
کتاب مصطفی شرح حال روحانی شهید مصطفی ردانی پور است که در آن واحد هم طلبه است، هم نوحه خوان، هم بسیجی و هم فرمانده. مصطفی ردانی پور با شروع درگیریها در کردستان خودش را به غرب کشور میرساند و تا شروع جنگ تحمیلی هرکاری از دستش برمیآید انجام میدهد. با شروع تجاوز حزب بعث راهی خوزستان میشود و با خوش فکریها و شجاعت مثال زدنیاش تا رده فرماندهی سپاه سوم صاحب الزمان پیش میرود تا در ۲۳ سالگی عنوان جوانترین فرمانده صاحب را به نام خود بزند با این وجود از آنجا که گویی گل سرشتش با گمنامی برداشته شده است عناوین و القاب را بر نمیتابد و همه را رها میکند تا دوباره به عنوان یک تک تیرانداز بسیجی به وظیفهاش عمل کند و در نهایت در نیمه مرداد سال ۶۲ برای همیشه مدال گمنامی به گردن بیاویزد و در زمره شهدای گمنام اما نامدار دفاع مقدس درآید./د101/ق