۲۴ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۲
کد خبر: ۲۸۷۹۶۸
برگی از خاطرات جنگ؛

مأموریت ما عملیات شهادت است آماده‌ای بسم‌الله

خبرگزاری رسا ـ شهید مهدی باکری قبل از آغاز عملیات همه بسیجی ها را برای سخنرانی در منطقه جفیر جمع و با رزمندگان اتمام حجت کرد، برنامه آن روز تداعی کننده شب عاشورای امام حسین و یاران باوفایش بود.
حجت الاسلام محمد رمضاني رزمنده ايثارگر

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام محمد رمضانی فرزند علی سال 1345 در پارس آباد به دنیا آمد و سال 1373 دروس حوزوی را درحوزه علمیه قم آغاز کرد.

 

رمضانی سال 1362 در دو مرحله اعزام، مدت چهار ماه و نیم در جبهه های حق علیه باطل حضور داشته و هم اکنون در مدرسه دین و دانش قم مشغول تدریس است.

 

اینجا خانه خاله ات نیست که ...

سال 1362 از طریق سپاه پارس آباد برای گذراندن آموزش نظامی عازم شهرستان مراغه شدیم. بعد از استقرار رفتم لباس بگیرم مسؤول تدارکات شلواری سه برابر اندازه ام تحویلم داد. بهش گفتم: این شلوار خیلی برایم بزرگه لطف کنید شلواری کوچکتر بدید با مشت به سینه ام زد و گفت: اینجا خانه خاله ات نیست که هر شلواری دوست داشته باشی برایت تهیه کنند همینه می پوشی بپوش و الاّ خوش آمدی! این حرکت موجب ناراحتیم شد و برگشتم.

همکارانش دیدند که من از شدت ناراحتی برگشتم صدایم زدند که برگرد لباس مناسبی برایت پیدا کنیم قبول نکردم، چون نوجوان بودم و کم سن و سال و اولین بارم نیز بود که می خواستم به جبهه اعزام شوم، بنابراین انتظار نداشتم با یک بسیجی نوجوان چنین برخوردی داشته باشند.

 

از مراغه به مراغه

 

با خود گفتم می روم پارس آباد و از آنجا بدون گذراندن آموزش نظامی اعزام می شوم، دوباره به پارس آباد برگشتم و به سپاه مراجعه کردم ولی مسؤول اعزام آقای میش چشم گفت: بدون آموزش نمی توانیم به منطقه اعزامت کنیم مرحله دوم آموزش هم در مرند برگزار می شود برو در دوره آنها شرکت کن، خوشحال بودم که الحمدلله مرا به مراغه برنگرداندند ولی بعد از حضور در پادگان مرند گفتند: دوره آموزشی تمام شده باید به پادگان مراغه مراجعه کنید. و باز هم مراغه!

چاره ای نداشتم جز این که برگردم مراغه و در دوره آموزشی شرکت کنم، به خاطر دارم که وقتی اساتید مرا دیدند گفتند:دوباره که برگشتی؟! جوابی نداشتم جز این جمله: مثل اینکه چاره ای جز آموزش در این پادگان ندارم، آش کشک خاله یعنی این...

 

 

آموزش امدادگری

 

موقع گذراندن آموزش در پادگان مراغه، مسؤولین می خواستند افرادی را برای آموزش امدادگری انتخاب کنند من هم برای شرکت در این دوره انتخاب شدم مدت یک ماه در محل ورزشگاه مراغه آموزش دیدیم بعد از آموزش به جبهه گیلانغرب اعزام شده و در اردوگاه کاسه گران مستقر شدیم، در آنجا نیز به مدت یک ماه دوره های متناسب با عملیات پیش رو را گذرانده و به جبهه جنوب اعزام شدیم.

 

فلانی صداتو نمی شنوم!

 

روز جمعه بود با ماشین آیفا برای شرکت در نماز جمعه حرکت کردیم، در وسط راه احساس کردم ماشین از جاده منحرف می شود به دوست طلبه ام انصار سعادتی گفتم که خودت را برای پرت کردن از ماشین آماده کن ماشین که کج شد خودت را بنداز پایین.

 

 ماشین چپ کرد و زود پریدم پایین، به خودم که آمدم دیدم همه بچه ها زیر ماشین مانده اند، بچه های تخریب زود رسیدند و ماشین را به حالت اولیه برگرداندیم، به جز من همه زیر ماشین مانده بودند. یکی از بسیجی ها را که خیلی شوخ طبع بود دیدم و به شوخی گفتم: فلانی صداتو نمی شنیدم! جواب داد: به کسی نگو میله افتاده بود روی گلویم و نمی توانستم فریاد بزنم.

 

معراج الشهداء

 

حضور ما در منطقه همزمان بود با آغاز عملیات خیبر که خاطره تلخی نیز به دنبال داشت، جثه کوچکی داشتم با پیشنهاد دوستان به گروه تعاون رفتم و آنجا مشغول شدم، مسؤول تدارکات بودم اما بعد از مدتی به معراج شهداء منتقل شدم، خبر شهادت دوستان خیلی ناراحتم کرد.

 

عملیات شهادت

 

شهید مهدی باکری قبل از آغاز عملیات همه بسیجی ها را برای سخنرانی در منطقه جفیر جمع و با رزمندگان اتمام حجت کرد، برنامه آن روز تداعی کننده شب عاشورای امام حسین و یاران باوفایش بود، شهید باکری گفت: مأموریت ما عملیات شهادت است هر کس آماده است بسم الله و هر کس میل شرکت در عملیات ندارد هیچ مؤاخذه ای نیست./1330/ت303/ی

ارسال نظرات