۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۶:۲۶
کد خبر: ۶۵۰۷۴۱
روایتی از شهادت برادران نوعی اقدم؛

آخرین بوسه برادر بر لبان خشکیده برادر شهیدش

آخرین بوسه برادر بر لبان خشکیده برادر شهیدش
عملیات سخت در جریان بود و کار در یک قسمت سخت شده بود. به آن قسمت رفتم. دیدم سلمان باآنکه اولین اعزامش بود، تیربار گرفته بود و آتش می‌ریخت.

به گزارش خبرگزاري رسا، ساعت ۳:۱۵ برای سحری روز چهارم رمضان تلویزیون را روشن کرده و کانال ۳ را می‌زنم. برادر جانباز رحیم اقدم می‌گوید:

ما در عملیات کربلای۵، چهار برادر بودیم، سلیم، سلمان، سلیمان و من. دو روز به شروع عملیات پدرم از اردبیل تلفن زد و سلیمان گفت: «شما چهار نفر از خانۀ ما در عملیات هستید و من طاقت چهار نفر را ندارم. سلیم و سلمان را هر طور هست بفرست بیایند.» سلیمان گفت:

- قبول نمی‌کنند.

- اگر شده دست‌وپایشان را ببند و آن‌ها را در گونی بگذار و بفرستشان.»

- قبول نمی‌کنند.

- اقلاً سلمان را بفرست.

سلیم دانشجوی پزشکی در دانشگاه تهران بود و سلمان دانشجوی پزشکی در مشهد. موضوع را به آن‌ها گفتیم و گفتیم شما دو نفر دانشجوی پزشکی هستید. بابا هم خواسته که به اردبیل برگردید.

گفتند ما دوست داریم با شهادتمان پزشک روح مردم شویم. اصرار کردیم. سلیم گفت یک‌شب به من مهلت بدهید. فرماندۀ گردان بودم و برادرانم در چادر ما خوابیده بودند. نیمه‌شب دیدم در خواب دست‌وپا می‌زند و گریه می‌کند. از خواب بلند شد و گفت. خواب دیدم می‌خواهم شهید شوم و شما نمی‌گذارید.



فردای آن روز دنبالش می‌گشتم. دیدم شاد و خندان و رقصان رقصان می‌آید. آن‌ها برای عبادت شبانه‌شان قبر درست کرده بودند. به من که رسید گفت: «مزدم را گرفتم در این عملیات شهید خواهم شد. سلمان هم فردایش خبر شهید شدنش را داد. آن‌ها یک وصیت‌نامۀ مشترک نوشتند. گفتم اگر یک نفر از شما شهید شد، چگونه از وصیت‌نامه مشترک استفاده شود. گفتند خاطرت جمع باشد.

من فرماندۀ گردان بودم. وقتی عملیات اعلام شد، تصور خداحافظی چهار برادر که دو نفرشان مطمئن از شهادت خودشان بودند چه سخت بود. قدری که پیش رفتیم، در یک مرحله از استراحت دیدم که سلیم برای بچه‌ها روضۀ حضرت علی‌اکبر را می‌خواند و بچه‌ها هم در حالت سجده می‌گریند. گفتم دیر می‌شود و باید برویم. سلیم و سپس سلمان قمقمۀ آبشان را خالی کردند و گفتند می‌خواهیم تشنه به شهادت برسیم. به اعتراض من هم توجه نکردند.

به هر جهت جلو رفتیم و خط را شکستیم. قدری که گذشت برادرم سلمان که فرمانده و معاون گروهانش به شهادت رسیده بودند، با بیسیم تماس گرفت و گفت مشتلق بده که برادر شهید شدی. رفتم سراغش. درحالی‌که می‌خواندم: « گلی گم‌کرده‌ام، می‌جویم او را ...» به او که رسیدم لبم را روی لبش گذاشتم و سخت بوسیدمش. دردی به ستون فقراتم افتاد که هنوز آن درد با من است.

عملیات سخت در جریان بود و کار در یک قسمت سخت شده بود. به آن قسمت رفتم. دیدم سلمان باآنکه اولین اعزامش بود، تیربار گرفته بود و آتش می‌ریخت. به او گفتم: «در این سنگر بشین و آتش بریز تا من بتوانم جلو بروم و وضع را ببینم. او به‌شدت آتش می‌ریخت. قدری که جلو رفتم یک‌باره با برخورد گلولۀ توپ تانک به سنگر سلمان به هوا پرتاب شد و به زمین خورد. رفتم سراغش. مثل گنجشکی که به ماشین می‌خورد، دست‌وپا می‌زد و جانش بالا نمی‌آمد. آن‌قدر صحنه دردناک بود که شهادتش را از خدا خواستم. کمی از حالت کما بیرون آمد و گفت: «به امام سلام برسانید و بگویید تاآخرین‌نفس ایستادیم.»

کمی بعد من هم مجروح شدم. من را به بیمارستانی در شیراز بردند. پدرم تلفن کرده بود برای دفن شهیدانمان به اردبیل بروم. رویم نمی‌شد به اردبیل بروم و حالم خوب نبود، ولی برادرم گفت: بابا گفته تا رحیم نیاید، شهدایمان را دفن نمی‌کنیم.

به اردبیل رفتم. وارد حیاط شدم. رویم نمی‌شد وارد خانه شوم. کمی درنگ کردم. یک‌باره مادرم سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: شب عملیات خوابم نمی‌برد. آمدم توی حیاط و روبه‌قبله گفتم: « خدایا رحیم زن دارد؛ سلیم و سلیمان را به تو بخشیدم.»
 

***
در وصیت‌نامه شهیدان "نوعی اقدم" آمده است، بارالها، پروردگارا، بنده کمترین کمتر توایم، رو به بارگاهت آورده‌ایم، توشه اخروی نداریم فخر کنیم چشم امید به عفو و غفران تو دوخته‌ایم، ما را ببخش و از بندگان نیک و صالح و مقرب خود قرار فرما. بارگاه با عظمت تو خیلی والاست. حاشا از کرامت و عفو و بخشش تو ما را نبخشیده از دنیا ببری. درست است زمانی در غفلت بودیم، خطا کردیم، اشتباه کرده‌ایم، اما خدا چون فرموده‌ای می‌بخشم، پس گستاخ شده بودیم.

اکنون متوجه‌ایم آمده‌ایم به بارگاهت، خود ببخش. خدایا با آن که حتم داریم که می‌بخشی و غیرممکن است که قهر و غضبت شامل حال ما نیز شود ولی بار خدایا التماس می‌کنیم و این بارگاهت وسیع است.

بارالها تو کریمی تو رحیمی، ای مهربانترین مهربانان تو خود می‌دانی که فقط برای کسب رضای تو عازم جبهه‌ها شده‌ایم و تا آخرین نفس فقط برای کسب رضای تو می‌جنگیم. عاجزانه می‌خواهیم در آخرین لحظات نیز وقتی دیگر پیشانی به خاک از برای سجده می‌گذاریم باز هم رضای تو باشد و به یاد تو و برای تو، باز هم در دل و قلب و نیت ما باشی ای خدای مهربان.

معبودا! معشوقا! اگر قرار است قلم تقدیر تو فرمان شهادت ما را امضا کند چنان کن که ابتدا مزه فتح را به چشیم و آن گاه از این محیط خراب آباد به‌سوی ملکوت اعلی تو پرواز کنیم.

به عشق دیدن یار نظاره‌ یک لبخند حاکی از رضایت حسین تو رضایت مهدی تو، به‌سوی بارگاهت پر گشاییم.

اما ای خدای بزرگ نه به خاطر آن عطایایی که وعده داده بودی بلکه به عشق دیدن یار نظاره‌ یک لبخند حاکی از رضایت حسین(ع) تو رضایت مهدی(عج) تو، بسوی بارگاهت پر گشاییم.

امیدواریم که انشاءالله بتوانیم ندای حسین زمان، امام عزیز را لبیک بگوئیم تا به کمک دیگر عزیزان رزمنده، اسلام را به پیروزی برسانیم و به وظیفه الهی خود که داشتیم و شهدا بر دوش ما گذاشته بودند عمل کنیم./1360/

ارسال نظرات