آخرين مقاومت
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از دفاع پرس، کتاب «خاطرات امیران» مجموعه خاطرات جمعی از امیران ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمعآوری و تدوین شده است.
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات امیر «علیاكبر ریزهوندی» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه است.
... در سالهای پایانی جنگ، منافقین همزمان با ارتش عراق، تحركات خود را در جبهههای غرب و جنوب گسترش داده و سعی میكردند از لحاظ روحی و روانی آمادگی رزمی یگانهای ما را در هم بشكنند. با توجه به حساسیت منطقه، از فرماندهی لشكر درخواست كردم که اگر امكان دارد، فرماندهی گردان ما كه به مأموریت رفته بود را دوباره به گردان برگرداند و یا اینكه افسر دیگری را به عنوان جانشین من بفرستد تا در ایامی كه به مرخصی میروم، یک نفر به عنوان مسئول بتواند امورات گردان را انجام و آمادگی رزمی یگان ما را حفظ کند. فرماندهی لشکر که حساسیت موضوع را درک کرده بود، تصمیم گرفت سرگرد «محمدتقی نجفی» که قبلاً فرمانده گردان سازمانی ما بود، مجدداً به خدمت بگیرد و ایشان را به گردان 290 اعزام کند. با آمدن فرمانده گردان، آمادگی رزمی یگان افزایش پیدا کرد و من با درجه سروانی به عنوان معاون گردان در غیاب سرگرد نجفی، امورات گردان را انجام میدادم.
در آن مدت، برای جلوگیری از نفوذ احتمالی منافقین، تدابیری را اتخاذ کردیم، از جمله سرکشی به یگانهایی که درخط بودند و برطرف کردن نواقص و کمبودهایشان و همچنین مسدود کردن راههای نفوذ منافقین با استفاده از عناصر مهندسی یگان.
گاهی اوقات که امکاناتی مثل سیم خاردار و مین نداشتیم، بچهها ابتکار به خرج میدادند و با استفاده از قوطیهای خالی کنسرو، سیم تلفن و دو تیکه چوب موانعی را درست میکردند و سر راه منافقین قرار میدادند تا اگر آنها خواستند شبانه ما را از پشت دور بزنند، پایشان به قوطیها گیر کند و با ایجاد سر و صدا، نگهبانهای ما متوجه حضور آنها بشوند. آنقدر منطقه حساس شده بود که اگر شبها پستهای (استراق سمع) داخل یگان، متوجه کوچکترین صدایی میشدند، بلافاصله شروع به تیراندازی میکردند، ما هم بدون اینکه منتظر درخواست کمک آنها بمانیم، فوراً وارد عمل میشدیم و با استفاده از گلولههای منور خمپاره 120، منطقه را برای گروه کاوش گردان روشن میکردیم.
به این ترتیب، پاییز و زمستان سال 1366 را به صورت پدافند در منطقه سپری کردیم. با آغاز سال 1367 دامنه فعالیتهای ما بیشتر شد و تدابیر امنیتی بیشتری را عیله منافقین در منطقه انجام دادیم. تیرماه همان سال از رادیو خبر پذیرش قطعنامه 598 را از جانب مسئولین کشور شنیدیم. باور کردنی نبود. شنیدن این خبر همه را غافلگیر کرد. بعضی از پایان جنگ خوشحال و بعضیها هم از اینکه به اهداف مورد نظرمان در جنگ با عراق نرسیده بودیم، ناراحت بودند. اما با پیام تاریخی حضرت امام خمینی در مورد پذیرش قطعنامه، تا حدودی دلهای مضطرب رزمندگان آرام گرفت و همه فهمیدیم حتماً مصلحتی بالاتر از خواست ما وجود داشته که حضرت امام آن را بر ادامهی جنگ ترجیح دادهاند.
فرمانده در مقر نبود. از سروان «ماهریان» رئیس رکن 2 تیپ سراغ ایشان را گرفتم. گفت: «به اتفاق رئیس رکن 3 عملیات به خط رفتهاند.»
با تعجب پرسیدم: «چرا؟ مگر اتفاقی افتاده؟!»
گفت: «به ما خبر دادند که ارتش عراق همه نیروهایش را در منطقه «خسروی-تنگاب» جمع کرده و مرتب درصدد افزایش نیروهایش در جبهههای غرب است. مثل اینکه میخواهند حملهای را در این منطقه انجام دهند. راستی نگفتی برای چه آمدهای؟!»
گفتم: «میخواستم لودر یا بلدوزری را از تیپ بگیریم و خاکریز زاغه مهمات گردانمان را تقویت کنم.» ایشان هم دستور داد تا وسیلهای را در اختیار من قرار دهند. از مقر که بیرون آمدم، با خودم گفتم: «من که تا اینجا آمدهام، بهتر است سری به گروهان ارکان بزنم و سروان «حسینی» فرمانده گروهان را نسبت به اوضاع منطقه توجیه کنم تا اقدامات پیشگیرانه را در مقابل عملیات آینده انجام دهد.» رفتم و اوضاع منطقه را برایش توضیح دادم و گفتم:« فعلاً به نیروهایت چیزی نگو! نباید روحیهشان را تضعیف کنی. برای اینکه آمادگی رزمی گروهانت حفظ شود تا فرصت هست تانکرهای سوخت را پر کن و خودروهایی که احتیاج به تعمیر دارند، را آماده کن!» بعد از ملاقات با سروان حسینی به سراغ فرمانده گروهانهای دیگر رفتم و آنها را توجیه کردم. به دیدهبانها هم گفتم: «در صورت مشاهدهی هر چیز مشکوکی فوراً گزارش بدهید.»
روز بعد، حوالی ساعت 2 بعدازظهر بود که پیک گردان آمد و گفت: «جناب سروان، از تیپ پیغام دادند که فرماندهان گردان رأس ساعت 4 بعدازظهر در پاسگاه فرماندهی تیپ حاضر شوند.»
سر ساعت مقرر به پاسگاه فرماندهی رفتم. همه آمده بودند؛ چون وقت تنگ بود، جلسه خیلی زود شروع شد. سرهنگ سلیمانی گفت:« امروز جناب سرهنگ «شهبازی»- رئیس ستاد مشترک- و جناب سرهنگ «حسنی سعدی» –فرماندهی نیروی زمینی ارتش- به منطقه آمدند و دستور دادند با توجه به تحرکاتی که عراقیها در منطقه انجام میدهند، احتمال حملهی قریبالوقوع آنها وجود دارد، بنابراین باید گردانهای در خط را به خط دوم منتقل کنید.» یعنی باید نیروها یک خط عقبتر میآمدند تا در صورت حملهی دشمن متمرکزتر عمل کنند و اگر خط اول شکسته شد، خط دومی هم وجود داشته باشد تا بتواند جلوی پیشروی دشمن را بگیرد.
تیپ 4 گردان داشت. به اتفاق فرماندهی تیپ و سایر فرماندهان به خط رفتیم. چون فرصت برای توجیه نیروها کم بود، از دور به ما اشاره کردند که گردان 290 تانک از دامنهی ارتفاعات بازیدراز تا پل خدابخش در تپه تلویزیون، گردان 184 از پل خدابخش تا پل الزهرا و گردان 285 از پل الزهرا تا ارتفاعات «گمهکوه» را پوشش بدهید و در این ارتفاعات مستقر شوید. گردان 166 هم باید در خط جلوتر از ما به عنوان پاسدار رزمی در خط مستقر میشد.
وقتی به گردان برگشتم، بلافاصله دستورات را به فرماندهی گروهانها منتقل کردم و گفتم:« ممکن است دشمن، امشب یا فردا شب حمله کند؛ هر چه سریعتر تانکها و وسایلگردان را از خط مقدم به خط دوم (عقبتر) انتقال دهید.» با وجود اینکه دشمن روی ارتفاعات آقداغ مستقر بود و دید و تیر خوبی روی گردان ما داشت، اما مجبور بودیم یگان را در روز روشن جابهجا کنیم. ساعت 5-6 بعدازظهر بود که کارمان را شروع کردیم. عراقیها هم شصتشان خبردار شده بود و مرتب با آتش توپخانه مواضع ما را میزدند. به سختی بخش عظیمی از یگان را حرکت دادیم و در تپه تلویزیون مستقر کردیم. برای اینکه سرعتمان بالاتر برود، بعضی از وسایلی که خیلی ضروری نبودند را در خط اول جا گذاشتیم و فقط وسایل حیاتی را با خودمان به عقب آوردیم. کار جابهجایی و استقرار تانکها تا ساعت یک بامداد طول کشید. در طول این مدت، گرمای هوا و اضطراب ناشی از جابهجایی یگان، حسابی کلافهمان کرده بود، به طوری که دهانمان خشک شده بود و نمیتوانستیم به راحتی با هم صحبت کنیم. بعد از اتمام کار به اتفاق چند نفر از بچههای یگان، آخرین بازدیدها را از خط جدید انجام دادیم. گروهان یک را به فرماندهی ستوان «مدیری» در سمت چپ جاده قصرشیرین- گیلانغرب و گروهان دو به فرماندهی ستوان «محمدرسول محمدی» را در سمت راست جاده مستقر کردیم. گروهان سوم به فرماندهی ستوان «روغنی» را هم به گردان 184 پیاده مکانیزه مأمور کردیم تا به عنوان پشتیبان این گردان انجام وظیفه کند.
همین طور که مشغول بازدید از گروهانها بودم، یک دفعه به فکرم رسید، نکند فرماندهی گردان 184 در اثر مشغلهی فکری زیاد، فراموش کرده باشد گروهان تانکی که ما به آنها واگذار کردیم را به کار بگیرد! فوراً پیکی را سراغ ستوان روغنی فرستادم تا اوضاع گروهان را بررسی کند. وقتی پیک برگشت، گفت: ستوان روغنی گفتند:« هیچ کس، هیچ دستوری به من نداده! تا دستور کتبی نباشد عقبنشینی نمیکنم.» به سروان رفعت که رئیس رکن 3 گردان بود، گفتم: «چنین وضعیتی پیش آمده و گروهانمان در منطقه جامانده، شما به آنجا برو و شخصاً به ستوان روغنی ابلاغ کن تا به عقب برگردد، اگر بماند یگانش دچار خسارت خواهد شد.»
همان شب روی کاغذی برایش نوشتم؛ با توجه به جلسه توجیهی و دستورات سلسله مراتب به شما ابلاغ میشود به محض رؤیت نامه، بلافاصله حرکت کرده و خودتان را به گردان 184 معرفی کنید. مهر و امضاء هم زدم تا اطمینانش بیشتر جلب شود. نامه را به سروان رفعت دادم تا به گروهان 3 برساند. در فاصلهای که ایشان رفت از فرط خستگی خوابم برده بود و متوجه پیامهایی که رسیده بود، نشده بودم. بچهها هم که میدانستند خیلی خستهام، بیدارم نکرده بودند. دم دمهای صبح با خبر شدم تانکهای گروهان 3 از ما عبور کردهاند و به یگانی که به آن مأمور شده بودند، ملحق شدند. از شنیدن این خبر خوشحال شدم و خیالم از بابت آنها هم راحت شد. البته گروهان پیادهای که به ما مامور شده بود هم در کنترل عملیاتی یگان خودش قرار گرفت و از ما جدا شد.
ساعت 6 صبح بود که هواپیماهای عراقی آمدند و مواضع ما را بمباران کردند. همزمان با بمباران آنها، آتش توپخانههایشان هم شروع به فعالیت کردند و مرتب مواضع ما را میزدند. هر چند مرتب با فرماندهی گروهانها در تماس بودم و دستورات لازم را برای اتخاذ بهترین مواضع به آنها یادآور میشدم، اما حجم آتش دشمن بسیار زیاد بود و نیروهای عراقی موفق شدند به یگانهای ما در خط اول حمله کنند و خط را بشکنند. ما به وسیله دوربینهای دیدهبانی که در منطقه مستقر کرده بودیم، عقبنشینی سربازهای خودی و پیشروی دشمن را میدیدیم.
نیروهای پیاده در خط وظیفه داشتند، با دشمن درگیر شده و او را خسته کنند و برای ما که در خط دوم (خط اصلی) مستقر شده بودیم، زمان لازم را کسب کنند. متأسفانه به علت کمبود امکانات، یگانهایی که در خط اول بودند، نتوانستند مانع از پیشروی سریع دشمن شوند و کمکم شروع به عقبنشینی کردند. فاصلهی تانکهای دشمن با تانکهای ما حدود 2 کیلومتر بود. چون جلوتر از تانکها، نفرات خودی هم بودند و داشتند به عقب میآمدند، نمیتوانستیم ثبت تیر مؤثری روی نقاط حساس جاده داشته باشیم. معمولاً عرف بر این است که اگر یگانی در خط قرار گرفت، در طول روز باید نقاط مهم را ثبت تیر کرده و آنها را یادداشت کند تا برای روز مبادا، بتواند روی نقاط تعیین شده، اجرای آتش کند که این امر برای ما ممکن نبود؛ زیرا نیروهای خودی از روز قبل تا صبح عملیات توی منطقه بودند و نمیشد ثبت تیر کنیم، برای همین به معلومات کاغذی و نقشهای متکی شده بودیم.
گردان 290 روی تپه «تلویزیون» مستقر شده بود و عراقیها لحظه به لحظه به موقعیت ما نزدیکتر میشدند. در همین بین شایعات زیادی از جنایات منافقین و استفاده دشمن از سلاح شیمیایی در منطقه بر سر زبانها افتاده بود. برای اینکه روحیهی بچهها را بالا ببرم، شخصاً سوار جیپ فرماندهی شدم و تویوتا و نفربری که متعلق به فرماندهی بود را با خودم به خط مقدم بردم تا نیروها عمداً مرا ببینند و فکر نکنند که فرماندهشان به عقب رفته و آنها را تنها گذاشته است. رفتم و کنار دیدهبان خمپارهانداز نشستم و به او گفتم:« نگران نباش، هر اتفاقی افتاد ما کنار هم هستیم.»
بعد از اینکه نفرات خودی از خط اول عقب آمدند، شروع کردیم به اجرای آتش خمپاره؛ چون منطقه ثبتتیر نشده بود، با استفاده از مشاهدات خودمان شلیک میکردیم؛ اگر صدمتر هم آن طرف میخورد، دوباره تصحیح میکردیم. چهار دستگاه نفربر بیامپی دشمن نزدیک پیچی در منطقهی تپه تلویزیون -در 1500 متری ما- مستقر شده بودند. به محض اینکه آنها خواستند از پیچ جاده عبور کنند، به گروهان تانک شهید «محمد عثمانوندی» دستور آتش دادم. ایشان هم با حجم عظیمی از آتش شروع کرد به زدن تانکهای دشمن و تعدادی از نفربرهای بیامپیشان را منهدم کرد. یکی از بیامپیها پر از مهمات بود؛ وقتی منفجر شد قسمت بالای آن با نفراتش به هوا پرتاب شدند. بعد از اینکه سه تا از بیامپیها سرپیچ جاده منهدم شدند، بچهها حسابی روحیه گرفتند و با انگیزهی بیشتری میجنگیدند، چون در عملیاتهای گذشته، زمانی که ما نفربرهای عراقی را میزدیم، آنها دست از حمله برمیداشتند و میرفتند؛ اما این بار بیامپی چهارم دشمن رفت و پشت تپهها ماهوارها سنگر گرفت. بقیهی نیروهای پیادهشان هم در پشت تپه متوقف شدند و حالت پدافندی گرفتند.
با توجه به اوضاع پیش آمده به تیپ گزارش دادم که حرکت دشمن در منطقه سد شده و آنها در حال اتخاذ مواضع پدافندی در مقابل ما هستند. بعد از یک ساعت، حملات دشمن مجدداً شروع شد. در این فاصله 2-3 تا از تانکهای ستوان عثمانوندی آنقدر شلیک کرده بودند که لولههای توپشان بریده شده بود. متأسفانه مهمات ما هم جوابگوی تهدید دشمن در منطقه نبود. در همین اوضاع و احوال، ستوان عثمانوندی میخواست تانکهایی که لولههایشان از بین رفته بود را عقب ببرد. گفتم:« این کار را نکن! اگر نیروها متوجه شوند که یکی از تانکها عقب رفته، فکر میکنند حتماً ما دستور عقبنشینی دادهایم؛ آن وقت آنها هم عقبنشینی میکنند و هیچ کس توی خط نمیماند.»
ایشان هم توجیه شد و به گروهان خودش برگشت. اوضاع هر لحظه بحرانیتر میشد و عراقیها از محورهای چپ و راست، بر روی نیروهای ما فشار میآوردند. به سروان رفعت گفتم:« من میروم سمت راست جاده، شما هم با دستهی شناسایی، سمت چپ جاده را پوشش دهید تا اگر دشمن از جاده و پیچ تپه تلویزیون بالا آمد با آر.پی.جی آنها را بزنیم.»
با شروع دور دوم حملهی دشمن، بالگردهایشان با موشک 2 تا 3 دستگاه از تانکهای ستوان مدیری –که سمت چپ جاده مستقر شده بودند- را زدند. با منهدم شدن تانکهای ستوان مدیری، با تیپ تماس گرفتم و درخواست آتش توپخانه و نیروی احتیاط کردم، اما آنها گفتند:« نیروی احتیاط نداریم، از نیروهای خودت در محل استفاده کن!»
در آن اوضاع و احوال تنها سلاح مؤثر ما خمپارهانداز بود. با ستوان مدیری تماس گرفتم و گفتم:« قدرت آتش ما خیلی کم شده، تانکهای ستوان عثمانوندی هم خسارت دیده، هر چه سریعتر، دسته تانک ستوان نظری را به موقعیت ما بفرستید.»
ایشان هم بلافاصله دستور را اجرا کرد و چهار دستگاه تانک دستهی ستوان نظری را به کمک ما فرستاد؛ اما به محض اینکه تانکها 100 متر از مواضع خودشان به طرف ما حرکت کردند، بالگردهای دشمن روی سرشان ظاهر شدند و در یک چشم به هم زدن دو دستگاه از تانکها را منفجر کردند. بقیهی تانکها به منظور جلوگیری از آسیب بیشتر به مواضع قبلی خودشان برگشتند. به این ترتیب آنها هم نتوانستند به کمک ما بیایند. وضعیت داشت بحرانیتر میشد؛ دشمن در فاصله 500 متری ما قرار گرفته بود، به طوری که با چشم غیرمسلح هم میتوانستیم آنها را ببینیم. تنها کاری که از دستمان برمیآمد این بود که هر چه مهمات داشتیم روی سرشان بریزیم. یک دفعه صدای «یا حسین» بچهها از جناح سمت چپمان بلند شد. 2 تا 3 دستگاه از نفربرهای عراقی با سرعت از تپهای که آنها رویش مستقر شده بودند، بالا کشیده و با نیروهای ما درگیر شده بودند. خیلی از بچهها روی همان تپه به شهادت رسیدند و سروان رفعت هم به دست عراقیها افتاد. آنها از اینکه خسارات زیادی به تانکهایشان وارد شده بود، آنقدر عصبانی بودند که همانجا، تیرخلاص به پیشانیاش زدند و این سروان شجاع را مظلومانه به شهادت رساندند.
بعد از این اتفاق، یکی، دو دستگاه از تانکها شروع به عقبنشینی کردند؛ بقیه تانکها و نفرات هم فکر کردند دستور عقبنشینی صادر شده و به عقب رفتند. هر چند ماندنشان هم توی خط بیفایده بود، چون دیگر گلولهای نداشتند تا علیه دشمن استفاده کنند. با رفتن بچهها، من ماندم و دیدهبان، افسر مخابرات و چند نفر دیگر که آن جلو گرفتار شده بودیم. دشمن از ما عبور کرد و در فاصله 50 متری، پشت سر ما مستقر شد و به طرف نیروهای ما که در حال عقبنشینی بودند، شلیک میکرد. ما مانده بودیم بین نیروهای دشمن و نیروهای خودی؛ برای اینکه دست دشمن نیفتیم از یک جادهی فرعی که از وسط نیروهای عراقی میگذشت، عبور کردیم و به طرف ارتفاعات بازیدراز رفتیم. برای یک لحظه عراقیها متوجه حضور ما شدند و به طرفمان تیراندازی کردند. ما هم به سرعت خودمان را به یک جای امن رساندیم.
ساعت یک بعدازظهر بود. گرمای کشندهی مردادماه حسابی تشنه و خستهمان کرده بود. به امید اینکه نیروهای خودی را ببینیم، سعی میکردیم به موازات جاده حرکت کنیم؛ اما نزدیک شدن به جاده، کار دستمان داد و دشمن در منطقهی «گمه صوفی» دوباره ما را دید و با نفربر بیامپی تعقیبمان کرد. به سرعت به طرف زمینهای سنگلاخی رفتیم.
نفربر بیامپی نمیتوانست از جاهای سنگلاخی عبور کند، بنابراین از تعقیب ما منصرف شد و برگشت. اضطراب و دوندگی زیاد در آن گرمای شدید، جسممان را آنقدر خسته کرده بود که به جز اسلحه هیچ چیز دیگری نمیتوانستیم حمل کنیم. ساعت 5 بعدازظهر بود که به دامنه ارتفاعات بازیدراز رسیدیم. دشمن از ما عبور کرده بود، اما کاملاً منطقه را زیر نظر داشت. پشت تخته سنگی پناه گرفتیم و منتظر ماندیم تا هوا تاریک شود. وقتی هوا تاریک شد به بچهها گفتم:« باید هر چه زودتر حرکت کنیم. شاید مثل اوایل جنگ، عراقیها بخواهند منطقهی قصرشیرین – گیلانغرب را مینگذاری کنند، آن وقت دیگر نمیتوانیم از آنجا عبور کنیم. بهتر است تا دشمن فرصت مینگذاری پیدا نکرده از آنها عبور کنیم.»
تصمیم گرفتیم از ارتفاعات بازیدراز، خودمان را به سرپلذهاب برسانیم و از آنجا به یگان خودی ملحق شویم، غافل از اینکه نمیدانستیم عراقیها تا سرپلذهاب هم آمدهاند! تا نیمههای شب پیادهروی کردیم. دیگر رمقی برایمان نمانده بود. به پیشنهاد یکی از بچهها، در بستر یک رودخانه فصلی که خشک شده بود و سنگریزههای نرمی داشت، خوابیدیم. با طلوع آفتاب از خواب بیدار شدیم و حرکتمان را ادامه دادیم. هر وقت به ارتفاع روبهرویی نگاه میکردیم، فکر میکردیم پشت آن حتماً سرپلذهاب است؛ اما زمانی که به قله میرسیدیم، دره و ارتفاع دیگری را روبهروی خودمان میدیدیم. همین طور قلهها و درهها را یکی پس از دیگری طی کردیم. ساعت 11 صبح بود که به دامنهی آخرین ارتفاعی که به شهر سرپلذهاب ختم میشد، رسیدیم. از خستگی روی زمین دراز کشیدیم. ستوان «حیدرزاده» که افسر مخابرات گردان بود در حالی که از شدت خستگی و تشنگی نفس نفس میزد، گفت:« من دیگر نمیتوانم ادامه بدهم. تو را به خدا مرا خلاص کنید.»
گفتم: «این چه حرفیست؟ کمی طاقت بیاور، انشاءالله نجات پیدا میکنیم؛ امیدوار باش.» بچهها هم با وجود اینکه خودشان خسته بودند، اما به او روحیه میدادند. چند متری را کشانکشان رفتیم. این بار خودم از تشنگی بریدم و نای راه رفتن نداشتم؛ بچهها هم بیحال روی زمین افتاده بودند. در حالی که ناامیدانه به اطرافم نگاه میکردم، آهویی را دیدم که از ارتفاع روبهرویی ما رد شد. فکر کردم اشتباه دیدهام. به بچهها گفتم:« آنجا، روی آن ارتفاع آهو میبینید؟»
نگاهها به طرف ارتفاع چرخید. گفتند: «آره. ما هم میبینیم.» با خوشحالی به بچهها گفتم: «جایی که آهو باشد حتماً آب هم هست.» با این انگیزه جان تازهای گرفتیم و چهار دست و پا سعی کردیم از دامنهی کوه بالا برویم. میانههای راه دوباره از نفس افتادیم. دست و پاهایمان در اثر برخورد با سنگ و خار و خاشاک کوه زخمی و خونی شده بود و گرمای هوا هم علاوه بر تشنگی، ته گلویمان را میسوزاند. همین طور که روی خاکها ولو شده بودیم، صدای وزوز زنبوری توی گوشم پیچید. سرم را از روی زمین بلند کردم؛ زنبور زردی بود که بعد از چند دور، از روی سرمان رد شد و رفت. از خوشحالی از جا بلند شدم و به بچهها گفتم: «شنیدید! صدای زنبور بود. زنبورها که بدون آب نمیتوانند زندگی کنند. حتماً این دور و برها آب هست. زود باشید بلند شوید!» ستوان حیدرزاده که نای حرف زدن نداشت، بریده بریده گفت: «دیگر نمیتوانم ادامه بدهم. من همین جا میمانم، شماها بروید، اگر به جایی رسیدید برایم کمک بفرستید، اگر هم نتوانستید، حلالم کنید.»
ما ستوان حیدرزاده را جا گذاشتیم و به سختی خودمان را به بالای ارتفاع رساندیم. خوشبختانه ارتفاع آخر بود و رو به روی ما دشت سرپلذهاب قرار داشت. به بچهها گفتم، «برویم پایین؛ اگر آب پیدا کردیم برای حیدرزاده هم میآوریم.» از دامنهی کوه پایین آمدیم. نیزاری آنجا بود که جوی آب، از آن میگذشت. با دیدن جوی آب انگار دنیا را به ما دادند. با خوشحالی به طرف آب دویدیم و مشغول خوردن شدیم. یک دفعه متوجه شدم چند قدم آن طرفتر، نظامی دیگری هم آنجاست. رفتم جلو، دیدم ستوان حیدرزاده است که سرش را توی جوی آب کرده و مشغول آب خوردن است! با دیدنش خوشحال شدم. نمیدانم حیدرزادهای که با آن وضعیت جا مانده بود، چطور یک دفعه توانسته بود خودش را زودتر از ما به آب برساند!
بعد از اینکه کمی حالمان جا آمد، حرکتمان را ادامه دادیم. از دور روستایی را دیدیم که نیروهای عراقی در آنجا مستقر شده بودند، توپخانههایشان هم در سرابگرم مشغول فعالیت بودند و منطقه را میزدند. آنجا بود که فهمیدم سرپلذهاب هم به دست دشمن افتاده. کمکم تعدادی از سربازهایی که از یگانهای دیگر بودند، از طریق همان ارتفاعات به ما ملحق شدند. تقریباً 20 نفری میشدیم. بعضی از سربازها خیلی شیطنت میکردند، هر چه به آنها میگفتیم آرام باشید و به طرف دشمن نروید، گوش نمیدادند؛ چون فرماندهی واحدی نداشتیم که همه از او اطاعت کنند. تا اینکه به کمک استوار «ویسی» که جوان ورزشکاری بود، بچهها را جمع کرده و با آنها صحبت کردم و گفتم: «تجربهی من از شما بیشتر است. اگر تابع سلسله مراتب فرماندهی باشید، قول میدهم همهی شما را به سلامت از این مهلکه نجات دهم؛ اما اگر نافرمانی کنید، نه تنها خودتان به خطر میافتید، بلکه جان بقیه را هم به خطر میاندازید.»
بچهها هم قول دادند که دستورات را اطاعت کنند. در اولین قدم، باید برای تهیهی آب و غذا فکری میکردیم. روستایی آن حوالی بود که مردمش از ترس هجوم عراقیها، همهی اسباب و اثاثیههایشان را همانطور دست نخورده جا گذاشته و رفته بودند. تعدادی از بچهها داوطلب شدند که بروند و از روستا غذا تهیه کنند. وقتی برگشتند مقدار زیادی نان، هندوانه و گوجهفرنگی با خودشان آورده بودند. با خوردن آنها تقریباً قوای از دست رفتهمان برگشت و کمکم فکرمان به کار افتاد. شب که شد، بچهها را جمع کردم و به آنها گفتم: «سال 1362 در دشت کاسه کبود، در یک مانور نظامی شرکت کردم و این مناطق را خوب بلدم. بهترین راه این است که از دشت کاسه کبود به طرف گیلانغرب برویم.»
صبح روز بعد، از بالای ارتفاعات پایین آمدیم و از دشت کاسه کبود به سمت گیلانغرب حرکت کردیم. در سرازیری ارتفاع سر میخوردیم و خطر سقوط به دره خیلی زیاد بود. به هر سختی که بود، به دشت رسیدیم. چون قمقمه نداشتیم، یکی از بچهها پیشنهاد داد که از نایلون محافظ ماسکهای ضدگاز به عنوان قمقمه استفاده کنیم. این ماسک، نایلونی داشت که میتوانستیم داخل آن آب بریزیم و با بند پوتین درش را ببندیم. 3-4 نایلون آب را با خودمان بردیم؛ اما طولی نکشید که آبهای ذخیره هم تمام شد و گرمای هوا دوباره بیرمقمان کرد. چون قبلاً به این منطقه آمده بودم، میدانستم که چاه آبی در آن حوالی وجود دارد. به کمک بچهها، چاه را پیدا کردیم. سطلی که کنار چاه بود، طناب نداشت.
مجبور شدیم کمربندهایمان را به هم گره بزنیم و طناب درست کنیم. سطل را داخل چاه انداختیم؛ اما آبی که از سطل بالا آمد پُر از کرم بود و نمیشد آن را خورد. چارهای نبود؛ آب را از پارچهای عبور دادیم تا کرمهایش گرفته شود. بعد از آب به دست آمده، استفاده کردیم و دوباره به راه افتادیم. غروب بود که به جادهی آسفالتی که بین تنگ حاجیان و دشت دیره بود، رسیدیم. از صدای تیراندازی دشمن میشد فهمید که آنها در دو طرف جاده مستقر شدهاند، به همین دلیل تصمیم گرفتیم تا تاریک شدن هوا صبر کنیم و آن وقت به مسیرمان ادامه دهیم.
هوا که تاریک شد به حرکتمان ادامه دادیم. در طول مسیر به گودالی بزرگ رسیدیم. یکی از بچهها که جلوتر از ما حرکت میکرد، رفت تا سروگوشی به آب بدهد. وقتی برگشت، گفت: «یک پایگاه نظامی آنجا مستقر شده که هیچ کس داخلش نیست!»
کنجکاو شدیم بدانیم یگان خودی است یا دشمن؟! چند نفر را برای شناسایی فرستادیم. گفتند:« چادرها و امکاناتشان متعلق به یکی از یگانهای ارتش خودمان است.» رفتیم و از نزدیک آنجا را دیدیم. از تجهیزاتی که جا گذاشته بودند، معلوم بود نیروها با عجله آنجا را ترک کردهاند. همه چیز آنجا بود؛ از انبار خواروبار گرفته تا اسلحه، پوتین و تانکر آب! با دیدن پایگاهی با آن همه امکانات، از خوشحالی سراز پا نمیشناختیم. بچهها فوراً به سراغ تانکر آب رفتند، اما شیرش خراب بود و مجبور شدند در تانکر را باز کنند. با بازکردن در تانکر، یک دفعه دستهای زنبور از داخل تانکر بیرون آمدند و به ما حملهور شدند، البته خیلی زود هم رفتند و آسیبی به ما نرساندند.
شب را آنجا ماندیم و حسابی از امکانات آب و غذا و... یگان استفاده کردیم. صبح روز بعد تصمیم گرفتیم به سمت گیلانغرب- که 10 کیلومتری با ما فاصله داشت- حرکت کنیم. تدارکات لازم را هم با خومان بردیم. البته امیدوار بودیم که اگر به جای نرسیدیم، دوباره به این مقر برمیگردیم و گرسنه نمیمانیم. 5 تا 6 کیلومتری را آمده بودیم که یک دفعه صدای ماشینی توجهمان را جلب کرد. به سرعت خودمان را پشت تپهای پنهان کردیم، فکر کردیم عراقیها هستند. نزدیکتر که آمدند، متوجه شدیم تویوتای بچههای سپاه است. نمیتوانستیم بیگدار به آب بزنیم؛ احتمال اینکه از نیروهای منافقین میبودند، وجود داشت. یکی از بچهها گفت:« من میروم و با آنها صحبت میکنم. اگر از منافقین بودند و مرا گرفتند، اگر توانستید به کمکم بیایید.»
او رفت و بعد از چند دقیقه برگشت؛ در حالی که چشمهایش از خوشحالی برق میزد، گفت:« اینها برادران سپاهی هستند که به دنبال افراد خودشان در منطقه میگردند.»
اوضاع و احوال منطقه را از آنها جویا شدیم، گفتند:« دشمن تا گیلانغرب آمده، یگانهای شما هم پشت گیلانغرب مستقر شدهاند.»
ما به اتفاق برادران سپاهی به یگان خودمان رفتیم. بچههای گردان با دیدن ما حسابی غافلگیر شدند و گفتند:« فکر کردیم شما شهید شدهاید!»
سراغ بچههای گردان و فرمانده گروهان را گرفتم؛ گفتند:« بعضیها به شهادت رسیدهاند، از بقیه هم خبری نداریم.»
سرهنگ «کشاورز» که معاون فرماندهی تیپ بود به ما دستور داد که تانکهایمان را دوباره سازماندهی کنیم و در تعقیب دشمن به طرف مرز برویم. دشمن در حال عقبنشینی بود. منافقین هم در تنگهی چهارزبر شکست سختی خورده و در حال بازگشت به طرف مرز بودند. همین طور که آماده رفتن میشدیم به یکی از درجهدارها که میخواست به سمت کرمانشاه برود، یادداشتی دادم تا به خانوادهام برساند و خبر سلامتیام را به آنها بدهد. در نهایت عراقیها باقیمانده نیروهای منافقین را از مرز عبور دادند و ما هم در تعقیب آنها سوار بر تانک به طرف مرز حرکت کردیم. در بین راه، آنها مثل سال1361 تمام پلها را تخریب و جادههایی که به طرف مرز ختم میشد، مینگذاری کرده بودند تا کسی نتواند آنها را تعقیب کند اما علیرغم موانع مهندسی ایجاد شده، یگانهای خودی با پیشروی و استقرار در مناطق مرزی، مشغول اجرای مأموریت شدند و با پذیرش مجدد قطعنامه 598 از طرف کشور عراق، آتشبس بین دو کشور برقرار گردید./۱۳۲۵//۱۰۲/خ