تازهداماد 20 روزهای که از شهادتش خبر داد

حجتالاسلام عبدالله زارع، از روحانیان رزمی تبلیغی که سابقه 24 ماه حضور در جبهههای جنگ تحمیلی را در کارنامه خود دارد در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری رسا به بیان خاطراتی از این دوران پرداخت و گفت: برخی از شهدا از قبل شهادت خودشان را پیشبینی میکردند، یکی از این افراد منصور زارعی دوست بسیجیام بود.
وی فردی بسیار خوشطبع و خوشمشرب، هیکلی و رشید بود، شوخی و مزاحهای متین میکرد و گاه سربهسر بچهها میگذاشت، به قدری این شوخیها زیاد شد که فرماندههان تصمیم گرفتند او را بفرستند یک گردان دیگر، وجود این بچهها در این فضاهای غریب و دور از خانواده تنوعی برای دیگران محسوب میشد و آنان از این طریق رفع خستگی و کسالت میکردند، از این همه بچههای گردان بر خلاف فرماندهان نظر دادند که منصور زارعی باید بماند و همین هم شد.
گاه در نماز جماعت پوتینها عمدا یا غیرعمد جابهجا یا برده میشد، در مثل گفته میشد که تک اسلامی زده شد، در یکی از همین نماز جماعتها پوتینها منصور زارعی را بردند، شاید 10، 20 روزی با دمپایی راه میرفت.
رفتیم جزیره مجنون، جزیرهای که بچهها با خون آن را نگاه داشتند، آن را تازه گرفته بودند و در جهتهای مختلف، در دو، سه جادهای که به طرف عراق بود کمین گذاشته بودند.
اولین کمین با فاصله یک بریدگی، 10 متر دوازده متر با سنگر ما فاصله داشت و کمینهای دیگر هم بعد از آن و قبل از خط مقدم عراق قرار داشت؛ غروب که میشد از خط حرکت میکردیم، همه را سوار ماشین میکردند تا از مرکز جزیره به سمت خط مقدم حرکت کنیم و جایگزین نیروهای قبلی در سنگرهای کمین شویم.
کمین یک فضای یک در چهار متر لانه موشی در زیر زمین بود که از دید دشمن میتوانستی مخفی شوی؛ و یک فضای یک متر در چهار متر و باید 24 ساعت در آنجا میماندی، هر مشکلی که پیش میآمد یا هر نیازی مانند مجروحیت یا شهادت نباید بیرون میآمدی؛ کمینها جانپناه خط بودند، کمینها اولین گروههایی بودند که فدا میشدند؛ رزمندههای دیگر از حمله عراقیهای اطلاع پیدا میکردند و درصدد نگاه داشتن خط برمیآمدند.
من امشب شهید میشوم
قبل از رفتن بچهها به کمین آنها را تجهیز میکردند، منصور زارعی هم چون پوتین نداشت از این کفشهای کتانی به او دادند؛ او بسیار آدم با صفا و صمیمی و بیغل و غشی بود؛ با او سوار اتوبوس و تویوتا شدیم و به سمت کمین حرکت کردیم تا جایگزین نیروهای قبلی شویم، توی راه بچهها با شور عشق و علاقه خود که داشتند شعر و نوحه میخواندند؛ من هم آن روز ملبس نبودم اما بچهها میدانستند که من طلبهام، منصور زارعی از عقب ماشین آمد جلو و نزد من نشست؛ سر صحبت را باز کرد و گفت حاج آقای زارع من امشب شهید میشوم.
این حرف را بلند زد و بچهها این را شنیدند و شروع کردند با او شوخی کردن و به او میگفتند بابا از این حرفها دست بردار، و اگر تو شهید شوی جسدت را چه طوری بیاوریم؟ یکی دیگر از بچهها گفت اگر تو شهید شدی این کفش کتانیات مال من، گفتیم از کجا معلوم که شهید میشوی؟ او گفت من خواب دیدم که شهید میشوم، دو سه کیلومتر راه تا خط مقدم بود و اگر کسی شهید یا مجروح میشد باید به سختی او را با برانکارد میبردیم و گفتیم چطوری جنازه به این سنگینی را برگردانیم عقب.
عکس من را به خانوادهام برسانید
شهید زارعی گفت من میدانم که سالم برنمیگردم و اگر جنازهام را نیاوردید، یک عکس توی جیب من است، حداقل آن عکس را به خانوادهام برسانید، منصور زارعی در یک سنگر عقبتر از ما حضور داشت، ما در دومین سنگر بودیم و آنان در سنگر اول حضور داشتند که شب در آنجا مستقر شدیم، عراقیها میدانستند که ایرانیها در این جاده حضور دارند اما نمیدانستند که ما کجا هستیم، عراقیهای تانکهایشان را آورده بودند بر روی سنگرهای نعلشکل و جاده را زیر نظر داشتند و از صبح شروع میکردند ده متر به ده متر از ابتدا تا ته جاده آتش میریختند، صدای تانک هم خشن است و هر وقت ما میشنیدیم با خود میگفتیم که این بار دیگر گلوله به سنگر ما میخورد، این 24 ساعت احتضار و آماده به مرگ بود.
هر کس از این 24 ساعت سالم به عقب بازمیگشت از گناهان پاک میشد به دلیل سختیهایی که در این راه تحمل میکرد، نزدیکیهای غروب آماده میشدیم برای اینکه گروه دیگری بیاید و جایگزین گروه ما شود، همین که مهیای برگشتن به عقب شدیم ناگاه دیدیم که آتش سنگینی از سوی دشمن بر سر ما باریدن گرفت، گویا دشمن آتش تهیه عملیات را برای این کار آماده کرده بود و تقریبا این تصور برای ما پیش آمد که نکند عراق میخواهد حمله کند، ما نیز همه نارنجکها و تجهیزات خود را آماده کردیم تا برای حمله احتمالی عراق آماده باشیم، یک ساعت این حالت طول کشید و ما مدام سرک میکشیدیم تا اگر خبری هست آن را دربیابیم اما خبری نشد و این وضعیت تا ساعت 10 شب طول کشید و آتش کمتر شد.
حنظله غسیلالملائکه جبههها
در این حال بچههای جایگزین از مسیر کانالمانند آمدند و به سنگر کمین ما رسیدند، هر گروهی که در کمین میآمد فردی به نام بلدچی همراه داشت، این بلدچی راهنمای بچهها از خود گردان بود و با مسیرها و خطها آشنا بود تا بچهها اشتباه نروند، یکی از این بچههای جایگزین وقتی آمد داخل سنگر کمین ما به من گفت وقتی که میخواهی برگردی عقب حواست را جمع کن، یکی دو تا جنازه توی راه افتاده و حواست باشد که آنها را زیرپایت له نکنی، تا این را گفت من با خودم گفتم که خدایا این کیست؟ چی کسی شهید شده؟ آنان از بچههای خودمان بودند، ده بیست متر برگشتیم عقب و دیدیم که جنازهای افتاده است.
ما خیلی خسته بودیم، 24 ساعت نشسته توی سنگر همراه با ترس، خستگی شدیدی بر جان ما سایه افکنده بود، اما با این حال تصمیم گرفتیم این جنازه را یکی دو کیلومتر برگردانیم عقب، یک برانکادری پیدا کردیم و او را گذاشتیم توی آن، 10 متر پنج متر میرفتیم جلو و بعد میگذاشتیمش زمین، از بس خسته بودیم، آوردیم عقب تا رسیدیم به یک سنگر خمپاره 60 که بعد از آن دیگر جاده بود و کانال وجود نداشت، در آن حال عراق یک منور زد و فضا روشن روشن شد، به محض اینکه منور زد و فضا روشن شد همه این جنازه را انداختیم زمین و خود را به زمین انداختیم.
جنازه هم وسط ما قرار داشت، من یک لحظه کنجکاو شدم که بدانم این فرد کیست؟ صورت را بردم نزدیک اما بلدچی از من پرسید «چرا نگاه میکنی؟ گفت منصور زارعی است،اینکه نگاه کردن ندارد؟» تا این را گفت من واقعه دیشب را به یاد آوردم؛ آنجا یک روضه عملی اتفاق افتاد، هممحلهای او هم در جمع ما حضور داشت، گفت حالا که شهید شده میدانید که او کیست؟ این تازه 20 روز ازدواج کرده بود و آمده بود جبهه، آنجا داستان حنظله غسیلالملائکه برای من ترسیم شد، گفت اینها پنج شش نفر هستند و همین یک پسر را دارند و بدون پدر است، تأکید او برای بردن عکسش به عقب به خاطر همین موضوع بود./914/پ201/ن