لحظههای ماندگار(57)؛
نماز باصفایی که هیچ گاه تکرار نشد
خبرگزاری رسا ـ آن جا نماز باصفایی خواندیم که تا کنون مثل آن نماز را در عمرم نخواندهام، اگر یک نماز بابرکتی خوانده باشم همین دو رکعت نماز است.
حجتالاسلام یدالله ربیعی، از روحانیان رزمی تبلیغی و عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد شاهرود در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری رسا به بیان خاطراتی از دوران دفاع مقدس پرداخت و گفت: عملیات فتحالمبین با رمز یا فاطمه زهرا شروع شد، صبح روز هفتم فروردین 1361 که در واقع روز پنجم این عملیات میشد، ما در راه بودیم، هوا اینگونه بود که اگر راه میرفتی گرمت میشد و مشکلی نداشتی، اما اگر استراحت میکردی، سردت میشد، زمین هم گل بود و این گل بودن رفت و آمد برای تانک و ادوات جنگی را سخت کرده بود، آفتاب داشت میزد، بچهها از من پرسیدند نماز را چطوری بخوانیم؟ من گفتم اشکال ندارد، تیمم کنید و با همین پوتینهایتان نماز بخوانید.
آن جا نماز باصفایی خواندیم که تا کنون مثل آن نماز را در عمرم نخواندهام، اگر نماز با برکتی خوانده باشم همین دو رکعت نماز است، پس از آن 9 نفربر ایرانی به ما رسیدند و گفتند که اگر کسی میخواهد سوار شود بر روی این نفربرها سوار شود، ما سوار شدیم و یک اسیر عراقی هم بود که او را هم سوار کردیم و به سمت خط مقدم رفتیم.
گلولهای که پای راستم را قطع کرد
سوار شدیم و با سرعت 80 کیلومتر در ساعت به پیش میرفتیم، خودروهای جلویی با دشمن درگیر شدند و ما هم از نفربری که سوار آن بودیم پیاده شدیم، اسیر عراقی هم همراه ما بود، پایش شکسته بود، به او گفتیم اگر تو را این جا بگذاریم شر به پا نمیکنی، او مدام میگفت دخیل خمینی، او را گذاشتیم و من خودم رفتم جلوتر، پیشتر که رفتم گلی زیبایی روییده بود و بر روی آن شبنم قرار داشت که زیر پایم له شد.
عراقیها داشتند به عقب فرار میکردند اما تانکهایشان شلیک هم میکرد، گلولهای از یکی از این تانکها شلیک شد و یک نفر همان جا بلافاصله شهید شد، بر اثر ترکش این گلوله تانک پای راستم همان جا قطع شد و پای چپم از قوزک به پایین بیحس شد و خون زیادی از آن رفت.
عادت به پای مصنوعی برایم سخت بود
آمبولانسی بالای سرم آمد و من را بردند به بیمارستان جبهه، آمپولی از مرفین به من زدند، بسیار تشنهام بود و بیحال بودم، نه حرفی میزدم و نه به کسی کاری داشتم، خوابم برد تا عصر، فردای آن روز من را تبریز بردند، پدرم آمد به ملاقاتم و پدرم انگشت پای شستم را بوسید، این کار برای من سخت بود، پای مصنوعی برای من گذاشتند و تا عادت کردن به پای مصنوعی غم و غصه بسیاری خوردم.
سال 61 سال عجیبی برای من بود، هم با شدت مجروح شدم و هم چند ماه بعد ازدواج کردم و هنوز سال تمام نشده بود به حج مشرف شده بودم، از طرف امام خمینی(ره) سه نفر را به حج بردند که من یکی از آنان بودم؛ همسرم دزفولی است و در هنگام جنگ موشکی به خانه آنان اصابت کرده بود و آنان نیز از جنگ مصیبتهای زیادی داشتند، به همین دلیل با مجروح بودن من کنار آمدند.
کوچکترین وقایع جبهه خاطره است
چند سال پیش دلم خیلی گرفته بود، با خودم گفتم بروم دهلران از دهلران هم جلوتر رفتم تا جایی رسیدم که دو تا تانک بود، از شدت دلگرفتگی آنجا یک شب ماندم و خوابیدم، حال و هوای خاصی داشتم؛ آنجا برای من نشانههایی از شهدا را داشت و برای من سرزمین غم و اندوهی بود؛ در جبهه چای خوردن و غذا خوردنش هم خاطره است.
یکبار در غذا گوشت استفاده شده بود، هوا گرم بود و نمیتوانستیم استفاده کنیم، من به دوستان پیشنهاد دادم که ماست چکیده بیاوریم، یادم است، آن ناهار باصفایی بود، در جبهه هر بخش آن خاطرات عجیبی و ماندنی است.
آن روز جنگ و جبهه نظامی بود و امروز وظیفهها تغییر کرده است، امروز دنیای پیشرفت و فناوری است، اگر کسی میتواند درس بخواند وارد این زمینه شود و به پیشرفتهای علمی دست یابد، اگر اهل درس نیست به آموزش مهارت بپردازد، جهاد علمی وظیفه جوانان امروز است، همچنین باید همیشه جوانان مسائل اخلاقی، فضیلتها و کرامتهای انسان را در نظر داشته باشد./914/ت302/ی
ارسال نظرات