سرگردانی امروزین بشر
باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا | مجید زنجیران
مدرنیسم که آمد، زندگی را راحت کرد. دیگر مسافت چند ماهه را میشد در چند ساعت طی کرد و با چند تا دکمه میشد به کتابخانهای بیکران از اطلاعات وارد شد. دیگر غصه خیلی از مردم شخم زدن مزرعه و درست کردن کود از تاپالهها نبود. کارها تقسیم شده بود، ماشینها آمدند و خیلی از زحمتها را از دوش آدمها برداشتند و به سرعت و راحتی میشد به ملزومات زندگی دست یافت.
وقت انسانها آزادتر شد. میتوانستند به جای این که صبح تا شب را تا مرز بیهوشی کار کنند، فقط چند ساعت در روز کار کنند و در باقی ساعات، ذهنشان را رها کنند تا هرجا میخواهد برود و بچرخد. همین موقعها بود که این ذهن آزاد به یک سؤال ترسناکِ فراموش شده برخورد کرد: معنای زندگی چیست؟ اصلاً در زندگی باید دنبال چه باشیم؟ برای چه آمدهایم و چه میخواهیم؟
حالا ذهن چندی از مردم دنیا دوباره مشغول این سؤال شده بود. هرکس به فراخور شناختش پاسخی داشت که دیگری را قانع نمیکرد. انگار فکر بشری به غول مرحله آخر رسیده بود و مستقیم در چشمانش زل زده بود. به راستی، جواب چه بود؟
بهشتی، بر خلاف تصور رایج، میگفت که معنای زندگی را عقلِ تنها درک نمیکند. «عقل فقط به آدم حساب این را یاد میدهد که چطور بهتر بخورد، چطور بهتر بخوابد، چطور بهتر پلاسیده شود و چطور بهتر دلمرده باشد.»
او عقیده داشت که انسانیت انسان در این است که آزاد، به دنبال شناخت و مطلوبش برود و در غل و زنجیرهای ذهنی محبوس نشده باشد. شهید بهشتی میگفت «زندگی انسان اگر صرفاً بر پایه محاسبات و برنامهریزیها و جهتیابیهای عقل حسابگر باشد، پوچ و بیمعنی است.» جای دیگری باید دنبال معنی زندگی گشت. لابد جایی که عقل را به حریمش راهی نیست و سعایت عاقلان پشت سرش زیاد است.
بهشتی فریاد میزد: «برادرها، خواهرها! عاشق شوید! عقل به آدمی زندگی نمیدهد... عشق است که آتش زندگی را در درون انسان میافروزد.»
انسان عاشق دیگر از هدف زندگی نمیپرسد؛ چون آن را با سلول به سلول بدنش لمس میکند؛ اما انسانی که عاشق هدفش نباشد، یکجا در میانه مسیر خسته میشود، به هدفش شک میکند و دوباره میپرسد «اصلاً معنی زندگی چه بود؟»
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی، عشق داند که در این دایره سرگردانند/918/ی704/س