سعی کنید امسال عاشورا به نفع اسلام تمام شود
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، عالم جلیل، مرحوم آیتالله حاج سیداسماعیل هاشمی، از علمای اعلام اصفهان بود که از رویدادهای دینی و سیاسی این شهر و سیر تکوین آن خاطراتی ارجمند داشت. آنچه پیشرو دارید، شمهای از مشاهدات ایشان از پیوند محرم و عاشورا با رویداد سترگ انقلاب اسلامی در شهر اصفهان است. امید آنکه مقبول افتد.
جنابعالی از شاهدان و فعالان انقلاب اسلامی در اصفهان بودهاید. درآغاز بفرمایید که چگونه نهضت اسلامی از محرم سال 42 نضج گرفت و فراگیر شد؟
بسماللهالرحمنالرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلیالله علی محمد وآله الطاهرین(ع). باید عرض کنم که پیش از محرم سال 1342، طی نامهای که خدمت حضرت امام ارسال کردم، به ایشان عرض کردم حامل نامه فرد مورد وثوقی است، لذا اگر غیر از آنچه در اعلامیهها بیان میفرمایید مطلب دیگری هست که تذکر آن را ضروری میدانید، بفرمایید. ایشان ذیل یکی از اعلامیهها مرقوم فرمودند:«سعی کنید امسال عاشورا به نفع اسلام تمام شود.»
بنده از هنگامی که نهضت حضرت امام آغاز شد، روشنگری در منابر را وظیفه خود قرار دادم. وقتی این پاسخ را از ایشان دریافت کردم، این احساس وظیفه در من قویتر شد، اما دیدم اگر بخواهم از اول محرم مسائل سیاسی را مطرح کنم، ساواک حساس میشود و منبر را تعطیل میکند و خلاصه نمیتوانم تا عاشورا ادامه بدهم، به همین دلیل در ظرف 9 روز در منابر و مجالس شهرضا مقدمات را بیان کردم تا روز عاشورا فرا رسید. در آن روز در یکی از مجالس بزرگ شهر منبر رفتم و با اشاره به موضوع اصلاحات ارضی گفتم اگر قرار است در این کشور اصلاحاتی انجام شود، آیا باید افراد آشنا به مسائل شرعی آن را به عهده بگیرند یا آدمهایی که قصد دارند تحت عنوان اصلاحات به افساد در جامعه مبادرت ورزند؟ بعد هم به قضیه ارتجاع سیاه که مزدوران شاه مطرح کرده بودند اشاره کردم و گفتم دهان کثیفی که با وقاحت این موضوع را مطرح کرده است، باید خرد شود. ناگهان احساس کردم همه کسانی که در مجلس نشسته بودند بهتزده شدند. رئیس ساواک، فرماندار و عدهای از مأموران رژیم که از موضوع باخبر شده بودند به مجلس آمدند و وقتی از منبر پایین آمدم از من پرسیدند اینجا چه خبر بوده است؟ من هم جواب دادم: هیچ خبری! اگر بود که شما بودید و میشنیدید. معلوم شد از مأموران ساواک آدم مهمی آنجا نبود، والا کار به جاهای باریک میکشید.
ظاهرا در منابر محرم همان سال دستگیر هم شدید. این بازداشت چطور انجام شد و کیفیت آن چگونه بود؟
بله، در دهه اول محرم، آخرین منبر را در مسجد اقدمیه رفتم. در آنجا کاغذی به دستم دادند که در آن نوشته شده بود: برای تعمیر مدرسه فیضیه، از مردم کمک بگیرید. در آن منبر به جنایت مدرسه فیضیه و ضرب و جرح طلاب و به شهادت رساندن یکی از آنها اشاره کردم و گفتم: مجلس به مناسبت شهادت امام جعفر صادق(ع) و توسط آیتالله گلپایگانی برگزار شد، اما مأموران رژیم ریختند و غائلهای را به راه انداختند، بهطوری که جان ایشان در معرض خطر قرار گرفت. از منبر که پایین آمدم مرا دستگیر کردند و به شهربانی بردند و ممنوعالملاقات کردند.
ظهر عاشورا بود و من که از صبح زود مشغول سخنرانی بودم، بهشدت احساس گرسنگی و تشنگی میکردم. مأموری برایم غذا آورد و به تمسخر گفت: «غذای ادارهای نیست. حلال است. » به او تشر زدم و گفتم: «شما خودتان دارید مسئلهسازی میکنید. من حرفی از حلال و حرام زدم؟ گرسنه نیستم و غذا نمیخورم» و کنج زندان نشستم. من در تقویم بغلی خود اشعاری از آقای مداح نوشته بودم. آنها تقویم را از من گرفتند و یکی از مأموران شروع به خواندن کرد و بعد هم به رئیسش گفت: «قربان! ببینید! در اینجا نوشته است شاهان همه سگ هستند!» رئیس شهربانی گرفت و خواند. آن مأمور بهقدری احمق بود که شعر «شاهان همه سگ جانب صحرا بردند» را اینطور فهمیده بود. رئیس شهربانی خواند و گفت چنین چیزی نیست. من هم عصبانی بودم و هم از این همه حماقت خندهام گرفته بود.
پسرم که فهمیده بود مرا بازداشت کردهاند، در این فاصله همه نامهها و اعلامیهها را از خانه خارج کرده بود. مأموران مرا برای تفتیش منزل راه انداختند. آنها کاملاً مرا زیر نظر داشتند و هر جا که چشمم میافتاد، همانجا را با دقت زیر و رو میکردند. خوشبختانه جز چند نامه عادی چیز دیگری پیدا نکردند. اگر اعلامیهها، نامهها و بهخصوص دستخط امام به دستشان میافتاد و متوجه میشدند ما با امام در تماس هستیم، قطعاً حکم سنگینی برایمان میبریدند.
پس شما قبل از 15 خرداد دستگیر شدید. از رویداد دستگیری حضرت امام و وقایع 15 خرداد42 چطور مطلع شدید؟ چقدر از اخبار بیرون را دریافت کردید؟
در شب 15 خرداد 42 مأموران به در خانهام آمدند و مرا سوار ماشین کردند و با سرعت از شهرضا به اصفهان بردند. در بین راه به من گفتند: آیتالله خمینی را هم دستگیر کردهاند. سعی کردم عکسالعملی نشان ندهم که متوجه چیزی نشوند! فردا صبح قرار بود مرا به ساواک اصفهان ببرند. از زندان بیرون آمدم، ولی هنوز ماشین ساواک نیامده بود. در این فاصله چشمم به یکی از همشهریهایم افتاد و به او گفتم: برادرم حاجآقا طه در بازار قیصریه هستند و شما برو و به ایشان اطلاع بده که مرا دستگیر کردهاند. او هم رفته و به برادرم اطلاع داده بود و ایشان هم اقوام را در شهرضا از سلامتیام باخبر کرده بود. ایشان بعدها میگفتند چند روز قبل از این قضیه در مسجد بالاسر بودم و در عالم خواب و بیداری حس کردم شما از جلوی من عبور کردید و فهمیدم باید برایتان مشکلی پیش آمده باشد. در هر حال اخوی همراه با امام جمعه اصفهان آمدند و تعهد سپردند که دیگر بالای منبر از این حرفها نزنم و به این ترتیب از زندان آزاد شدم. بعد هم امام جمعه به من سفارش کردند با وضعیت عادی وارد شهرضا شوید که مأموران ساواک باز بهانهای برای دستگیریتان پیدا نکنند.
از دورانی که در زندان ساواک بودید چه خاطراتی دارید؟ چه فضایی بر آنجا حاکم بود؟
از شب اول زندان ساواک خاطره جالبی دارم. من و چند نفر دیگر در یک زندان کوچک بودیم. در میان ما آقای پزشکی بود که گفت معلوم نیست چقدر ما را در اینجا نگه میدارند، بنابراین بهتر است در طول روز کمی در این اتاق راه برویم تا وضعیت جسمیمان به هم نخورد. شب که شد به همسلولیهایم گفتم هر چه را که از حفظ دارند بخوانند. خود من دعای کمیل را حفظ بودم و خواندم و آن آقای پزشک هم زیارت عاشورا را خواند. آن شب به همه ما خیلی خوش گذشت.
یکی از مسائلی که هم به موضوع حضرت سیدالشهدا و هم به جریان عمومی انقلاب مربوط میشد، انتشار کتاب «شهید جاوید» بود. این ماجرا پیامدهایی هم داشت که در ادامه بدان میپردازیم. شما از این ماجرا وحواشی آن چه خاطراتی دارید؟
چاپ کتاب «شهید جاوید» در عقاید عدهای از مردم انحرافاتی را نسبت به مسأله ولایت و علم امام ایجاد کرد. یک روز با کسی که سخت طرفدار مطالب این کتاب بود بحث کردم و گفتم حیف نکرده است نعمتی را که خداوند به ما عطا کرده است، اینگونه هدر بدهیم و در روزگاری که دشمنان اسلام انواع و اقسام انحرافات را در اذهان مردم ایجاد میکنند، قلم خود را بهجای گسترش معارف اهلبیت(ع) صرف چنین مطالبی کنیم؟ بعد پرسیدم مگر ما قبول نداریم معصوم(ع) هر چه را که بخواهند، خداوند به آنها تعلیم میدهد؟ حال اگر به آدم عاقلی بگویند هر چه بخواهی به تو تعلیم میدهیم، نمیپذیرد؟ ائمه(ع) خواستند و خدا به آنان آموخت و اگر در جایی نسبت به آینده و عالم غیب اظهار بیاطلاعی کردهاند به این دلیل بود که مخاطبین استعداد دریافت نداشتهاند یا به عللی تقیه کردهاند.
چند شب بعد خواب دیدم در منزل اخوی هستم و ایشان میگوید: حضرت امام حسین(ع) تشریف آوردهاند و میخواهند استراحت کنند. وارد اتاق شدم و عرض ادب کردم و حضرت سرشان را روی زانویم گذاشتند و خوابیدند. حتی دلم نمیخواست نفس بکشم که نکند ایشان ناراحت شوند. وقتی از خواب برخاستم تا مدتها حلاوت این خواب در جانم بود. وقتی خوب فکر کردم که کدام عملم ممکن است مورد قبول حضرت واقع شده باشد، همان دفاع از حریم اهلبیت(ع) به یادم میآمد.
ظاهراً شما بر شهید جاوید، ردیهای هم نوشته بودید. مضمون و محتوای این ردیه چه بود؟
چند سال قبل از پیروزی انقلاب، نویسندهای قیام امام حسین(ع) را صرفاً قیامی نظامی و در جهت براندازی حکومت یزید تحلیل و برخلاف احادیث مشهور و آرای علمای امامیه، عقایدی را مطرح کرده بود. در پاسخ به این مطالب کتابی در شرح حدیث لوح حضرت فاطمهزهرا(س) که به حدیث جابر معروف است نوشتم و مسئله علم امام را در آن مطرح کردم.
یکی از پیامدهای انتشار کتاب شهید جاوید، شهادت آیتالله سید ابوالحسن شمسآبادی به دست باند مهدی هاشمی معدوم بود. ظاهراً جنابعالی با ایشان ارتباط نزدیک داشتید و در جریان ماجرای شهادت ایشان نیز بودهاید. شنیدن این داستان در این بخش از گفت وگو برای ما مغتنم است؟
بله، من با ایشان ارتباط صمیمانهای داشتم. خاطرم هست پس از آزادی از چنگ ساواک، یکی از علمایی که خیلی اصرار داشتند در اصفهان بمانم، شهید بزرگوار آیتالله سید ابوالحسن شمسآبادی بودند. ایشان پس از هجرت به اصفهان، مسجد جعفر طیار در خیابان خلجا را که نزدیک خانه خودشان بود، به دستم سپردند. هر هفته با ایشان و جمعی از علما جلسه علمی و فقهی و نیز جلساتی برای رسیدگی به مشکلات مردم داشتیم.
در دورهای سیدمهدی هاشمی و دار و دستهاش وضعیت بدی را ایجاد کرده بودند و ما همگی بهشدت نگران مرحوم شمسآبادی بودیم. عصر روز قبل از شهادت ایشان به دیدنشان رفتم. ایشان چند وقتی بود به سفر رفته بودند و از هر کسی سراغشان را میگرفتم میگفتند هنوز برنگشتهاند. در هر حال به منزل ایشان رسیدم و در زدم. ملازم ایشان گفت آقا همین الان از مسافرت برگشتهاند و مصرّانه از من خواست به داخل بروم. گفتم ایشان خستهاند. میروم و فردا میآیم، ولی ایشان همچنان اصرار کرد. وارد شدم و دیدم ایشان دارند نماز شکر میخوانند که از سفر سالم برگشتهاند.
پس از نماز، اخبار چند روزی را که نبودند خدمتشان گفتم و صحبت طول کشید و غروب شد. آن شب ایشان بسیار اصرار کردند که بمانم. حس میکردم اصرارشان عادی نیست. گویی به ایشان الهام شده بود این دیدار آخر ماست. موقع خداحافظی هم به من گفتند به آقایان طلاب خبر بدهید درس از روز چهارشنبه شروع میشود و فردا هم جلسهای خواهیم داشت. آن شب با آقای فشارکی تماس گرفتم و پیغام ایشان را رساندم. قرار شد در جلسه فردا صبح طلاب را خبر کنند. فردا صبح به خودم گفتم من که دیشب ایشان را دیدهام، بهتر است کمی دیرتر بروم که اطرافشان خلوت شده باشد. در همین موقع برادرزادهام زنگ زد و گفت: ظاهراً آقای شمسآبادی تصادف کردهاند. بعد آقای فشارکی تلفن زدند و چیزی شبیه به همین را گفتند. بسیار نگران شدم. در تلفن سوم که خبر شهادت ایشان را به من دادند، فوقالعاده منقلب شدم و برای چند دقیقه نتوانستم از جا بلند شوم. بعد از خانه بیرون رفتم و به آقای روحانی برخوردم و با اتومبیل ایشان به سمت دُرچه حرکت کردیم و در بین راه دیدیم دارند جنازه ایشان را تشییع میکنند. خاطرات سالها انس و الفت با ایشان به ذهنم هجوم آورد. پیکر ایشان را به مسجد بردند و پزشک فوتشان را تأیید کرد. بعد جنازه را به طرف منزلشان حرکت دادند. ایشان همواره در بالای منبر از خدا طلب شهادت میکرد و خداوند هم دعایشان را مستجاب کرد.
جنابعالی در موضوع تبیین منش اهلبیت(ع) و ماجرای عاشورا تألیفاتی دارید. از حاشیههای تألیف این کتب بفرمایید؟ این کار، چه آثاری در زندگی شما داشت؟
هنگامی که کتاب «رهبر زوّار» را مینوشتم، به حضرت زینب(س) متوسل شدم و درباره ایشان مطلبی نوشتم. شب خواب دیدم به مکه مشرف شدهام و گویی مکه و مدینه به هم وصل شده بودند. جمعیت عظیمی هم برای نماز جماعت آمده بودند و یکی از روحانیون اهل تسنن منبر رفته بود و درباره اهلبیت(ع) صحبت میکرد. صبح از خواب بیدار شدم و مانده بودم تعبیر این خواب چیست که از برادرم آقای سیدعلیاکبر هاشمی نامهای دریافت کردم. در آن نوشته شده بود اهالی طالخونچه به اعتماد من به کربلا رفتهاند و نمیتوانم همراهیشان کنم. شما بیایید و جایم بروید. واقعیت این بود که اخوی قبلاً به کربلا رفته بودند و مادرمان انتظار داشتند در این سفر ایشان را همراهی کنند، منتها چون امکانات سفر ایشان فراهم نشده بود، برادرم به احترام مادرمان از این سفر چشمپوشی کرده بودند.
وقتی متوجه این نکته شدم، ارادتم به اخوی صد برابر شد. همان روز به طالخونچه رفتم تا با کاروان حرکت کنم. اخوی به من گفتند: گذرنامهها در اصفهان دست اخوی دیگرمان حاجآقا طه است. تصور کردم برای من گذرنامه تهیه شده است، ولی وقتی به اصفهان رفتم دیدم گذرنامه اخوی است. کمی نگران شدم، ولی به خود گفتم برای این سفر تلاشی نکردهام. حتماً عنایت آقا امام حسین(ع) است و اتفاقی نمیافتد. در هر حال با همان گذرنامه به کربلا رفتم و تمام صحنههایی را که در خواب دیده بودم در آنجا تداعی شد. حتی یک روز پس از نماز جماعت یکی از روحانیونی که در قم میشناختم و از مدتی قبل به کربلا مهاجرت کرده بود، منبر رفت و مفصلاً درباره اهلبیت(ع) صحبت کرد. از منبر که پایین آمد، خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم، ولی در خواب دیدم منبر در بین اهل تسنن است. گفت کربلا اهل تسنن زیاد دارد و من هم خطاب به آنها حرف زدم. موقع برگشتن در پست بازرسی مأمور نگاهی به عکس گذرنامه کرد و نگاهی به من انداخت و گفت به خاطر احترام به رسولالله(ص) نادیده میگیرم. این سفر بهواسطه توسل به حضرت زینب(س) و عرض ادب به محضر مقدسشان نصیبم شد.
در سفر دیگری به کربلا در شب عاشورا تصمیم گرفتم نماز شب را در حرم آقا اباعبدالله(ع) بخوانم. غسل کردم و قبل از اذان صبح به حرم رفتم و بالای سر مرقد حضرت نماز شب و نماز صبح را خواندم و بعد در گوشهای رو به ضریح نشستم و مشغول زیارت شدم. حال عجیبی داشتم. بعد یکی از آشنایان آمد و سلام کرد. پرسیدم: «چقدر به اذان داریم؟» پرسید: «اذان مغرب؟» گفتم: «مگر ظهر شده است؟» گفت: «بله، ساعت 4 بعد از ظهر است.» تازه فهمیدم از اذان صبح تا 4 بعد از ظهر مشغول زیارت بودم و متوجه چیزی نشده بودم. هرگز به یاد ندارم در عمرم چنین حالی به من دست داده باشد و این همه را از عنایات آقا سیدالشهدا(ع) میدانم./998/د102/س
منبع: روزنامه جوان