۱۰ آبان ۱۳۹۴ - ۰۹:۵۹
کد خبر: ۲۹۹۰۲۱
از همراهان آیت‌الله قاضی مطرح کرد؛

نقش آیت الله قاضی در پیروزی انقلاب

خبرگزاری رسا ـ عبد یزدانی از همراهان آیت الله قاضی در مبارزه با طاغوت گفت: در طول سال‌های مبارزه، مرحوم آقای قاضی را چندین بار دستگیر، زندانی و تبعید کردند، بعد از انقلاب اسناد مرحوم آقای قاضی را در ساواک که مطالعه کردیم، دیدیم در خانه آقا، حتی بعضی از آخوندها جزء به جزء مسائل منزل آقای قاضی را به ساواک گزارش داده و گفته بودند «تا آقای قاضی در تبریز باشد، این خطه آرام نخواهد بود!» و برای همین حکومت تصمیم گرفته بود ایشان را به تبعید بفرستد.
آيت الله قاضي و امام

به گزارش سرویس خبرگزاری رسا، استاد محمدحسن عبدیزدانی، از مبارزان دیرپا و پرآوازه انقلاب اسلامی در خطه آذربایجان و شهر تبریز است. وی را سابقه‌ای است طولانی با شهید آیت‌‌الله سید‌محمد‌علی قاضی طباطبایی که محمل خاطرات و گفتنی‌های فراوان بوده و بخشی از آن در گفت وشنود پیش روی آمده است. با تشکر از جناب عبدیزدانی که در سالروز شهادت آیت‌‌الله قاضی، این گفت وشنود را پذیرفتند و ساعتی از وقت خویش را بدان اختصاص دادند.

 

شاید در آغاز این گفت‌وشنود، این پرسش بی‌مناسبت نباشد که چگونه وارد مبارزات سیاسی شدید و مشوق شما چه کسی بود؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم وبه نستعین. خدمت شما عرض کنم که درتبریز، مرحوم آیت‌الله شهیدی در همسایگی ما زندگی می‌کردند و من کودک بودم که نزد ایشان رفتم و دروس طلبگی را شروع کردم. ایشان فرزند نداشتند و با من به عنوان فرزند خود رفتار می‌کردند، لذا در عین حال که در مدرسه ابتدایی و بعد هم در دبیرستان درس می‌خواندم، دروس حوزوی مقدماتی را هم نزد ایشان آموختم تا وقتی که دیپلم گرفتم. در تبریز از کلاس 12 به بالا امکان ادامه تحصیل نبود، لذا به مدرسه علمیه آمیرزا محمد شبستری و سپس برای ادامه تحصیل به نجف رفتم. تحصیل در فضای حوزه علمیه و آشنایی با این بزرگان، طبیعتاً از دوران کودکی مرا متوجه مشکلاتی که در جامعه داشت. کرد و به سمت مسائل انقلابی کشیده شدم.

 

اما نخستین فردی که به‌طور جدی مرا با مسائل سیاسی آشنا کرد، آقای کهنمویی بود که مردی شاعر، فاضل، تحصیلکرده و مسلط به سه زبان انگلیسی، فرانسه و عربی و در ضمن مفسر قرآن و از هواداران آیت‌الله کاشانی و دکتر مصدق بود. از ایشان خواهش کردیم در مسجد کوچکی برای ما تفسیر قرآن بگوید. قرائت و کمی هم ترجمه می‌دانستم، اما می‌خواستم تفسیر را یاد بگیرم. ایشان ضمن تفسیر، مسائل سیاسی روز را هم مطرح می‌کرد و معتقد بود دین از سیاست جدا نیست و لذا فرد نمی‌تواند متدین باشد، اما خود را از مسائل سیاسی دور نگه دارد. می‌گفت چون متدینین تاکنون چنین تفکری داشته‌اند، بی‌دین‌ها توانسته‌اند زمام امور را در دست بگیرند و هر بلایی که از دستشان برآمده، بر سر جامعه ما آورده‌اند.

 

نخستین فعالیت عملی- مبارزاتی شما چه بود و از چه مقطعی آغاز شد؟

در سال 40 که قضیه انجمن‌های ایالتی و ولایتی مطرح شد، ایشان ما را روشن کرد که حکومت می‌خواهد با این کار، ما را به غرب وابسته کند. یادم هست روبه‌روی مدرسه جهانشاه، صندوق رأی گذاشته بودند. من هم به هر کسی که او را خوب می‌شناختم می‌گفتم: صلاح نیست در رأی‌گیری شرکت کند و توضیح می‌دادم حکومت می‌خواهد با این کار ما را به خارج وابسته کند! سر این قضیه مرا دستگیر کردند و به سازمان امنیت بردند. رئیس ساواک فردی به اسم تیمسار مهرداد و از افسران دوره رضاخان و بسیار بی‌رحم و سفاک بود. از من پرسید: «چرا به مردم گفتی رأی ندهند؟» گفتم: «برای شما قابل باور است که شاه مملکت به مردم دستور بدهد بروند رأی بدهند و آن وقت یک جوان بگوید رأی ندهید و مردم قبول کنند؟» گفت: «نه، قابل باور نیست، ولی پس چرا مردم اینطور می‌گویند؟» گفتم: «من مغازه کوچکی دارم و با آن خرج تحصیلم را در‌می‌آورم. مردم هم چون این را می‌دانند، به من لطف دارند و از من خرید می‌کنند. شاید مغازه‌دارهای دیگر این حرف‌ها را در‌آورده‌اند تا کاسبی مرا کساد کنند، و الا بزرگ‌تر از من هم که به مردم این حرف را بزند، مردم قبول نمی‌کنند!» تیمسار مهرداد افرادی را فرستاد تا بروند تحقیق کنند و ببینند که آیا من واقعاً مغازه دارم؟ آنها رفتند و دیدند درست گفته‌ام و یک مغازه کوچک خرازی دارم. بلافاصله دستور داد مرا برگردانند و دیگر هم بدون تحقیق مزاحم مردم نشوند.

 

چطور با شهید آیت‌الله قاضی آشنا شدید؟ اولین دیدار نزدیک شما کی اتفاق افتاد؟

این ماجرا که پیش آمد، جوانی پیشم آمد و گفت: «آقای قاضی می‌خواهند شما را ببینند.‌» به تصور اینکه منظورش قاضی دادگستری است، جواب دادم: «مرا با قاضی و دادگستری چه کار؟ درباره‌ام شایعه‌ای درست کرده بودند! من هم رفتم جواب دادم و قانع هم شدند و دیدند دروغ بوده است!» گفت: «اشتباه متوجه شدید، منظور آیت‌الله قاضی است!» بعداً فهمیدم این آقا، سید‌محمد الهی، خواهرزاده آقای قاضی و برادرزاده آیت‌الله علامه طباطبایی است. رفتیم و ایشان فوق‌العاده محبت کردند و پرسیدند : «شما از کجا می‌دانستی این لایحه صحیح نیست و به مردم گفتی که رأی ندهند؟» به ایشان عرض کردم ما یک جلسه تفسیر قرآن داریم و استادمان آقای کهنمویی هستند. ایشان گفتند: «بله، ایشان را می‌شناسم، مرد فاضلی است.» بعد از جریان دستگیری‌ام پرسیدند و عرض کردم برایشان چه قصه‌ای را سر هم کردم! ایشان گفتند: «خواست خدا بود که حرف‌هایت با کارت جور درآمد، و الا ساواک به این آسانی‌ها دست از سر کسی برنمی‌دارد.» بعد گفتند در منزلشان در روزهای پنج‌شنبه جلسه روضه برگزار می‌شود و شما هم بیایید. به این ترتیب پای ما به محضر شهید آیت‌الله قاضی باز شد.

 

از ویژگی‌های علمی، اخلاقی و مدیریتی ایشان خاطراتی را بیان بفرمایید.

 

بنده که در آن سطح نیستم که بتوانم درباره جایگاه و شأن علمی ایشان حرف بزنم، همین‌قدر می‌گویم که از ایشان حدود 44 تألیف باقی مانده است و بزرگانی چون مرحوم حاج‌‌آقا بزرگ طهرانی، آیت‌الله العظمی سید‌محسن حکیم، آیت‌الله شیخ محمدحسین کاشف‌الغطاء و بزرگان دیگری بر این آثار تقریظ نوشته‌اند.

 

از نظر مدیریتی ایشان با جوانان سر و کار داشتند و با امثال مرحوم محمد حنیف‌نژاد که انصافاً پسر شجاع و صاحب فکری بود، هسته‌ای را تشکیل داده بودند.

 

چه کسانی در این هسته‌ها بودند یا درآغاز آن را شکل دادند؟

خود مرحوم آقای قاضی، مرحوم حنیف‌نژاد، آسیدمحمد الهی، پسر آیت‌الله حاج‌سید‌حسن الهی، دکتر میلانی و بنده. موضوع مهم این است که ساواک تا آخر هم این هسته را پیدا نکرد.

 

در مورد ویژگی‌های اخلاقی ایشان باید عرض کنم هیچ‌کس آن‌طور که باید و شاید مرحوم آقای قاضی را نشناخت، غیر از مرحوم امام! ایشان فوق‌العاده مهربان و مؤدب بودند. چهره‌ای آرام داشتند و روحیه‌ای مقاوم و شجاع. ایشان از دوران نوجوانی که همراه با پدر به تبعید رفتند، طعم مبارزه را چشیدند و چون می‌دانستند برای ادامه مبارزه به جوانان با غیرت و با فکر نیاز هست، آنها را شناسایی و جمع کردند، طوری که از سال 1342 تا پیروزی انقلاب حقیقتاً یک لشکر آزموده، خودساخته و آموزش‌دیده جمع شده بود.

 

در قضیه سال 1342 در تبریز چه اتفاقاتی روی دادند؟ نقش شهید آیت‌‌الله قاضی در این وقایع چه بود؟

بعد از قضیه انجمن‌های ایالتی و ولایتی و چند روز به شروع محرم، ایشان منبر رفتند و فرمودند: «شما هر سال به عشق امام حسین(ع) عزاداری می‌کنید، امسال شما را به باشگاه افسران دعوت می‌کنند، به فرموده استاد اعظم آیت‌الله خمینی به چنین جاهایی نروید!» ایشان نخستین کسی بودند که بالای منبر و علناً آن هم در سال 1342 از حضرت امام اسم بردند. ما تا آن روز نام امام را نشنیده بودیم.

 

مرحوم آقای قاضی در سال 1342، مرا همراه با نامه‌ای خدمت امام فرستادند. رفتم و منزل امام را پیدا کردم. حیاط بزرگی بود که جمعیت زیادی هم در آن جمع شده بود. ابتدا مرا نزد مرحوم آسید مصطفی فرستادند. به ایشان گفتم: از تبریز آمده‌ام و از طرف آیت‌الله قاضی حامل پیامی برای آقا هستم. ایشان مرا راهنمایی کرد و من رفتم. ابتدا پیرمرد خوش‌سیمایی که خادم امام بود به استقبالم آمد.

 

بعد مرا به زیرزمینی راهنمایی کرد. دو سه دقیقه بعد حضرت امام آمدند و نامه را خدمتشان دادم. بعدها که آن نامه را دیدم، متوجه شدم مرحوم آقای قاضی پایین نامه نوشته‌اند اگر امام مطلبی باید بفرمایند که نمی‌شود نوشت، می‌توانند به من بفرمایند و من عیناً آن را به ایشان منتقل خواهم کرد! امام مشغول مطالعه نامه شدند که مرحوم آقا مصطفی آمدند و گفتند: پنج نفر برای ملاقات آمده‌اند! از آن میان فقط مرحوم حاج‌مهدی عراقی را شناختم. خواستم بروم که مزاحم نباشم، اما امام فرمودند: «باشید!» آن چند تن مقید بودند جلوی من حرفی نزنند، ولی امام فرمودند: «مانعی ندارد، حرفتان را بزنید.» آنها گفتند: «ما همه، آماده اجرای امر شما هستیم.» امام فرمودند: «راضی نیستم، فعلاً صلاح نیست قطره‌ای خون از بینی کسی بریزد، اسلام چنین اجازه‌ای نمی‌دهد!» حاج‌مهدی عراقی پرسید: «پس تکلیف چیست؟» امام فرمودند: «تکلیف همه را حدیث نبوی تعیین فرموده است. هر انسان مسلمانی باید عالم به دینش باشد و به کسانی که نمی‌دانند بگوید تا آنها هم آگاه شوند! زیر بار بدعت نباید رفت». در هر حال آنها رفتند. امام نامه را امضا کردند و به تبریز برگشتم و نامه را خدمت مرحوم آقای قاضی بردم.

 

شیوه مبارزاتی شهید آیت‌الله قاضی چگونه بود؟ این سؤال را از این بابت می‌پرسم که درباب منش مبارزاتی ایشان گمانه‌های فراوانی مطرح می‌شود.

ایشان در تمام آن سال‌ها تلاش کردند خونی ریخته نشود و از درگیری‌ها جلوگیری کردند. سخنرانی‌های ایشان لحن نصیحت و راهنمایی داشت و از تحریک دشمن پرهیز می‌کردند، اما رژیم خیلی خوب می‌دانست همه کارها از ایشان شروع می‌شود. در سال 1342 رژیم شاه تصمیم گرفت دو نفر را به خارج تبعید کند: امام و مرحوم آقای قاضی! البته وقتی خواست آقای قاضی را تبعید کند، هسته‌ای که به آن اشاره کردم و همیشه معرکه به پا می‌کرد، تصمیم گرفت کاری کند. در مغازه بودم که به من خبر دادند بیا آقا با تو کار دارند. سوار دوچرخه شدم و رفتم. آقا تنها بودند و با هیجان در اتاق قدم می‌زدند. گفتند: «می‌خواهند مرا به عراق تبعید کنند! من حاضر نیستم بروم، ولی به زور مرا خواهند برد، چون می‌دانند اینجا باشیم جنایاتشان را افشا می‌کنیم!» گفتم: «اجازه می‌فرمایید کاری کنیم؟» گفتند: «هر جور صلاح می‌دانید.» دو پیک مرد و یک پیک زن داشتم! به آنها گفتم نزد چه کسانی بروند و به آنها خبر بدهند که در ساعتی معین در مکانی که نشانی داده بودم، جمع شوند. نیم ساعت بعد همه آمدند و به آنها اطلاع دادم رژیم می‌خواهد آقای قاضی را به عراق تبعید کند. مردم خیلی به ایشان علاقه داشتند و معتمدین بازار هم نهایت همراهی را می‌کردند. به آنها خبر دادیم و بازار تعطیل شد و این خبر دهان به دهان گشت. مردم همه در مسجد مقبره ریختند و ظرف یک ساعت مسجد پر از جمعیت شد!

 

ساواک متوجه نشد این برنامه‌ریزی توسط این هسته انجام شده است؟

خیر، چون هیچ‌یک از اعضای هسته به مرکزی که مورد رصد ساواک باشد نمی‌رفتیم و کارها را توسط کسانی که با ما در ارتباط بودند، انجام می‌دادیم. به منزل مرحوم آقای قاضی برگشتم و خبر دادم بازار بسته شده است و مردم هم در مسجد مقبره جمع شده‌اند و شعار می‌دهند. داشتیم صحبت می‌کردیم که در حیاط به صدا در‌آمد. رفتم در را باز کردم و دیدم تیمسار مهرداد رئیس ساواک، استاندار و رئیس ژاندارمری هستند. استاندار پرسید: «آقای قاضی منزل تشریف دارند؟» گفتم: «اجازه بدهید بروم و اجازه بگیرم.‌» آقای قاضی از پنجره پرسیدند کیست و من جواب دادم. گفتند: «راهنمایی کنید به طبقه بالا بروند!» خانه سه طبقه بود. از حیاط که عبور می‌کردیم، دیدم تیمسار مهرداد دارد شماره پلاک دوچرخه مرا یادداشت می‌کند! در دلم به او خندیدم، چون تصور کرده بود همان یک پلاک را دارم! آنها را به طبقه بالا بردم و تعارفشان کردم و نشستند تا آقا بیایند.

 

مرحوم آقای قاضی با آنها احوالپرسی کردند. تیمسار مهرداد اعتراض کرد که: «آقا! این چه اوضاعی است که به راه انداخته‌اید؟ چرا بازار را بسته‌اید؟» مرحوم آقای قاضی با عصبانیت گفت: «من بستم؟ چرا دروغ می‌گویید؟ خودتان بستید! می‌خواهید مرا کجا بفرستید؟» تیمسار مهرداد یکه خورد و گفت: «به سر جدتان خبر ندارم!» آقا گفتند: «وای به حال مملکتی که رئیس امنیتش خبر از اوضاع ندارد!» استاندار هم گفت: «من هم خبر ندارم.‌» معلوم بود دروغ می‌گویند و آقا هم می‌دانستند دارند تظاهر به ندانستن می‌کنند. تیمسار مهرداد به رئیس شهربانی تلفن زد و ریاکارانه پرسید: «چه خبر است؟ چه کسی دستور تبعید آقای قاضی را داده است؟» ظاهراً از آن طرف گفته بودند دستور از مرکز است. تیمسار مهرداد گفت: «من حتماً می‌روم و با مرکز صحبت می‌کنم.‌» کاملاً معلوم بود نمایش راه انداخته بودند.

 

بعد از انقلاب اسناد مرحوم آقای قاضی را در ساواک که مطالعه کردیم، دیدیم در خانه آقا، حتی بعضی از آخوندها جزء به جزء مسائل منزل آقای قاضی را به ساواک گزارش داده و گفته بودند: تا آقای قاضی در تبریز باشد، این خطه آرام نخواهد بود! و برای همین حکومت تصمیم گرفته بود ایشان را به تبعید بفرستد. تیمسار مهرداد خواهش کرد آقا به مسجد بروند و به مردم بگویند مغازه‌ها را باز کنند.

 

مرحوم آقای قاضی گفتند: «مگر من بسته‌ام که باز کنم؟ شما خودتان بسته‌اید، خودتان هم بروید باز کنید!» بعد سرهنگ طباطبایی التماس کرد کاری کنید که آرامش برگردد. آقای قاضی به من فرمودند: بروم و به آقای انزابی تلفن بزنم و بگویم به منزل آقا تشریف بیاورند. تلفن زدم و پیغام مرحوم آقای قاضی را به ایشان رساندم. گفتند: «می‌دانم بازار بسته است و قصد دارند آقا را تبعید کنند!» آقای انزابی که تشریف آوردند، تیمسار مهرداد گفت: «آقا! بروید مسجد و به مردم بگویید حرف تبعید آقا دروغ است.‌» آقای قاضی عصبانی شدند و گفتند: «کدام دروغ؟ دروغی در کار نبود!» استاندار که متوجه وخامت اوضاع شده بود به رئیس ساواک اشاره کرد که ساکت باشد و وضعیت را از آنچه که هست وخیم‌تر نکند. آقای قاضی به آقای انزابی گفتند: «از طرف من تشریف ببرید به مسجد و از مردم تشکر کنید و بگویید قرار بود مرا به عراق تبعید کنند، ولی در اثر اقدام شما فعلاً منصرف شده‌اند! لطفاً مغازه‌هایتان را باز کنید و مشغول کسب و کار شوید، خدا به شما اجر بدهد ان‌شاءالله.‌» آقای انزابی هم با این پیام به مسجد رفتند و بازار را باز کردند.

 

پس از دستگیری و حصر ایشان در قزل‌قلعه، در تبریز چه خبر بود؟ آیا نسبت به این مسئله واکنشی هم وجود داشت؟

مردم به منزل مرحوم آقای قاضی آمدند و در آنجا اعتراض کردند. حکومت برای کنترل اوضاع تبریز، عده‌ای از روحانیون از جمله آیت‌الله قاضی، آیت‌الله انگجی، آیت‌الله خسروشاهی، آیت‌الله انزابی، آقای ناصرزاده و شش نفر دیگر را دستگیر و به تهران اعزام کردند. حضرت امام را از قیطریه آزاد کردند، آقای قاضی و سایر آقایان هم از قزل‌قلعه آزاد شدند. مرحوم آقای قاضی خدمت امام رفتند که از ایشان دستور بگیرند. امام فرموده بودند: «مگر دستور را نشنیده‌اید که نباید از تهران خارج شوید؟» آقای قاضی می‌گویند: «مگر من به دستور اینها آمده‌ام که به دستور اینها بروم؟»

 

مرحوم آقای قاضی در تهران هم در بین مبارزین دوستان فراوانی داشتند. نزدیک غروب بود که مرحوم آیت‌الله شیخ حسین لنکرانی تلفن زدند که: آقای قاضی تنهایی بلیت گرفته‌اند و دارند به تبریز می‌آیند. ما فوراً جمع شدیم و پلاکاردهایی را تهیه کردیم و به همه خبر دادیم. جمعیتی که برای استقبال جمع شدند به‌قدری زیاد بودند که ساواک عملاً نتوانست کاری کند. آن روز مردم متوجه شدند اگر متحد باشند، رژیم هیچ کاری نمی‌تواند بکند. مرحوم آقای قاضی آمدند و ما ایشان را با شکوه و جلال زیادی به منزل بردیم. متأسفانه آن موقع آن‌قدرها تجربه نداشتیم که توجه کنیم ممکن است رژیم دو باره سر وقت آقا برود و ایشان را بازداشت کند، و الا چند نفری می‌ماندیم و از ایشان مراقبت می‌کردیم. آن شب مأموران در ساعت دو نیمه شب از در و دیوار خانه همسایه‌ها به خانه آقا می‌ریزند و حتی اجازه نمی‌دهند ایشان لباس رسمی بپوشند و ایشان را با همان لباس خواب می‌برند! بلافاصله آقا را به تهران بردند و دو‌باره زندانی کردند.

 

در هر حال در طول سال‌های مبارزه، مرحوم آقای قاضی را چندین بار دستگیر، زندانی و تبعید کردند. یک بار هم در زندان تهران بودند که برای جراحی فتق ناچار شدند ایشان را در بیمارستان مهر بستری کنند. پس از بهبودی، ایشان را به عراق تبعید کردند. تلاش کردیم نامه‌هایی را به دست مراجع مهم نجف برسانیم و از آنان بخواهیم آیت‌الله قاضی را به ایران بازگردانند. نامه را به امضای برخی از آیات عظام از جمله آیت‌الله انگجی، آیت‌الله احمد خوانساری، آیت‌الله خادمی، آیت‌الله میلانی، آیت‌الله قمی، آیت‌الله حاج شیخ عبدالرسول قائمی، آیت‌الله دستغیب، آیت‌الله مرعشی نجفی، آیت‌الله گلپایگانی و آیت‌الله سید‌صادق روحانی رساندیم و قرار شد من نامه‌ها را ببرم. چهار نامه را برداشتم و شبانه حرکت کردم. ساواک مرا ممنوع‌الخروج کرده بود و ناچار بودم شبانه و مخفیانه حرکت کنم. بالاخره خود را به آبادان رساندم و توسط فردی که آیت‌الله قائمی سفارش کرده بودند، هر طور بود خود را به عراق و نجف رساندم و نامه‌ها را تحویل دادم.

 

در چه سالی؟

اواخر سال 1343. قبل از اینکه آیت‌الله قاضی به ایران برگردند، امام از ترکیه به عراق تشریف آوردند و خیال ما کمی راحت شد. آقای قاضی را به تبریز برنگرداندند، بلکه به بافق بردند و ایشان در آنجا سفرنامه بافق را نوشتند که در آن مطالب تاریخی بسیار مهمی است.

 

پس چرا تا به حال چاپ نشده است؟

چون در آن درباره بعضی از روحانیون مطالبی نوشته شده که ممکن است به آنها بربخورد! آقا در آنجا نوشته‌اند وقتی در زندان قزل‌قلعه بودم، یک روز مرا با ماشینی که از بیرون معلوم نبود و نصیری در آن نشسته بود، پیش شاه بردند. شاه می‌گوید: «مملکت اسلامی است و من هم شاه تنها کشور شیعه هستم، بنابراین باید جلوی اغتشاشات را بگیرم! ما مطیع علما هستم، ولی این اغتشاشات عمدتاً از جانب علما صورت می‌گیرد!» مرحوم آقای قاضی جواب می‌دهند: «به افرادی مسئولیت داده‌اید که صلاحیت ندارند و به شما دروغ می‌گویند!» شاه به قانون اساسی اشاره می‌کند و آقای قاضی می‌گویند: «کسانی که به آنها مسئولیت داده‌اید اصلاً به قانون اساسی وارد نیستند و اگر تشنجی به وجود می‌آید به این دلیل است». در هر حال ایشان در این کتاب به صورت مفصل بحثی را که با شاه داشتند، نقل می‌کنند.

 

به هرحال، بعد که آقا را از قزل‌قلعه آزاد کردند، باز هم نگذاشتند ایشان به تبریز بیایند تا ارتباطات ایشان محدود بماند. خاطره جالبی هم از نامه‌ای دارم که مرحوم آقای قاضی برای مرحوم آیت‌‌الله طالقانی که آن موقع در زندان قزل‌قلعه بودند، نوشتند وبه من فرمودند: فکر می‌کنی بتوانی این نامه را به ایشان برسانی؟ گفتم: تلاشم را می‌کنم. رفتم و اتفاقاً آن روز (روز محاکمه) ایشان، آقای بازرگان، دکتر سحابی، مهندس سحابی و پنج، شش نفر دیگر بودند. من هر جور بود خودم را به داخل دادگاه رساندم. جلسه دادگاه که تمام شد، به بهانه مصافحه، نامه را در جیب ایشان گذاشتم. بعدها آقای طالقانی به آقای قاضی نوشته بودند: «پیک شما نامرئی بود!» آقای قاضی جواب داده بودند: «پس معلوم می‌شود ساواک هم او را ندیده بود!»

 

شما در دوران تبعید حضرت امام، با ایشان هم ملاقات داشتید؟

بله، چهار بار به صورت قاچاقی نزد ایشان رفتم تا اطلاعات و اخبار ایران را به ایشان برسانم. ایشان همیشه حال آیت‌الله قاضی را می‌پرسیدند و من هم پیام‌ها را می‌رساندم و پاسخ نامه‌ها را می‌گرفتم. حضرت امام توصیه فرمودند: بیرون که می‌روید مراقب شیاطین باشید! من با مرحوم حاج‌آقا مصطفی از قدیم دوستی داشتم. از ایشان پرسیدم: «منظور آقا چیست؟» ایشان گفت: «بیرون در تعدادی آخوند هستند که از شما سؤالاتی می‌پرسند! منظور امام آنها هستند. جوابشان را نده و زود راه بیفت و برگرد!» درست گفته بودند. هنوز از پیچ کوچه نگذشته بودم که سر و کله یکی‌شان پیدا شد. من به سؤالاتش جواب‌های پرت و پلا دادم. معلوم بود مأمور هستند. به هرحال درآن دوران، داستان‌های زیادی از این دست داشتیم.

 

با تشکر از شما برای وقتی که در اختیار ما قرار دادید./998/د102/س

 

منبع : روزنامه جوان

ارسال نظرات
نظرات بینندگان
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۸ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۹:۲۶
شادی روح علما صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
0
0