بانوی کربلا رسوا کننده جنایتهای حکومت یزید
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، در میان شهیدانى که پیکرهایشان را نزد زینب آورده بودند، فرزندان زینب، عون بن عبدالله و برادرانش محمد وعبدالله؛ و برادران زینب: عباس و جعفر و عثمان و عبدالله و محمد و ابوبکر؛ فرزندان حسین(ع) (برادر زینب(س)): على وعبدالله، و فرزندان حسن (ع)(برادر زینب(س)): ابوبکر و قاسم، و فرزندان عقیل (عموى زینب(س): جعفر و عبدالله وعبدالرحمن بودند.
خورشید روز دهم محرم سال 61 غروب کرد و زمین کربلا در خون غرق بود و شریفترین و پاکیزهترین پیکرهای پارهپاره پراکنده روى زمین افتاده بود. در روشنایى بىرنگ ماه، زینب با دستهاى از کودکان و گروهى از زنان بیوهشده و داغدیده در میان قطعات پراکنده پیکرها مىگردیدند.
لشکر ابنزیاد در جایى که چندان دور نبود، شبنشینى داشتند و بادهگسارى مىکردند و در پرتو روشنایى مشعلها، سرهاى جدا شده و اموال یغما گرفته را مىشمردند. صداهایى شنیده مىشد که به کسى که سر امام را جدا کرده بود، مىگفت: «حسین بن على، پسر فاطمه دخت رسول خدا را کشتى، کنون نزد امیران خود شو و پاداش بگیر، که اگر همه خزینههاى خودشان را به پاداش کشتن او به تو بدهند، کم دادهاند!» او رفت و بر در خیمه عمر سعد ایستاد و فریاد برآورد: «اوقر رکابى فضه و ذهبا ...: باید که چکمههاى مرا از زر و سیم پر کنى/ زیرا که آن سرور عالیمقام را کشتم./ کسى را کشتم که پدر و مادرش بهترین مردم بودند و بهترین و پاکیزهترین نسلها را داشتند!»
مىگویند در اینجا داستان به پایان مىرسد؛ داستان هفتادوسه تن شهیدى که ساعتها در برابر چهارهزار تن پایدارى کردند و تا آخرین فرد کشته شدند. زمانى گذشت و پیش از آنکه براى آنها قبرى بسازند، دلسوختهاى بر ایشان گذر کرد و گفت: وقفت على اجداثهم ومجالهم، فکان الحشى ینقض والعین ساجمه.
«بر مزار شهدا و میدان جنگشان ایستادم/ دل از غم پارهپاره مىشد و دیده اشک مىریخت/ به جان خودم که آنها در میدان جنگ دلاورانى بودند/ که با جوانمردى براى جانبازى مىدویدند و با شرافت/ در یارى پسر پیغمبر استقامت کردند/ و شیران بیشهاى بودند که شمشیر بر دست گرفته بودند./ هنوز دیده بینندگان برتر از آنها ندیده/ (چرا که) با سرورى و بزرگوارى و جوانمردى به سوى مرگ رفتند.»
از کسانى که در این صحنه نمایان شدند، به جز زینب(س) کسى نماند. او به تنهایى با رفتار جاویدانش در تاریخ باقى است. زینب، بانوى کربلا. در کنار برادر بود که نخستین غریو دشمن را شنید. آن دم که برادر به خواب رفته بود؛ ولى زینب بیدار بود و از بیمار پرستارى مىکرد و محتضر را دلدارى مىداد و براى شهید مىگریست. زینب آن کسى است که از آغاز کشتار تا انجام آن در کنار برادر دیده شد.
کاروان اسیران
دستهاى از لشکر به سوى کوفه بازگشت و بارى گران و سهمناک، یعنى سر شهدا را همراه داشت.شب همه جا را فراگرفته بود و دارالامارة ابنزیاد بسته بود.گویند: کسى که سر امام را با خود داشت، به خانه رفت و آن را در کنارى نهاد و در بستر شد و به زنش گفت: «ثروتى عمرانه برایت آوردهام، این سر حسین است.» زن هراسان شد و شیونى زد و گفت: «خاک بر سرت! مردم زر و سیم مىآورند و تو سر پسر دختر رسول خدا را آوردهاى؟ به خدا که دیگر هیچ خانهاى مرا با تو جمع نخواهد کرد.» از خانه بیرون شد و سراسیمه و پریشان دویدن گرفت.
کاروان اسیران به سوى کوفه رفت؛ مصیبتزدهترین کاروانى که تاریخ به خاطر دارد. در میان آنها دو کودک از حسن بن على بود که کوفیان کوچکشان شمردند و از کشتنشان گذشتند و برادر سوم آن دوکه مجروح شده بود و با کاروان حمل مىشد. و از فرزندان حسین، جوانى بیمار به نام علی (زینالعابدین) بود که عمهاش با جانفشانى از مرگ نجاتش داد. او تنها بازماندة شهید بزرگوار و یادگار برادر زینب بود.
همراه بانوى بانوان، خواهر زینب، فاطمه و سکینه (دختر حسین) و بقیه بانوان بنىهاشم روان بودند. کاروان از کنار قتلگاه شهدا گذشت؛ جایى که تکهپارههاى پیکرها در میان خاک و خون روى زمین پراکنده بود. زینب نالهاى کرد و صدا زد: «اى محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. این حسین توست که آغشته به خون و با پیکرقطعه قطعه در میان بیابان افتاده است. اى دادرس ما، اى محمد! اینان دختران تواند که به اسیرى مىروند.اینان فرزندان تواند که کشته شدهاند و باد صبا بر پیکرشان خس وخاشاک مىریزد.» در پى زینب، زنان صدا به شیون و زارى بلند کردند و دوست و دشمن به گریه درآمدند.
کاروان وارد کوفه شد. مردم در حالى که خاندان رسالت را به سوى عبیدالله زیاد مىبردند، ایستاده بودند و اسیران را تماشا مىکردند. از گوشهاى صداى گریه و زارى شنیده مىشد و از جایى بانگ شیون و ناله برمىخاست و سخنانى به گوش مىرسید که نوحهگرى مىکرد و عزادارى مىنمود. زنان کوفه نوحهگر و گریبان چاک دیده مىشدند. براى بانوان ارجمندى که به خوارى مىبردندشان، مىگریستند.
زینب این منظره را که دید، نتوانست تاب بیاورد. تاب نیاورد که ببیند اهل کوفه گریه مىکنند؛ هم آنها بودند که به پدرش على و به برادرش حسن خیانت کردند و پسر عمویش مسلم بن عقیل را به دست دشمن دادند و برادرش حسین را به سوى خود خواندند و وعده یارى دادند، ولى وقتى که به سویشان آمد، شمشیرهاى خود را به یزید فروختند. زینب نتوانست ببیند که کوفیان بر حسین و جوانانش مىگریند، با آنکه همگى به دست آنها قربانى شدند، آنان براى اسیرى دختران رسول، زارى مىکنند و کسى جز خودشان، هتک حرمت آن خاندان را نکرده است.
سخنان على(ع) را به یاد آورد. پدرش اهل کوفه را نکوهش مىکرد و از آنان شکایت داشت. زینب دیدگانش را به نقطه دورى متوجه گردانید؛ جایى که پیکر عزیزانش در بیابان افتاده بود. سپس به سوى گریهکنندگان بازگشت و اشارت کرد که خاموش شوید. همه سرها را از خوارى و پشیمانى به زیر انداختند و تا زینب سخن مىگفت، چنین بودند:
ـ اى اهل کوفه! گریه مىکنید؟! هرگز اشک شما نایستد و شیونتان آرام نگیرد. مَثَل شما مثل زنى است که هر چه رشته است، پنبه کند. شما ایمان خود را بازیچه فساد قرار دادید و بدانید که بارى شوم بر دوش کشیدید.آرى، به خدا چنین است، باید بیشتر بگریید و کمتر بخندید. شما چنان خود را ننگین کردید که شستن نتوانید، و ننگ کشتن نواده خاتم پیغمبران و سالار فرستادگان را چگونه مىتوانید بشویید؟ کسى که نقطه اتکاى شما و چراغ راهنماى شما و سرور جوانان اهل بهشت بود. بدانید که به نادانى و پلیدى، جنایتى عظیم مرتکب شدید.
آیا تعجب مىکنید اگرآسمان خون ببارد؟ نفس پلید شما، جنایتکارى را نزد شما خوب جلوه داد تا خشم خدا را براى شما بیاورد و در عذاب الهى براى همیشه گرفتار باشید. آیا مىدانید چه جگرى را پارهپاره کردید و چه خونى را ریختید و چه پردهنشینى را پرده دریدید؟ جنایتى بزرگ مرتکب شدید که از عظمتش نزدیک است آسمانها بشکافد و زمین از هم بپاشد و کوهها خرد شود...
کسى که خطبه زینب را شنیده بود، مىگوید: «به خدا، من زنى سخنورتر از او ندیدم، گویى از زبان على سخن مىگفت.» زینب گفتارش را تمام نکرده بود که صداى گریه مردم بلند شد و همگى از هراس این مصیبت بزرگ، مات و از خود بىخود شدند.
آنگاه زینب روى خود را از کوفیان برگردانید و به جایى که اسیران آن خاندان کریم را مىبردند، متوجه شد. به راه خود ادامه داد تا به دارالاماره رسید. زینب این خانه را مىشناخت. اینجا روزى خانه زینب بود! اشک در دیدگانش حلقه زد. هیچ وقت مانند امروز احتیاج نداشت که به عظمت روحى و نیروى معنوىاش اعتماد کند و به ارجمندى خاندانش پناه برد، تا آن طورى که شایسته نوادة پیغمبر و بانوى خردمند بنىهاشم است، در برابر ابنزیاد بایستد.
زینب که پستترین لباس را بر تن داشت و کنیزان دورش را گرفته بودند، با ابهت وجلالى هرچه تمامتر قدم پیش نهاد و بدون آنکه به امیر سرکش خونخوار اعتنایى کند، رفت و درگوشهاى بنشست. ابنزیاد که زینب را مىنگریست که این گونه با جلال و عظمت نشست، بدون آنکه اجاز ه نشستن بگیرد، پرسید: «توکیستى؟» زینب جواب نداد. پرسش را دو بار یا سه بار تکرار کرد؛ ولى زینب براى آنکه خُردش کند و کوچکش سازد، جواب نداد. یکى از کنیزان جواب داد: «زینب دختر فاطمه است.»
ابنزیاد که به خشم آمده بود، گفت: «سپاس خدا را که شما را رسوا کرد و کشت و دروغتان را روشن ساخت!» زینب که با نظر حقارت بدو مىنگریست، گفت: «حمد خدا را که به واسطه پیغمبرش، ما را عزیز و محترم قرار داد و از پلیدى پاک گردانید.فقط گناهکار رسوا مىشود و تنها فاجر دروغ مىگوید و او بحمدالله غیر از ماست.» ابنزیاد پرسید: «کار خدا را با خویشانت چگونه دیدى؟» گفت: «سرنوشت آنها کشته شدن و فداکارى بود. همه رفتند و در بسترهاى خود آرمیدند و به همین زودى خدا آنها رابا تو جمع خواهد کرد و در پیش او محاکمه خواهید شد.»
در اینجا ابنزیاد سرکش کوچک شد و براى آنکه درد خویش را شفا بخشد، گفت: «خدا مرا از شورش تو و یاغیان سرکش خویشان تو آسوده گردانید و رنج درونى مرا شفا داد.» زینب گفت: «تو پشت و پناه مرا کشتى و خاندان مرا نابود کردى و شاخههاى مرا بریدى و ریشه مرا کندى. اگر این جنایتها، درد تو را شفا مىبخشد، به یقین بدان که آسوده گشتى و شفا یافتى!» ابنزیاد خشمگین شد و گفت: «این زن سخنپردازى مىکند، پدرش نیز سخنپرداز و شاعر بود!» زینب با لحنى محکم گفت: «زن را با سخنپردازى چه کار؟ من با درد خود سر و کار دارم.»
ابنزیاد، چشم خود را از سوى زینب برگردانید و چهره اسیران را یکایک نگریستن گرفت تا چشمان پلیدش در برابر على ـ فرزند حسین ـ ایستاد. زنده ماندن وى را غریب شمرد و پرسید: «نامت چیست؟» جوان پاسخ داد: «على بن حسین.» ابنزیاد در عجب شد و پرسید: «آیا على بن حسین را خدا نکشت؟» جوان چیزى نگفت. ابنزیاد که مىخواست به سخن گفتنش وادارد، گفت: «چرا سخن نمىگویى؟» جوان گفت: «برادرى داشتم که نام او نیز على بود، مردم او را کشتند.» ابنزیاد گفت: «خدا او را کشت.» جوان خوددارى کرد و چیزى نگفت؛ ولى پس از آنکه ابنزیاد دوباره به سخن گفتن وادارش کرد، این آیه را تلاوت کرد: «الله یتوفى الانفس حین موتها و ماکان لنفس ان تموت الا باذن الله: خدا در وقت مرگ همه را مىمیراند و هیچ کس نمىتواند بمیرد مگر به اذن خدا.»
آن خودخواه سرکش فریاد زد: «به خدا، تو از همانها هستى. واى بر تو!» آنگاه فرمان کشتن او را صادر کرد. در این هنگام، عمهاش زینب دست در گردن جوان انداخت و در آغوشش کشید وگفت: «اى ابنزیاد! هرچه از ما کشتى، بس است. هنوز از خون ما سیراب نشدهاى؟ آیا از ما کسى را باقى گذاردهاى؟» سپس او را سوگند داد که از ریختن خون جوان درگذرد یا آنکه وی را نیز با او بکشد. ابنزیاد به اطرافیانش روى کرده، گفت: «خویشاوندى چیز عجیبى است! گمانم آن است که دوست مىدارد وى را نیز با او بکشم، جوان را آزاد بگذارید تا بااهل بیتش برود.»
به سوی شام
ابنزیاد، فرمان داد که سر حسین را بر سر چوبى نهادند و در کوفه بگردانیدند. سپس گردن و دستهاى زینالعابدین را در غل و زنجیر کردند. کاروان بار دگر به راه افتاد. کاروان عبارت بود از : سر حسین و هفتاد تن از خویشان و یارانش و کودکانى که اسیر بند و زنجیر بودند و بانوان اسیر آن خاندان. آنگاه زیر نظر گماشتگان سنگدل، سفر شام آغاز گردید.
على بن حسین(ع) در طول راه سخنى نگفت و عمهاش نیز سخن نگفت. مصیبت ناگوار، زبان هر دو را بسته بود. وقتى که به شام رسیدند، آنان را یکسره به بارگاه یزیدبن معاویه بردند، ولى ناله و شیون زنان از خانههایش بلند بود و فضا را پرکرده بود.
یزید بزرگان شام را دعوت کرده و آن را به دور خود نشانیده بود و سر حسین را در پیشش نهاده بودند. به اطرافیان خود رو کرد و گفت: داستان این سر با ما، مانند گفته ابن حمام است: «ابى قومنا ان ینصفونا فانصفت: خویشان ما با ما انصاف ندادند، پس شمشیرهایى که در دست ما بود و از آن خون مىچکید، انصاف داد/ و فرق مردانى را شکافت که نزد ما ارجمند بودند؛/ ولى آنان نامهربانتر و ستمکارتربودند!»
سپس در حالى که اشارهاى به سر شهید مىکرد، گفت: «آیا مىدانید که این سر از کجا آمد؟ او مىگفت: پدرم على از پدر او بهتر است. مادرم فاطمه از مادر او بهتر است. جدم پیغمبر از جد او بهتر است. و من خودم از او بهترم و براى خلافت شایستهترم. اینکه مىگفت: پدرش از پدر من بهتر است، پدرش و پدرم نزد خدا محاکمه کردند و مردم مىدانند که حکم به سود کدام یک بود! و اما سخن او که مادرم از مادر او بهتر است، آرى چنین است، فاطمه دختر رسول خدا از مادر من بهتراست؛ و اما اینکه گفته بود، جدم پیامبر از جد او بهتر است، آرى چنین است، کسى که ایمان به خدا و روز واپسین داشته باشد، نمىتواند در میان مسلمانان همدوش و مانندى براى رسول خدا بیابد؛ ولى او نخوانده بود: قل اللهم مالک الملک تؤتى الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء (بگو خدا داراى شهریارى است و به هر که خواهد پادشاهى دهد و از هر که خواهد بستاند)!»
اسرا در مجلس یزید
سپس فرمان داد اسیران را وارد کنند. مجلسیان به دختران بنیهاشم نگاه مىکردند. یک مرد تنومند شامى سرخروى به فاطمه ـ دختر علی ـ مىنگریست و با نگاههاى آزمندانه مىخواست او را ببلعد. فاطمه هراسان و لرزان راه گریز مىجست. مرد شامى برخاست و به یزید گفت: «یا امیرالمؤمنین، این دوشیزه را به من ببخش!» فاطمه در حالتى که از وحشت مىلرزید، دامن زینب(س) را گرفت. زینب خواهرش را در آغوش گرفت و گفت: «گمان دروغ بردى و فرومایگى کردى، نه تو چنین حقى دارى و نه یزید.» یزید خشمگین شد و گفت: «تو دروغ گفتى، من این حق را دارم و اگر بخواهم، این کار را خواهم کرد.» زینب گفت: «هرگز چنین حقى را خدا براى تو قرار نداده، مگر آنکه از دین ما خارج شوى و به کیش دیگر بگرایى.» سخن زینب، آتش خشم یزید را برافروخت: «با من چنین سخنى مىگویى؟ پدر و برادر تو از دین خارج شدند.» زینب با لحنى محکم جواب داد: «به دین خدا و دین پدرم و برادرم و جدم، تو و پدرت و جدت هدایت شدید.» یزید با خشم گفت: «دروغ گفتى اى دشمن خدا.» زینب گفت: «تو فرمانروایى هستى مسلط و ظالمانه دشنام مىدهى و به قدرت خود مىنازى!» یزید جوابى نگفت. مرد شامى که فاطمه چشمش را پر کرده بود، دوباره به سخن آمد: «یا امیرالمؤمنین! این کنیزک را به من ببخش.» یزید بانگ زد: «خفه شو! خدا مرگت بدهد.»
سپس مصیبتى ناگوار روى داد: یزید سرپوش از سر شهیدان برداشت و خم شد و با خیزرانى که در دست داشت، بر دندانهاى امام نواختن آغاز کرد و این اشعار را خواند: «لیتَ اشیاخى ببدرٍ شهدوا/ جزع الخزرج من وقع الأسل: کاش پدرانم در جنگ بدر مىدیدند که خزرجیان از زخم نیزههاى ما به آه و فغان آمدهاند/ تا شادى از سر و رویشان مىریخت، آن وقت مىگفتند: یزید دیگر بس است!»
یزید سرپوش از سر شهیدان برداشت و خم شد و با خیزرانى که در دست داشت، بر دندانهاى امام نواختن آغاز کرد و این اشعار را خواند: «لیتَ اشیاخى ببدرٍ شهدوا/ جزع الخزرج من وقع الأسل...: کاش پدرانم در جنگ بدر مىدیدند که خزرجیان از زخم نیزههاى ما به آه و فغان آمدهاند/ تا شادى از سر و رویشان مىریخت، آن وقت مىگفتند: یزید دیگر بس است!»
بانوان بنىهاشم به گریه درآمدند، جز زینب که به آن مرد سرکش نهیبى زد و گفت: «خدا در قرآن به راستى گفت: ثم کان عاقبه الذین اساؤالسواى ان کذّبوا بآیات الله و کانوا بها یستهزؤن: سرانجامِ کسانى که کار زشت کردند، این است که آیات خدا را دروغ شمارند و مسخره کنند.
اى یزید! اکنون که زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفتهاى و ما را مانند اسیران به هرسو مىکشانى، به گمانت که پیش خدا براى ما پستى و براى تو شرف و منزلت است؟ و حالا که مىبینى جهان، سر به فرمانت نهاده و حوادث طبق دلخواه تو روى مىدهد، برخود مىبالى و مىنازى! اگر خدا به تو چنین مهلتى داده، بدان که درقرآن گفته: ولایحسبنّ الذین کفروا انّما نُملى لهم خیر لانفسهم، انّما نملى لهم لیزدادوا اثماً و لهم عذاب مهین: کسانى که کافر شدند، گمان مکنند که مهلت ما به سود آنهاست؛ ما به آنها مهلت مىدهیم تا بر گناه بیفزایند و عذابی خوارکننده در انتظاردارند.
اى زاده بردگان! آیا این از عدالت است که تو دختران و کنیزکان خود را در پس پرده بنشانى و دختران پیغمبر را همچون اسیران بگردانى و پرده حجابشان را بدرانى، تا از ناله و آه سینه تنگشان بگیرد و آوازشان برنیاید، افسرده و غمگین بر شتران بار شوند و دشمنان، آنها را از این شهر به آن شهر ببرند؟ نه یارى، تا غمخورشان باشد، و نه جایى تا آسایشگاهشان گردد، و هر دور و نزدیکى به ایشان بنگرد، وقتى که مردانشان در کنارشان نباشند.
ای یزید! آیا مىگویى: «اى کاش بزرگان خاندانم که در بدر کشته شدند، بودند و مىدیدند» و خود را گناهکار نمىشمارى و این را گناه بزرگ نمىدانى؟ و بىشرمانه با چوب خیزران بر دندانهاى ابوعبدالله مىنوازى؟ چرا نکنى؟ با آنکه با ریختن خونهایى پاک، خونهاى ستارگان زمین از دودمان عبدالمطلب، زخمها را خنجر زدهاى و ریشه پاکى و بزرگوارى را از بن برکندهاى. به زودى در دادگاه عدل الهى احضار خواهى شد، آن وقت است که آرزو مىکنى اى کاش لال و کور بودى.
به خدا هر چه کردى، به خود کردى! جز پوست تن خود را نخراشیدى و جز گوشت خویش را نبریدى. به همین زودى برخلاف میل به سوى پیغمبر برده خواهى شد، و خواهى دید که فرزندان و بستگانش در بارگاه قدس الهى نزد آن حضرت جمعند، روزى که خدا آنان را از جدایى و پراکندگى آسوده سازد. پسر معاویه! به همین زودى تو و آن که تو را برگردن مسلمانان سوار کرد، خواهید دانست که کدام یک از ما بدبختتر و بىکستریم؛ روزى که دادگاهى آماده شود و خدا، قاضى آن باشد و جد ما خصم تو گردد و همه اعضا وجوارح تو گواهان جنایاتت باشند.
اگر ستم بر ما را در این جهان غنیمت شمردى، بدان که در آن جهان باید غرامت بپردازى، آن دم که جز نتیجه کارهایت چیزى به درد تو نخورد، آن وقت است که تو به ابن مرجانه پناه میبرى و او به تو پناه میبرد، تو از او کمک میخواهى و او از تو، تو و یارانت پاى ترازوى عدل الهى زوزه می کشید و بهترین توشهاى که همراهتان باشد، کشتار فرزندان محمد(ص) است!
به خدا سوگند که تا کنون جز از خدا نترسیدهام وجز پیش او شکایت نبردهام. پس هر حیلهاى، دارى به کار بر و هر چه مىخواهى، بکوش و آنچه نیرو دارى، مصرف کن. به خدا که ننگ این ستمکارى را نتوانى شست.»
واکنشها
زینب(س) آرام گرفت، یزید سر به زیر افکند و هر کس در آنجا بود، چنان سر به زیر و خاموش شد که گویى مرگ برسر همه سایه افکنده است. نقل مىکنند که هند ـ دختر عبدالله بن عامر، زن یزید ـ چون آنچه در مجلس شوهرش رخ داد، شنید، پیراهنش را نقاب کرد و به درون مجلس آمد و گفت: «یا امیرالمؤمنین! این سر حسین پسر فاطمه دختر رسول خداست؟» یزید گفت: «آرى، بر او شیون کن و سیاه بپوش!»
یکى از اصحاب پیغمبر(ص) هنگامى که دید یزید با خیزران بر دندانهاى حسین مىزند، گفت: «آیا با این چوب بر دندانهاى حسین مىنوازى؟ چوبت به جایى مىخورد که من دیدم رسول خدا آنجا را مىبوسید. اى یزید! تو روز قیامت خواهى آمد و ابنزیاد شفیع توست و این سر خواهد آمد و رسول خدا شفیع اوست.»
یزید از دیدار زینب(س) ناراحت شد و گفتار او تکانش داد، روى از زینب(س) گردانید و به زینب و بانوان دیگر اشاره کرد که به خانه او بروند. سپس فرمان داد تا على بن حسین را با غل و زنجیر وارد مجلس کردند. على گفت: «اگر رسول خدا ما را در زنجیر مىدید، باز مىکرد.» یزید که هنوز طنین سخنان زینب در گوشش بود، گفت: «راست گفتى» و امر کرد زنجیر را باز کنند و سپس او را نزدیک خود خواند و مانند کسى که معذرت خواسته باشد، گفت: «دیدى پدرت خویشاوندى را با من برید و حق مرا نشناخت و با حکومت من به ستیزه برخاست، خدا با او چنان کرد که دیدى.»
جواب على تلاوت این آیات شریفه بود: «ما اصاب من مصیبه فى الارض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبراها انّ ذلک على الله یسیر...: هر مصیبتى که در زمین رخ مىدهد و بر شما روى مىآورد، پیش از آنکه آن را بیافرینیم، در کتاب نوشته شده و این براى خدا آسان است،تا برآنچه از دستتان رفت، افسرده نشوید و به آنچه به دستتان آمده، دلخوش نگردید که خدا هیچ متکبر نازندهاى را دوست ندارد.»
یزید خواست آیه دیگری را بخواند که به زودى خاموش گردید؛ زیرا ضجه زنان از دور شنیده مىشد. نه تنها بانوان بنىهاشم گریه مىکردند، بلکه زنان بنىامیه نیز با اشک خود با ایشان همدردى مىکردند. از دودمان معاویه زنى نماند که مصیبتزدگان را با گریه و زارى استقبال نکند. سه روز سوگوارى و نوحهگرى برپا شد.
سپس یزید امر کرد که مصیبتزدگان به همراهى نگهبانى درستکار آماده سفر به سوى مدینه شوند. نقل مىکنند: یزید در هنگام وداع با على بن حسین گفت: «خدا لعنت کند پسر مرجانه را! به خدا اگر من با پدرت روبرو مىشدم، هر چه از من مىخواست، به او مىدادم و باتمام قوا مرگ را از او دور مىکردم، هر چند به هلاکت بعضى از فرزندانم تمام مىشد؛ ولى آنچه دیدى، خواست خدا بود.»
کاروان مدینه
نگهبان، زنان و کودکان حسین(ع) را از شام بیرون آورد و آنها را با آرامش و مهربانى در شب راه مىبرد؛ همه در پیشاپیش او حرکت مىکردند و هیچ یک از نظرش دور نمىشدند. هنگام پیاده شدن، از ایشان کناره مىگرفت و خودش و کسانش همچون پاسبان در اطراف پراکنده مىشدند و با آنها در راه همراهى مىکرد و گاهگاه مىپرسید: «آیا احتیاجى دارید؟» در یک بار زینب گفت: «کاش ما را از راه کربلا مىبردى.» جواب داد: «اطاعت مىکنم.» بردشان تا به زمین کربلا رسیدند.
چهل روز بر آن کشتار گذشته بود و هنوز قسمتهایى از زمین به خون شهیدان رنگین بود. نوحهگران به نوحهگرى برخاستند، سه روز در آنجا ماندند و آنى سوزش دلشان آرام نگرفت و اشکشان نایستاد. سپس کاروان مصیبتزده، راه مدینه را پیش گرفت.
هنگامى که نزدیک مدینه رسیدند، فاطمه(س) ـ دختر على(ع) ـ به خواهر خود بانوى بانوان زینب گفت: «این مرد که به همراه ما آمد، به ما نیکى کرد. آیا صلاح مىدانى به او چیزى بدهیم؟» بانوى خردمند جواب داد: «به جز زیورمان چیزى همراه ما نیست که به او بدهیم.» آنگاه النگو و دستبندهایشان را درآورده، پیش آن مرد فرستادند و از اینکه هدیه بسیار ناچیزی است، معذرت خواستند که: «اکنون دستتنگیم و چیزى نداریم.» ولى آن مرد زیورها را پس فرستاد و گفت: «اگر آنچه من کردم براى دنیا بود، زیورهاى شما آنقدر مىارزید که مرا خشنود ساز د؛ ولى به خدا که جز براى خدا و براى بستگى شما با رسول خدا کارى نکردم.»
در مدینه
در این مدت، مدینه در خاموشى بهتآمیزى فرو رفته بود و پیوسته مترصد بود که بداند بر سر حسین چه آمده است. ناگهان منادى ندا داد: «على بن حسین با عمهها و خواهرانش آمدهاند.»
على بن حسین؟ عمهها و خواهران؟ پس امام حسین کجاست؟ پس عموها و برادران کجایند؟ پسرعموها چه شدند؟ ستارگان زمین که فرزندان زهرا و از دودمان عبدالمطلب بودند، کجا رفتند و بر سر آنها چه آمده؟ و کجا؟ وکجا؟ انعکاس این خبر شوم، همه جا را پر کرد، تا به دامنه کوه اُحد رسید و از آنجا به بقیع رفت و از آنجا به مسجد قبا. خبرى بود آرام؛ ولى جانگداز و جگرخراش، و دیرى نپایید که این خبر در میان ناله گریه کنندگان و شیون ضجهزنندگان نابود شد. در مدینه، بانویى پردهنشین نماند، مگر آنکه بیرون آمد و به نوحهگرى و ناله و زارى پرداخت.
منادى ندا داد: «على بن حسین با عمهها و خواهرانش آمدهاند.» پس عموها و برادران کجایند؟ پسرعموها چه شدند؟ ستارگان زمین که فرزندان زهرا و از دودمان عبدالمطلب بودند، کجا رفتند و بر سر آنها چه آمده؟ این خبر همه جا را پر کرد. در مدینه بانویى پردهنشین نماند، مگر آنکه بیرون آمد و به نوحهگرى و ناله و زارى پرداخت. زینب ـ دختر عقیل، خواهر مسلم ـ از خانه بیرون شتافت و مىنالید و مىگفت: «چه جواب مىدهید اگر پیغمبر از شما بپرسد که بعد از من با فرزندان من چه کردید؟ دستهاى را اسیرکردید و دستهاى را آغشته به خون، آیا پاداش خیرخواهى من این بود که با بستگانم این گونه رفتار کنید؟!»
کاروان مصیبت کشیده در میان گروههاى مردمى که به استقبال آمده بودند، قرار داشت. مدینه منظرهاى دردناکتر از آن روز ندیده بود، و تا آن روز به این انداز ه مرد و زن گریان ننگریسته بود. مدینه شبى را به یاد مىآورد که این کاروان به سوى مکه روانه شد و قافلهسالارش زینت جوانان اهل بهشت در میان خرمنى از ستارگان درخشان قرار داشت و اکنون که کاروان از سفر خود باز مىگردد، پناه بر خدا که روزگار با آنها چه کرده! آنان را با شتاب به سوى قتلگاه برد و جز این باقىمانده محنت کشیده که عبارتند از کودکانى یتیم و زنانى داغ دیده کسى نماند. مدینه شبها و روزها شاهد مجالس ماتم و سوگوارى بود، و به نوحههاى جانسوز گوش مىداد و زمین پاکش سرشک گریندگان را در بر مىگرفت.
در این وقت عبدالله جعفر ـ شوهر زینب ـ را مىبینیم که در خانه مىنشیند و تسلیتدهندگان به حضورش مىروند و او را براى شهادت عون و اکبر و محمد و پسرعمویش حسین و بقیه شهدا از فرزندان جعفر و عبدالمطلب تعزیت مىگویند. و مىشنویم که غلامى احمقانه مىگوید: «این مصیبت را از حسین داریم!» عبدالله کفش خود را به سویش پرتاب میکند و مىگوید: «به خدا اگر در خدمت حسین بودم، دوست مىداشتم که از او جدا نشوم تا با او کشته شوم. به خدا آرزو داشتم خودم به جاى فرزندانم در راه حسین جانبازى کنم. چیزى که مصیبت مرا در باره این دو پسر تخفیف مىدهد، آن است که آنها در راه برادرم و پسرعمویم کشته شدند و تا آخرین نفس یارىاش کردند.»
مجالس ماتم و سوگوارى پایان مىپذیرد، ولى سوز دل زنان داغدیده پایان ندارد؛ هر روز به قبرستان مىروند و براى عزیزانى که شهید شدهاند، مىنالند و مىزارند و نوحهسرایى مىکنند. از طنین ناله و شیونشان دوست و دشمن بر آنها مىگریند. نقل مىکنند که امالبنین ـ همسر امام على علیه السلام به قبرستان بقیع مىرفت و براى چهار پسرش (عبدالله، جعفر، عثمان و عباس) گریه و نوحهسرایى مىنمود؛ چنان که جانسوزترین نوحهها بود و مردم گردش جمع مىشدند و به سخنش گوش مىدادند، حتى مروان حکم ـ دشمن دودمان ابوطالب ـ مىآمد و گوش مىسپرد و مىگریست.
نقل شده که رباب (دختر امراءالقیس، همسر امام حسین و مادر سکینه) پس از شهادت آن حضرت، به مدینه بازگشت و هر کس از بزرگان قریش خواستگارىاش کرد، نپذیرفت؛ یک سال بیشتر زنده نماند و در این مدت سقف خانهاى بر او سایه نینداخت تا بیمار شد و از دنیا رفت.
زینب را در مجالس سوگوارى که عبدالله جعفر برپا کرده، نمىبینیم. به گمان ما رنج مصیبت و فرسودگى بر او فشار آورده و بر اثر ناتوانى به خواب رفته است؛ ولى چیزى نمىگذرد که او در پى انجام کارى میرود. براى او به جز گریه و زارى، وظیفه دیگرى است. این خون پاک نباید به هدر رود. و به خداسزاوار نیست که این شهداى بزرگوار از صفحه گیتى محو شوند.
آخرین سفر
بانوى بانوان آرزو داشت که چند روز آخر عمر را در کنار جدش رسول خدا(ص) بگذراند؛ ولى بنىامیه از این هم جلوگیرى کردند. زینب و کسانى که همراهش بودند، مصائبى را که سبط پیغمبر از لشکر یزید دیده بود، مىگفتند و آن قربانگاه خونین را توصیف مىکردند. وجود زینب در مدینه کافى بود که آتش حزن بر شهیدان را شعلهور کند و مردم را بر ضد ستمکاران بشوراند. فرماندار مدینه به یزید گزارش داد: «بودن زینب در میان اهل مدینه، احساسات را بر مىانگیزاند. او زنى است فصیح، خردمند، دانا، او و کسانى که با اوهستند تصمیم گرفتهاند براى خونخواهى قیام کنند.»
یزید دستور داد که باقیمانده اهل بیت(ع) را به شهرها و نقاط مختلف تبعید کنند و پراکندهشان سازند. فرماندار از بانوى بانوان خواست که از مدینه بیرون رود و هر جاى که میخواهد، اقامت کند. زینب که از این سخن خشمگین شده بود، گفت: «خدا مىداند که چهها بر سر ما آمده است. بهترین کس ما کشته شده، و بازماندة ما را از این شهر به آن شهر راندند و ما را بر بارها سوار کردند. هرگز بیرون نخواهم رفت هرچند خونم ریخته شود.» ولى زنان بنىهاشم از خشم آن ستمگر بر زینب بیمناک شدند، دور زینب را گرفتند و همدردى کردند و به خارج شدن از مدینه متمایلش ساختند.
زینب ـ دختر عقیل بن ابى طالب ـ گفت: «دختر عموى عزیزم! خدا در وعدهاى که به ما داده است، راست گفته، زمین را تحت اختیار ما خواهد گذارد که از هر جایش بخواهیم، بهره برگیریم و به همین زودى خدا کیفر ستمکاران را خواهد داد. سفرى کن به شهرى که درآسایش و امان باشى.» زینب به قصد مصر مدینه را ترک گفت.
بانوان بنىهاشم که به همراه زینب(س) بودند، احساس کردند که بانوى خردمند نیرویش را از دست داده و تا کنون این سان ناتوان نبوده. به خاطرشان رسید کارى کنند شاید بار غمش سبک شود، از مصایب کربلا سخن گفتند تا عقده دل او باز شود؛ ولى زخم قلبش چنان عمیق گشته بود که شکافى کشنده ایجاد کرده بود. کاروان شبرو از خاک حجاز گذشت و به خاک نیل نزدیک شد؛ جایى که زینب غریب است، نه کسى دارد و نه منزلى. ابرهاى تیره جهان را فرا گرفته بود و ماه در آسمان یافت نمىشد.
در همان دمى که بانوى بانوان به خاک نیل قدم گذارد، هلال شعبان سال 61 هجری در افق نمایان شد، گروههایى از مردم براى استقبال جمع شده بودند. کاروان به سیر خود ادامه داد، تا به دهکدهاى نزدیک به بلبیس رسید، در آنجا گروههاى دیگرى به استقبال آمدند و هنگامى که طلعت درخشان زینب نمایان شد، به یکباره همه به گریه افتادند و به راه ادامه دادند. هنگامى که به قاهره رسیدند، مسلمه میهمان گرامى را به خانه برد،بانوى ما در آنجا نزدیک به یک سال اقامت کرد. در آن مدت جز در حال عبادت دیده نشد. سپس بنا بر ارجح اقوال، در شب یکشنبه چهاردهم رجب سال 62 هجری از دنیا رفت. وقت آن رسید که این پیکر ستمکشیده بیاساید. قبرش زیارتگاهى شد که مسلمانان تا به امروز از هر شهر و دیارى به زیارتش مىآیند و داستان دردهاى شورانگیزش در زبان نسلها و سالها باقى ماند.
در پى خونخواهى
بانوى بانوان، پس از برادر شهیدش، بیش از یک سال و نیم زنده نماند. لیکن در این مدت کوتاه توانست جریان تاریخ را عوض کند. بنىامیه گمان بردند که کشته شدن حسین(ع) و کسانش، آخرین قسمت از داستان تشیع خواهد بود. در این گمان هم چندان غافل و خطاکار نبودند؛ زیرا دیگر امیدى به دودمان على(ع) نبود که از میان آنها کسى قیام کند، پس از آنکه همه مردانشان کشته شدند و جز کودکانى یتیم و بیوهزنانى داغدیده باقى نمانده بود.
اما در این صحنه پیش از آنکه پرده بیفتد، زینب ظاهر شد و البته این پرده هرگز نیفتاد و گمان ندارم که روزى برسد که این پرده افتاده شود. زینب(س) از این دنیا نرفت مگر وقتى که لذت پیروزى را درکام بنىامیه از میان برد و از زهرى کشنده در جامهاى پیروزمندان فرو ریخت.
پیروزى موقتى بود و دیرى نپایید که منتهى به چنان شکستى شد که حکومت بنىامیه را بر باد داد. هنوز زینب از مجلس یزید قدم بیرون ننهاده بود که یزید احساس کرد در فرحى که از کشتن حسین به او دست داده، خللى راه یافته و روز به روز در افزایش بود تا کمکم به صورت یک پشیمانى گزنده درآمد، و سه سال آخر عمر یزید راتیره و تار کرد و از ناحیه او به ابنزیاد شر بسیارى رسید.
طبرى وابن اثیر نقل مىکنند: موقعى که ابن زیاد، حسین علیه السلام و برادرانش را کشت و سرهاى آنها را نزد یزید فرستاد، یزید خشنود گردید و عبیدالله پیش او مقام عالى یافت؛ ولى چیزى نگذشت که پشیمان شد و مىگفت: «چه مىشد که من قدرى تحمل مىکردم و به حسین آنچه مىخواست، مىدادم؟ خدا پسر مرجانه را لعنت کند که حسین را وادار به خروج کرد و ناچار نمود و سپس او را کشت و مرا نزد مسلمانان مبغوض نمود و دشمنى مرا در دل آنها جاى داد. مرا با پسر مرجانه چه کار؟ خدا لعنتش کند!» و شنید که یحیى بن حکم اموى مىگوید: سمیه امسى نسلها عدد الحصى و لیس للمصطفى الیوم من نسل
نسل سمیه (مادر زیاد) بهاندازه ریگهاى بیابان رسیده، ولى از دودمان پیغمبر کسى نمانده! پس از وفات زینب، مردم از مستجاب شدن دعاى این زن پاک سخن مىگفتند و جلسات شبانه خود را به گفتگو از خشم آسمان بر ریختن این خون پاک و بىاحترامى به این دودمان بزرگ مىگذرانیدند.تاریخنویسان آمدند و نتوانستند از این داستانها بگذرند و این گفتگوهاى شبانه را براى ما نقل نکنند. هنوز سه سال نگذشته بود که آتش غضب پنهانى که باکندى پخته شده بود، شعلهور گردید و زبانه کشیدن آغاز کرد و اخگرهاى سوزندهاش را به هر سو پراکند. شهر کوفه فریاد کشید: «خونخواهان حسین کجایند؟» از کسانى که در کشتن حسین شرکت کرده بودند، 240 تن در یک واقعه کشته شدند؛ ولى داستان به این خونخواهى پایان نیافت و دنباله داشت و هنوز دنباله دارد. من این سخن را از پیش خود نمىگویم، بلکه سخن تاریخ است./998/د101/ب6
منبع: روزنامه اطلاعات