رضا پس از شهادت لبخند زد
آخرین باری که رضا میخواست به جبهه برود مثل فیلم از ذهنم عبور میکرد. گفتم: «رضا! مادرجان! تو تنها پسر من هستی! همسرت هم تازه عروس! نرو مادر!» گفت: «خدا بزرگه!» گفتم: «ما رو به کی میسپاری؟» گفت: «هر دوی شما را به خدا میسپارم!» گفتم: «بهم رحم کن!» گفت: «خدا بهت رحم کنه مادر.»
به گزارش خبرگزاري رسا، روایت زندگی رضا فراتی از زبان مادرش بسیار شنیدنی است. رضا متولد دوم فروردین ماه ۱۳۴۴ بود و خانواده از اینرو نامش را رضا گذاشتند تا «رضاً برضائک و تسلیم لامرک» را به خوبی معنا کرده باشند. فاطمه فراتی، مادر شهید با شور خاصی روایتگر زندگی تا شهادت فرزندش شده بود، اما وقتی به وداع آخر رسید از لبخندی گفت که شهید رضا فراتی بعد از شهادتش با دیدن مادر بر لبانش جاری ساخت. مادر شهید از این اتفاق جدید میگوید: «ناگهان لبهای رضا، چون غنچه گل شکفت. انگار جان تازهای گرفتم، شوری در بدنم احساس کردم. از جا بلند شدم و گفتم: «شهید رضا فراتی پدر ندارد! برادر ندارد! سنگرش خالی مانده! اسلحهاش بر زمین افتاده!» با این حرفهای من قیامتی به پا شد. عدهای از بچههای سپاه یکصدا گفتند: «ما سنگرش را پر میکنیم و سلاحش را به دوش میگیریم.» دوست داشتم زمان متوقف میشد تا حداقل شبی را کنار پیکر پسرم میماندم، اما بچههای سپاه آمدند تابوتش را بلند کردند و برای تشییع و تدفین بردند.» گفتوگوی ما با مادر شهید را پیشرو دارید:
رضا فرزند چندم شما بود؟ گویا بعد از فوت همسرتان مسئولیت خانه و فرزندان بر عهده شما بود.
رضا فرزند چندم شما بود؟ گویا بعد از فوت همسرتان مسئولیت خانه و فرزندان بر عهده شما بود.
من سه دختر و یک پسر داشتم که پسرم رضا در دومین روز از فروردین ۱۳۴۴ در روستای فرات از توابع استان دامغان به دنیا آمد. ۱۸ ماهه بود که همسرم به رحمت خدا رفت و من بچهها را با سختی، اما با عشق و محبت اهلبیت (ع) پرورش دادم. رضا در همان شرایط تنگدستی به مدرسه رفت. یادم است دوران ابتدایی یک روز از مدرسه آمد. با غرور کودکانهای به خواهرش زهرا گفت: «آبجی! آب بیار میخوام وضو بگیرم.» لحظه شیرینی بود. وضو گرفت و به مسجد رفت.
پسرم تحصیلات ابتدایی را در روستای فرات سپری کرد و، چون روستای ما مدرسه راهنمایی نداشت برای ادامه تحصیل به ورامین رفت تا تحت سرپرستی برادرم دوران راهنمایی را بخواند.۱۴ ساله بود که به دامغان برگشت و در دبیرستان شریعتی تحصیلاتش را ادامه داد. سال اول دبیرستان بود که جنگ شروع شد.
آقا رضا هنگام شهادت متأهل بود؟
بله، سال ۱۳۶۴ با دخترداییاش ازدواج کرد. زندگی خیلی سادهای داشتند و مستأجر بودند. صحبت از مال دنیا که میشد رضا میگفت: «ای بابا! مگه چقدر میخوایم عمر کنیم که حالا به فکر دنیا و مال دنیا باشیم. این دو روز عمر کفاف این حرفها را نمیده باید بریم.» این ایام مصادف شده بود با اوج حملاتی که مزدوران بعثی عراق در پی جنگ تحمیلی در مناطق مختلف کشورمان به راه انداخته بودند. در نهایت هم یک سال از زندگی متأهلی رضا نمیگذشت که در ۳۰ فروردین ماه ۱۳۶۵ در جاده خندق (جزیره مجنون) بر اثر اصابت ترکش به پهلویش به شهادت رسید.
چطور راضی شدید تنها پسر خانواده به جبهه برود؟
رضا اول دبیرستان بود که یک روز با کاغذی به خانه آمد و گفت: «مادر اینجا رو امضا کن.» گفتم: «چیه؟» گفت: «رضایتنامه. میخوام به جبهه برم.» گفتم: «امضا نمیکنم. تو هنوز به سن قانونی نرسیدی.» گفت: «مادرجان به سن من چکار داری؟ امروز جبهه به ما احتیاج داره! امام یاری میخواد! اسلام و قرآن ما رو به یاری طلبیدهاند.» وقتی این حرفها را شنیدم راضی شدم به رضای خدا و برگه رضایتنامه را با اطمینان قلبی امضا کردم و همین برگه رضا را راهی جبهه کرد. اوایل بسیجیوار و داوطلبانه رفت، بعد در ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۶۲ به عضویت رسمی سپاه درآمد. مدتی در تیپ ۲۱ امام رضا (ع) مسئول مخابرات گردان قمربنی هاشم (ع) بود و فرمانده دسته شده بود. پسرم بیش از ۶۰۰ روز سابقه حضور در جبهه داشت.
دوستان رضا بعد از سه ماه ۱۰ روزی به مرخصی میآمدند، ولی رضا نمیآمد. میپرسیدم چرا نمیآیی، میگفت: «فکر کن آمدم، چه فرقی میکنه؟» وقتی هم که میآمد ۱۰ روز نشده برمیگشت. از جبهه برایمان نامه میفرستاد. آن روزها که مثل امروز نبود تلفن اینقدر در دسترس باشد. بازار شایعهها هم داغ بود. دو باری خبر شهادت رضا را برایم آوردند ولی خوشبختانه فردای آن روز خودش آمد.
پس آقا رضا خودش را وقف جبهه کرده بود؟
بله، اتفاقاً آخرین باری که میخواست به جبهه برود گفتم: «رضا! مگه این جبهه وجنگ فقط برای توست؟» گفت: «نه برای همهست.» گفتم: «تو تک فرزند پسرم هستی، دیگه نرو.» گفت: «مادر! خبر نداری، آنقدر تک فرزند آنجاست! آنقدر تک فرزند آنجا مجروح و شهیدشده! من همان اول به شما گفتم که جبهه وجنگ نیاز به نیرو داره و من فقط به خاطر خدا میرم. رفتنم با خودم است و آمدنم با خدا.» این اواخر هرکس کاری میکرد، رضا یک یادگاری به او میداد. از خودش خاطرات زیادی به جای گذاشت. قاب عکس امام (ره) به دیوار خانه نصب شده بود. به خواهرهایش میگفت: «آرم سپاه رو روی عکس امام (ره) به عنوان یادگاری میذارم، چون ننه، امام خمینی رو خیلی دوست داره، این عکس رو از دیوار بر نمیداره.»
به نظر شما چه شاخصههای اخلاقی و رفتاری در وجود پسرتان او را به این عاقبت بخیری رساند؟
رضا شبهای جمعه جوانها و پیرها را میبرد و دعای کمیل برگزار میکرد و زمزمه «یا نور یا قدوس یا اول الاولین یا آخرالآخرین» را در فضای ملکوتی حسینیه پر میکرد. روزهای دوشنبه و چهارشنبه مراسم دعای توسل به پا میکرد و جوانان روستا را به طرف اینگونه برنامهها سوق میداد و آنها را تشویق میکرد. در کنار مراسم معنوی، ورزش را هم به بچههای محله توصیه میکرد.
برای جوانها کفش، لباس ورزشی و توپ میخرید. میخواست بین خودش و آنها انس و الفت ایجاد کند. زمان تحویل سال که میشد با کمک همین بچهها برای شهدا حجله میبست و زیارت امام موسی بن جعفر (ع) را میخواندند. برای راه سازی، مدارس و فقرا، کمکهای نقدی زیادی جمع میکرد و در فعالیتهای فرهنگی سهیم بود. اما آنچه در بین صفات خوب و پسندیده رضا، چون خورشید میدرخشد خواندن نوحههای او در دسته جات سینه زنی و هیئتهای مذهبی بود. در خانه هم نوحه خوان بود و من شنوایش بودم. راه میرفت و مینشست و میخواند:
گر شهیدم من، رو سفیدم من
با شهادت خدمت مهدی رسیدم من
دیدهام گریان، سینهام نالان
با عبادت خدمت مهدی رسیدم من
مادرم مادر، مادرم مادر
عاشق امام حسین (ع) بود و در عشق حضرت مثل شمع میسوخت. هر روز بعد از ناهار داخل اتاق میرفت در را میبست و نوار گوش میداد و تمرین میکرد. نوارهای مداحی زیادی مخصوص دهه محرم داشت. وقتی آن نوارها را گوش میکرد روی آنها مینوشت که برای چه روزها یا شبهایی از محرم است. همه نوارها و رادیوضبطش را وقف حسینیه بنی فاطمه فرات کرد.
شهادتش چطور رقم خورد؟
نحوه شهادتش را از زبان همرزمش بهمن جمالزاده برایتان روایت میکنم. همرزمش گفت: «سال ۶۵ در منطقه جنوب، درتیپ ۲۱ امام رضا (ع) بودیم. مأموریت خط پدافندی خندق به نیروهای دامغان واگذار شد. فراتی نیروی تبلیغات گردان بود و وسایل تبلیغی بین سنگرها تقسیم میکرد. هر روز همدیگر را میدیدیم. علاقه زیادی به کار در مخابرات گردان داشت تا اینکه مسئول مخابرات گردان شد و من همکار ایشان بودم. روزی آتش دشمن در طول خط شدت گرفت و تمام سیمهای ارتباطی تلفن قطع شد. از سنگر بیرون رفتم. سیمهای تلفن را کنترل میکردم و میرفتم جلو تا هر جا که قطع بود وصل کنم. به نقطهای رسیدم که سیمهای چندرشتهای قطع شده بود. مشغول ارتباط دادن سیمها بودم که رضا آمد. کفش شبرویی به پا کرده بود و پیراهن سیاهی به تن داشت. گفت: «بهمن! میخوای کمکت کنم!» گفتم: «نه رضا! خط ناامن است! برو سنگر من میام.» گفت: «نه! من باید کمکت کنم تا هر چه زودتر ارتباط برقرار بشه.» در همین حین چند تا خمپاره خورد روی جاده. بهش گفتم: «برو داخل سنگر! اگه هم شهید شدیم، یکی از ما شهید بشه.» گفت: «مگه ما لیاقت شهادت داریم که شهید بشیم؟» این را گفت و با هم به وصل کردن سیمهای قطع شده ادامه دادیم. آخرین سیمی بود که وصل میکردیم. حدود یک متری از هم فاصله داشتیم که خمپارهای نزدیک ما به زمین خورد و هر دوی ما به هوا پرت شدیم. وقتی گردوخاک نشست دیدم ترکش به پهلوی رضا خورده و قسمتی از بدن و صورت من هم خونی شده است. نزدیک رضا رفتم. چفیهای را که به گردنش بود مچاله کردم و روی پهلویش گذاشتم و به او گفتم: «محکم نگه دار تا از شدت خونریزیت کم بشه. من هم برم بچهها رو خبر کنم تا بیان ببرنت.» به هر زحمتی بود خودم را به سنگر رساندم. بچهها رفتند رضا را آوردند، اما او میگفت: «دیدی بهمن لایق شهیدشدن نبودیم!» ما را سریع سوار قایق کردند و به پشت خط انتقال دادند و از آنجا به بیمارستان صحرایی امام ر ضا (ع) بردند. هر دوی ما را روی تخت گذاشتند. پرستارها برای مداوا آمدند. به چند تا از سؤالهای آنها جواب دادم. تا صورتم را برگرداندم دیدم رضا نیست. به پرستار گفتم: «دوست من رو کجا بردید؟» گفت: «اتاق عمل» خیلی اصرار کردم راستش را بگویند. گفتند: «شهید شد!» رضا رفت و من ماندم و غم دوری او.»
ماجرای لبخند شهید پس از شهادتش چه بود؟
اما بعد از شنیدن خبر شهادتش، ما را بردند نمازخانه سپاه تا جنازه او را ببینیم. جمعیت ازدحام کرده بود. همه آمده بودند. صداها در گوشم میپیچید: «راه را باز کنید. مادر شهید دارد میآید.» به سمت تابوت رفتم؛ تابوت را با پرچم ایران پوشانده بودند. عکسی از او که زیر آن نوشته شده بود؛ شهید رضا فراتی جلوی تابوت نصب کرده بودند. رفتم قسمت بالای تابوت نشستم. آخرین باری که رضا میخواست به جبهه برود مثل فیلم از ذهنم عبور میکرد. گفتم: «رضا! مادرجان! تو تنها پسر من هستی! همسرت هم تازه عروس! نرو مادر!» گفت: «خدا بزرگه!» گفتم: «ما رو به کی میسپاری؟» گفت: «هر دوی شما را به خدا میسپارم!» گفتم: «بهم رحم کن!» گفت: «خدا بهت رحم کنه مادر.»
همینطور حرفهای آن روز در ذهنم مرور میشد که ناگهان لبانش، چون غنچه گل شکفت. انگار جان تازهای گرفتم، شوری حماسی در بدنم احساس کردم. از جا بلند شدم و گفتم: «شهید رضا فراتی پدر ندارد! برادر ندارد! سنگرش خالی مانده! اسلحهاش بر زمین افتاده!» با این حرفهای من قیامتی به پا شد. عدهای از بچههای سپاه یکصدا گفتند: «ما سنگرش رو پر میکنیم و سلاحش رو به دوش میگیریم...» دوست داشتم زمان متوقف میشد تا حداقل شبی را کنار پیکرش بیتوته کنم، اما بچههای سپاه آمدند تابوتش را بلند کردند و برای تشییع و تدفین بردند. پیکر پسرم بعد از تشییع باشکوه در روستای فرات دامغان به خاک سپرده شد. از همان عکسهایی که خودش قبل از شهادت آماده کرده بود برای اعلامیه و حجلهاش استفاده کردیم.
حکایت عکسها چه بود؟
یک روز عصر با دخترهایم نشسته بودیم که رضا از شهر آمد. تعدادی عکس سه در چهار دستش بود. به ما نشان داد و گفت: «ببین این عکسها چقدر قشنگ و طبیعی افتادهاند.» گفتم: «حالا برا چی عکس گرفتی؟» گفت: «عکس جدید نداشتم. شهید که شدم این عکسها رو برای اعلامیه و جلوی حجله روی تابوتم استفاده کنید!» رفتارش عجیب بود. انگار به او الهام شده بود شهید میشود. همان عکسها را در مراسمش استفاده کردیم./1360/
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات