۱۹ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۸
کد خبر: ۳۲۱۰۹۷

بارها او را به مرگ تهدید کردند

خبرگزاری رسا ـ روزهایی که بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر سالروز رحلت یکی از مدافعان نامدار و غیور حریم ایمان و اندیشه دینی است.
حجت‌الاسلام والمسلمين علي ابوالحسني منذر

به گزارش سرویس خبرگزاری رسا، عالم مجاهد، فقید سعید، مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین علی ابوالحسنی(منذر) از سلسله جنبانان مواجهه با انحرافات فکری و سیاسی در دوران معاصر و به ویژه جریان انقلاب اسلامی به شمار می‌رود. از همین رو و در سالروز ارتحال اسفناک آن بزرگ، با خانم دکتر سیدی همسر گرانمایه استاد گفت‌وشنودی انجام داده‌ایم که نتیجه آن در پی می‌آید.

 

به عنوان اولین سؤال برای ما بفرمایید که شرایط و حال و هوای زندگی شما پیش از پیوند با استاد ابوالحسنی چگونه بود و چه انگیزه‌ای شما را به ازدواج با ایشان ترغیب کرد؟

 

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. من در دوران انقلاب 12 ساله بودم و حقیقت این بود که نوع تفکر و نگاه من با خانواده‌ام متفاوت بود چون آنها خیلی علاقه‌ای به ورود در مسائل روز و بحث‌های سیاسی نداشتند. ولی به هر صورت حال و هوای انقلاب و عشق به مرحوم امام (ره) و اطلاعاتی که از استادم گرفته بودم، مرا وارد مسائل سیاسی دوران انقلاب کرد. ورود امام خمینی (ره) به ایران عشق مرا به روحانیت چند برابر کرد و بعد از آن من علاقه زیادی به پیگیری مطالب و سخنرانی‌های روحانیون داشتم. زمانی که انقلاب به پیروزی رسید من 14 ساله شده بودم و آن سال‌ها 14 سال سنی بود که دختر آمادگی ازدواج را داشت. خواستگارهای مختلفی می‌آمدند ولی خانواده‌ام خیلی اشتیاقی به ازدواج من با یک روحانی نداشتند. البته پدرم از طرفداران خطبای بزرگی مثل آقایان فلسفی، کافی، حاج انصاری و برقعی بود و مرتّب به مجالس آنها می‌رفت اما چون هیچ روحانی در خانواده ما نبود، تصور روشنی از زندگی با روحانی‌ای نداشتند. آنها احساس می‌کردند زندگی یک طلبه چون با مشکلات مالی همراه است، خیلی دشواری دارد اما از صفا، طراوت و حلاوت معنوی آن بی‌خبر بودند.

 

من هم خواستگارها را به بهانه اینکه باید درسم را بخوانم رد می‌کردم. تا اینکه مادرم، دایی‌ام را واسطه کرد تا با من صحبت کند و ببیند مشکل چیست که من آنجا علاقه‌ام را مطرح کردم. خبر این موضوع در فامیل پیچید و همه تعجب کردند. من تصمیمم را گرفته بودم و با جدیت دنبال کردم.

 

اولین دیدار شما با مرحوم منذر چه زمانی بود و چگونه رخ داد؟

 

اولین ملاقات ما در شب خواستگاری بود. وقتی اطلاع دادند که مرحوم منذر برای خواستگاری قرار است به منزل ما بیاید خانواده علاقه نشان ندادند ولی خودم با شوق و ذوق بلند شدم و به تنهایی همه چیز را برای حضور آنها مهیا کردم. ایشان اواخر ماه شعبان سال 1360 همراه مرحوم پدرشان به منزل ما آمدند.

 

در اولین برخورد مرحوم آقای منذر را چگونه دیدید؟

 

در اولین نگاه می‌شد مهر و محبت را از چشمانش فهمید. عزم و اراده استوارش از همان جوانی پیدا بود و سلامت نفس و وارستگی در آینه رفتارش، رخ می‌نمود. البته تفاوت سنی ما کم نبود. ایشان 26 ساله بود و من 15 ساله. در همان نگاه نخست آقای منذر را مردی با‌عظمت دیدم. ایشان تا همان موقع هفت جلد کتاب تألیف کرده بود و در رادیو صحبت می‌کرد و سردبیر ماهنامه کوثر بود و فعالیت‌های سیاسی زیادی داشتند.

 

چه صحبت‌هایی میان شما مطرح شد؟

 

در آن ملاقات ایشان از من سه سؤال کردند؛‌اول اینکه آیا علاقه‌مند به زندگی با یک روحانی هستید؟ که پاسخ مثبت دادم. دوم اینکه چقدر مطالعات غیردرسی دارید؟ وقتی گفتم به آثار استاد مطهری علاقه‌مندم، خیلی خوشحال شدند. سومین نکته‌ای که در همان ملاقات اول عنوان کردند این بود که دوست دارم همسری وارد زندگی من شود که او در متن باشد و من در حاشیه، ‌آیا شما آمادگی چنین چیزی را دارید؟ موضوع برای من مشخص نبود و از ایشان توضیح بیشتر خواستم. ایشان با اشاره به مرحوم لنکرانی که تمام زندگی‌شان وقف اسلام و تشیع و مسلمین بود، گفت: من همسری می‌خواهم که بسیار مستقل باشد. من تأمل کردم. ایشان گفتند عجله‌ای در جواب نداشته باشید.

 

تا تشکیل جلسه بعدی، چون شنیده بودم آقای ابوالحسنی در رادیو کارشناس تاریخ است، مباحث ایشان را از رادیو گوش کردم و پسندیدم. جلسه بعدی ما بعد از ماه مبارک رمضان انجام شد و طی آن به من توضیحاتی داد که همسری می‌خواهم جدای از دلبستگی‌ها و درخواست‌ها، ‌شرایطم را درک کند، ‌همراهم باشد، تعهد بدهد غیر از توجه به علوم و رشد به چیزی فکر نکند. من همسری که همچون برخی از زنان فقط به دنبال خوردن و خرید باشد، نمی‌خواهم و متعهد می‌شوم چیزهایی که مردان دیگر از همسرانشان می‌خواهند را از همسرم نخواهم. طبعاً چون عاشق این فضا و انقلاب و لباس روحانیت بودم پاسخ مثبت دادم.

 

خانواده شما چه احساس و عکس‌العملی داشتند؟

 

به هرحال چون متمایل نبودند، خیلی استقبال نکردند و حتی پدرم با اینکه بسیار عاطفی بود به من گفت تعهد بده که اگر رفتی به خاطر مشکلات گلایه نکنی. ایشان چون حرف‌های زیادی از زندگی روحانیون شنیده بود که می‌گفتند خیلی درشرایط سخت اقتصادی زندگی می‌کنند، نگران بود. من تعهد دادم و آنها هم پذیرفتند و خیلی زود مراسم عروسی ما برگزار شد و من همراه آقای منذر به قم رفتم. ایشان منزلی در قم داشتند و ما زندگی‌مان را شروع کردیم. چند سالی گذشت. در این ایام با توجه به شروع جنگ تحمیلی مرحوم آقای منذر چند بار به جبهه رفتند و من همراه بچه کوچک و با توجه به اینکه در قم از خانواده و همسرم دور بودم، به تنهایی زندگی را اداره می‌کردم و از کسی کمک نگرفتم.

 

روابط استاد منذر با پدرتان چگونه بود؟

 

حاج آقا بعد از مدتی توانست پدرم را جذب خودش کند و بعدها بزرگ خانواده شد و پدر من تمام مسائلش را با ایشان مطرح می‌کرد. در برهه‌ای از زندگی که پدرم با مشکلات کاری مواجه شد، آقای ابوالحسنی خیلی به او کمک کرد. علاوه بر این پس از فوت ایشان همیشه دریغاگوی اوست و می‌گوید به این داماد افتخار می‌کنم.

 

می‌گویند برخی مخالفین استاد منذر، به خاطر بعضی از آثاری که اول انقلاب نوشته بود، مزاحمت‌هایی را برای ایشان و خانواده‌اش ایجاد کردند و حتی دست به ترور استاد زده بودند. اگر ممکن است از شرایط حساس زندگی در آن سال‌ها برایمان بگویید.

 

بله، ایشان قبل از انقلاب پرونده قطوری در ساواک داشت و بعد از انقلاب هم به واسطه تألیفاتش بر ضد توده‌ای‌ها، غربزدگان و منافقین، خصومت‌هایی از سوی گروه‌های ضد انقلاب و فرقان نسبت به ایشان وجود داشت. علاوه بر این آقای منذر جنایات گروه هدفی‌ها و باند سید مهدی ‌هاشمی را برملا کرد و این کار خشم آنها را برانگیخت. این بود که فشارها و هجمه‌ها بر استاد آغاز شد و مدت زیادی ادامه داشت. گذشته از خطراتی که قبل از انقلاب استاد را تهدید می‌کرد، بعد از انقلاب، اولین تهدیدها از ایام شهادت شهید مطهری آغاز شد. آقای منذر به مناسبت شهادت شهید مطهری و در دفاع از مواضع او، مقاله‌ای در مجله «کوثر» (ش 2، با عنوان روی جلد: «شهید، شمع تاریخ است»، منتشره از سوی انتشارات کوثر، قم) بر ضد انحرافات فکری عناصر چپ‌زده نوشت. گروه فرقان، اظهار لطف کرد! و یکی از جزواتش را که در آن، مخالفین را به ترور فیزیکی تهدید کرده بود، به آدرس دفتر انتشارات (واقع در پاساژ صاحب الزمان (عج)، ابتدای خ چهارمردان قم) فرستاد. البته این کار در گیر و دار کشتارهای گروه فرقان پیام روشنی داشت. این اولین مورد بود اما ترور استاد و آزار خانواده ایشان به طور جدی، بعد از تألیف کتاب «شهید مطهری افشاگر توطئه» در دستور کار منافقین، التقاطیون و ضد انقلاب‌ها قرار گرفت. برای درهم شکستن حاج آقا از شیوه‌های مختلف استفاده کردند.

 

یکی از راه‌ها از طریق تماس تلفنی بود. دو سه نفر بودند که مدام تماس می‌گرفتند. دو نفر از آنها اهل توهین و تهدید بودند و مثلاً می‌گفتند: ما همسر شما را به این راحتی رها نمی‌کنیم. یا صبر می‌کردند که همسرم به مسافرت برود بعد تماس می‌گرفتند. یک بار که ایشان مسافرت رفته بود، شب زنگ زدند و گفتند الان به خانه شما حمله می‌کنیم. یک نفر دیگر که مسن‌تر بود، بیشتر روی شناخت ایشان تکیه می‌کرد. مرتب می‌گفت مدت‌هاست که همسرتان را می‌شناسم و بهتر است به توصیه‌ها و هشدارهای من گوش کنید. می‌گفت بالاخره همسر شما تا کی می‌خواهد در این مسیر حرکت کند و قلم بزند؟ یا می‌گفتند: به صلاح شماست که از ایشان جدا شوید! گاهی به محتوای پژوهش‌های همسرم اشاره می‌کردند و می‌گفتند: می‌دانیم الان تحقیقاتی را شروع کرده است!بعضی اوقات که بچه‌ها تلفن را برمی‌داشتند، آنها را نیز اذیت می‌کردند. مثلاً تماس گرفته بودند و به دروغ به بچه‌ها گفته بودند که دایی شما تصادف کرده و الان در فلان بیمارستان بستری است. یعنی دقیق با اسم و فامیل نام او را برده بودند و اسم آن بیمارستان هم که برده بودند، دقیقاً محل کار دایی بچه‌ها بود. گاهی خانه را تحت نظر داشتند و گاهی خطاب به حاج آقا نامه‌های تند می‌نوشتند و داخل خانه می‌انداختند.

 

آزارها به اینجا محدود نشد بلکه در مرحله بعدی، اقدامات عملی در راستای وحشت آفرینی و ترور استاد به جریان افتاد. خُب، می‌دانیم که در اردیبهشت ماه سال 1362 کتاب افشاگری راهی بازار شد و ضربه سختی به بدنه جریان التقاط و منوّرالفکری زد. فراموش نمی‌کنم در همان ایام، یک روز بعد از خروج همسرم از منزل، به فاصله چند دقیقه، موتور سواری پشت در آمد و ضمن لگد زدن به در و تهدید به قتل، با صدای بلند گفت: الان مُنذِر از خانه خارج شد و ما او را تحت نظر داریم؛ اگر باز هم از این کارها انجام دهد، چنین و چنان خواهیم کرد. آنها قساوت قلب عجیبی داشتند. خُب در طول آن سال‌ها مواردی پیش می‌آمد که ایشان ناچار به سفر می‌شد. یادم است یک شب که حاج آقا به تهران آمده بود و من دسترسی به ایشان نداشتم، ساعت 9 شب به منزل ما تلفن زدند و گفتند ما سر همسر شما را بُردیم و شما بیایید از پشت در بردارید! اتفاقاً یک کارتن هم پشت در گذاشته بودندکه من از روی بام دیدم. شما فکر کنید در آن روزها که این کارها از سوی منافقین طبیعی بود، من تا صبح چه حالی داشتم و چقدر دلشوره داشتم که این اتفاق واقعاً افتاده یا نه ولی خدا را شکر می‌کنم که در را باز نکردم. البته این مسائل فقط به همان سال محدود نشد بلکه این اقدامات حداقل تا سال 68 استمرار یافت. این در حالی بود که من سه تا بچه با فاصله سنی کم داشتم و واقعاً شرایط سختی بود. آنها نقشه‌های زیادی برای اذیت ما داشتند.

 

به اعتقاد شما، دشمنان استاد ابوالحسنی از انجام این اقدامات چه اهدافی را دنبال می‌کردند؟

 

همه این کارها برای این بود که در مسیر استاد مشکل ایجاد کنند چون از منطق و برهان بی‌بهره بودند و بهترین ابزار آنها تهدید و ترور بود. واقعاً دانش‌آموخته دانشگاه جنگ روانی بودند و مهارت زیادی در ترورهای فیزیکی و ترورهای شخصیتی داشتند. وقتی آن همه خشونت و تندی دشمنان یادم می‌آید و متقابلاً صبر و محبت حاج آقا با آن منطق استوارش را به خاطر می‌آورم با خود می‌گویم چطور دشمنانش این همه دم از آزادی و روشنفکری می‌زدند و می‌خواستند از استاد یک چهره تند و متعصب نشان دهند؟ برای من که خودم شاهد عینی ماجرا بودم اصلاً این ادعا قابل قبول نبود. خُب، ماه همیشه پشت ابر پنهان نمی‌ماند و خدا را شاکرم که در دو سه دهه بعد از انقلاب ماهیت آنان روشن شد.

 

عکس‌العمل همسرتان چگونه بود؟

 

تردیدی نیست که اقدامات دشمنان آزار‌دهنده بود اما مُنذِر کسی نبود که با این تهدیدها از وظیفه‌اش کوتاه بیاید. هیچ وقت کوچک‌ترین احساس ضعفی در ایشان ندیدم. هر چقدر این اقدامات بیشتر شد، به آرمانش معتقد‌تر می‌شد. عنوان کتاب‌هایی را که نوشته ببینید، اینها شعار نبود، نقشه راه زندگی‌اش بود. کسی که از امیرالمؤمنین (ع) درس «حکمت» و «توکل» آموخته و از علمای بزرگی مثل شیخ فضل الله نوری، رسمِ «پایداری تا پای دار» را فراگرفته، دریادل است؛ کشتی‌های غول‌پیکر را هم درونش غرق می‌کند و به وقتش موج‌آفرینی دارد؛ نه اینکه مثل برکه‌ای کوچک با پرتاب چند سنگ، به تلاطم بیفتد. اصلاً مثل شیخ فضل الله نوری «خانه بر دامنه آتشفشان» زده بود. یعنی به استقبال خطرها می‌رفت.

 

گویا استاد ایشان آقای لنکرانی هم در طول زندگی با خطرات زیادی مواجه بوده است. اینطور نیست؟

 

دقیقاً. آقای منذر در این مسیر شباهت زیادی به استادش آقای لنکرانی داشت. یعنی مثل استادش ترور شد اما در سایه عنایت خداوند به طرزی شگفت، نجات یافت. آیت الله شیخ حسین لنکرانی سابقه زیادی در ستیز با استعمار روس و انگلیس، حکومت پهلوی، فرقه‌های ضاله مثل وهابیت، بهائیت و جریانات اخیر مثل شهید جاوید و امثال آن داشت. در دهه‌های 20 تا 50 بارها آقای لنکرانی را ترور کردند. لذا ایشان برای دفاع از خودش شب‌ها که می‌خوابیده اسلحه زیر بالش می‌گذاشته است. شیخ حسین لنکرانی فارغ از اینکه دانش سرشاری داشت و مسلح به سلاح علم بود، در تیراندازی هم مهارت عجیبی داشته است. شاهدان عینی، تمرینات تیراندازی او را در باغ کرج دیده بودند. مواردی بوده که طرفداران انگلیس، شبانه به منزل او حمله کرده بودند و او از خود دفاع کرده بود.

 

از صحبت‌هایی که می‌کنید پیداست شرایط سختی را پشت سر گذاشتید. این دشواری‌ها برای شما موجب تردید، ترس و نا امیدی نشد؟

 

با همه رنج‌ها و شکنجه‌‌های دشمنان خوشحالم که در کنار همسرم بودم و شاید برای کسانی که این گفت و گو را می‌خوانند عجیب باشد اگر بگویم حتی من در حسرت آن روزها هستم. حاضرم با همه آن مسائل دوباره به آن روزها برگردم تا ایشان باشد و خدمتی کنم. دوست دارم دوباره برگردد، قلم به دست بگیرد، از حق و حقیقت و مظلومیت دفاع کند و من هم دوباره در کنارش باشم و در حد توانم شرایط را برایش مهیا کنم. در پرتو ایده‌های ایشان بود که شخصیت من در شرایط سخت رشد کرد و شکل گرفت و در مقابل خطرات بیمه شد.

 

اصولاً خصوصیت ایشان این بود که نگاهش به افق‌های پیش رو بود و مشکلات مختلف او را از هدف باز نمی‌داشت. در سختی‌ها نه تنها آرامش داشت بلکه به همراهانش نیز امید و آرامش می‌داد. برای یک دانشمند سخت است که هم از ایده و تحقیقاتش دفاع کند و هم در مقابل تهدیدهای سخت از خانواده‌اش حمایت نماید. ایشان هر دو کار را به خوبی انجام داد. اقدامات مهمی را برای حفظ جان ما در برابر منافقین انجام داد که نشان از اهتمامش به خانواده داشت. همین جا باید از حجت‌الاسلام شرعی یاد کنم که او هم خیلی به استاد علاقه داشت و در آن شرایط از استاد دفاع کرد. آقای منذر همیشه می‌گفت: برای دفاع از حق باید زینب‌وار دل به دریا زد. کاملاً پیدا بود که حاضر است جان خود را در این مسیر فدا کند. من هم هر چه در توان داشتم برای فراغت بال همسرم به عنوان یک عالم بزرگ و دلسوخته به کار گرفتم.

 

آیا ماهیت سوداگران ترور و تهدید، برایتان روشن شد؟ یعنی شواهدی برای شناسایی آنها به دست آمد؟

 

الان تاریخ مصرف آن افراد و آن ماجراها گذشته و لذا دیگر به آنها کاری ندارم. دیگر مهم نیست آنها چه کسانی بودند چون با موفقیت از آن شرایط عبور کردیم. فقط خیلی سربسته به دو نکته اشاره می‌کنم. اول اینکه همه این جریانات از یک گروه و افراد خاصی خط می‌گرفت. شواهد زیادی هست که این مسئله را ثابت می‌کند. افراد دخیل در آن اقدامات، استمرار منسجم آن در طول چند سال، شباهت معنادار آزارها به یکدیگر و اطلاع آنها از برخی جزئیات زندگی ما به خوبی نشان می‌داد که این برنامه هدفمند و دارای پشتوانه سازمانی است. نکته دوم اینکه استاد مورد هجمه همان تفکری قرار گرفت که می‌گفت: «خداپرستی را آخوندیسم به ابتذال کشاند»، «اسلام فردا دیگر اسلام ملا نخواهد بود» و«باید با انحراف آخوندیسم مبارزه کرد »! در حقیقت عامل ترور استاد همان بود که شهید مطهری‌ها، شیخ قاسم اسلامی‌ها، مفتح‌ها و شمس آبادی‌ها را قربانی کرد؛ یعنی تزِ «اسلام منهای روحانیت». لذا اگر کتاب‌ها و بیانیه‌های گروهک تروریستی فرقان را ببینید، نوعاً با نقل همین گونه جملات همراه است که پیام کاملاً روشن و مشخصی دارد. جریانی که با ادعای خشونت‌زدایی و بازشناسی اسلام وارد جامعه شد و در نهایت با خشونت‌زایی و خودمحوری در فهم اسلام عرض اندام کرد. طبیعی است آن روزها نقد جریان حسینیه ارشاد از سوی فرهیختگان با عکس العمل‌های خشن روبه‌رو می‌گشت و گیوتینِ «اسلام منهای روحانیت» برای قلع و قمعِ منتقدین به کار می‌افتاد.

 

ارتباط ایشان با همسایه‌ها چگونه بود؟

 

با همسایگان صمیمی بود و به آنان کمک می‌کرد. یکی از همسایه‌های ما بعد از فوت حاج آقا در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و از فقدان زودهنگام ایشان ناراحت بود، ماجرایی را برای ما نقل کرد. می‌گفت: یک بار از منزل خارج شدم تا برای کاری به بیرون بروم ضمناً کیسه زباله را برداشتم تا در سطل بیندازم. وقتی به پارکینگ دمِ در رسیدم، تصمیم گرفتم ابتدا ماشینم را بیرون بیاورم بعد زباله را دور بریزم لذا کیسه را کنار گذاشتم. وقتی که با ماشین از پارکینگ خارج شدم، هرچه گشتم کیسه زباله را پیدا نکردم و تعجب کردم. بعد از کمی جست‌وجو دیدم آقای ابوالحسنی بدون اینکه من بفهمم، آن را برداشته و درون سطل گذاشته است. البته ناگفته نماند که سطل و جایگاه مزبور یک کوچه پایین‌تر از منزل ایشان بوده است و آن مرحوم برای انجام مقصودش، این مسیر را طی کرده است. خانواده همسایه می‌گفتند گاهی صبح‌ها یا عصرها که حاج آقا نان می‌خریده، اول برای آنها می‌برده است. یک روحیه جالبی که داشت این بود که اگر در محله دوتا فروشنده از یک صنف بود مثلاً دومیوه فروش یا مواد غذایی بود، سعی می‌کرد از هر دو خرید کند و تفاوت نگذارد. البته در خریدهایش مخصوصاً آنچه جنبه خورد وخوراک داشت، دقت می‌کرد و اگر تشخیص می‌داد که فردی نااهل است، در خرید احتیاط می‌کرد.

 

ما افراد مختلفی را پس از فوت ایشان دیدیم که به ما می‌گفتند در شرایط سخت زندگی به آنها از نظر مالی کمک کرد و اگر لطف خدا و حمایت‌های ایشان نبود، از مشکلات خلاص نمی‌شدیم. خیلی از کمک‌هایی که ایشان به دیگران داشت، مثل کمک برای جهیزیه یا سفر به کربلا یا ادای قرض بدهکاران و. . . به ما اطلاع نداده بود و برای ما جالب بود.

 

از ویژگی‌های جالب استاد منذر (ره) چه مواردی قابل توجه و درس‌آموز است؟

 

ایشان عمل به وظیفه، سلامت نفس و عقیده، اعتدال در رویه، پختگی در تدبیر، دلسوزی و اعتماد نسبت به خانواده و فرزندان را با هم جمع کرده بود و همین رمز موفقیتش بود.

 

تقوای فوق‌العاده‌ای داشت. در تمام عمر ندیدم دروغ بگوید یا غیبت کند یا اهل حسادت باشد. نه تنها اهل ترک گناه بود که از خیلی مکروهات اجتناب می‌کرد و به مستحبات تقید داشت. از بارزترین خصوصیات ایشان، عشق به اهل بیت (ع)، غیرت و شجاعت بود. زرق و برق دنیا هرگز مجذوبش نکرد و از تکلّف در زندگی دوری می‌جست. همیشه خودش بود و هرگز دیده نشد که در برهه‌ای از زمان، دوگانگی نشان دهد، تذبذبی داشته باشد یا از کسی تقلید کند یا مصلحت‌اندیشی شخصی را بر حق و وظیفه مقدم دارد. من شهادت می‌دهم که همان منذری را که در شب خواستگاری دیدم، همانی بود که پیکر پاکش را بزرگان و فرهیختگان تا آرامگاهش در مقبره العلمای باغ بهشت قم همراهی کردند. یک همسر بود و یک مربی. هم صبور بود؛ هم بلند نظر. آستانه صبر بسیار بالایی داشت. من همیشه به دو چیز افتخار می‌کنم اول اینکه چنین همسری داشتم و بعد به پیمانی که از اول زندگی با هم بستیم تا آخر وفادار ماندیم. خدا را شاکرم که در چهارمین سالگرد ایشان می‌بینم بعد از رحلتش تاکنون پنج کتاب و حدود 25 مقاله از ایشان منتشر شده است. اجازه دهید سخنم را با دلنوشته‌ای از استاد منذر در کتاب تراز سیاست به پایان ببرم:

 

«عالمان ربانی تا جهان باقی است، باقی و ماندگارند. جسم آنان درنقاب خاک پنهان، ولی نام و یاد و وصفشان در دل‌ها موجوداست». مصداق روشن این کلام مولا(ع) هستندکه فرمود:أعیانهم مفقوده و امثالهم فی القلوب موجوده./998/102/ب3

منبع : روزنامه جوان

 

ارسال نظرات