لحظههای ماندگار(45)؛
شیر شیر بود گرچه به زنجیر بود
خبرگزاری رسا ـ یکی از بچهها که همشهری و استوار بود، دلداری میداد و میگفت «ناراحت نباشید» و بعد این شعر را خواند «شیرشیر بود گرچه به زنجیر بود».
حجتالاسلام حسین مولاییراد روحانی آزاده در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری رسا، به بیان خاطراتی از دوران حضور خود در هشت سال جنگ تحمیلی پرداخته است، که متن زیر بخش پنجم این خاطرات است که به شرح خاطرات اسارت این روحانی رزمی تبلیغی میپردازد؛
تعدادی از اسرای خانقین را به بغداد بردند، 3 تا 4 ساعت طول کشید تا بغداد، تا بغداد را نفهمیدم با چه چیزی بردند چون دست و چشمهایم بسته بود و خسته بودم، تازه من را انداخته بودند کفِ ماشینی که اسرا را میبرد و دو سه نفر هم نشسته بودند رویم، داد و بیداد هم کردم اما فایدهای نداشت.
شیر شیر بود گرچه به زنجیر بود
در بغداد اسرا را به استخبارات بردند و جایمان دادند در یک اتاق هفت در سه که پر از زندانی ایرانی و عراقی بود، حتی تصور یک اتاق هفت در سه با هفتاد عراقی و بیست ایرانی سخت است، جایی برای نشستن نبود چه برسد به دراز کشیدن، زندانیان عراقی در جبههها تمرد کرده بودند و پیش بچههای ایرانی زندانی شده بودند، وارد زندان که شدیم بچههای ایرانی به استقبال آمدند.
ایرانیها، گفتند ما ایرانی هستیم و غصه نخورید، یکی از بچهها که همشهری و استوار بود، دلداری میداد و میگفت «ناراحت نباشید» و بعد این شعر را خواند «شیرشیر بود گرچه به زنجیر بود»، میگفت ما مرد کارزار هستیم و اصلا ترس و واهمه به خود راه ندهید، همه اسرا خسته بودند، هیچ یک از بچههای ایرانی نترسیده بودند، اما این گونه صبحتها برایمان روحیه بود.
البته یک مقداری ترس هم تحت تأثیر تبلیغات بود، تبلیغات این بود که ما را در بشکه قیر یا در روغن داغ بیندازند، اما در عین حال راضی بودیم به رضای الهی، یک هفته آنجا ماندیم و به سختی اذیت شدیم.
عراقیها به مجمعه غذا حمله میکردند
90 نفر جمعیت در اتاقهای کوچک و بچهها مجبور بودند تحمل کنند، جا نبود بچهها پاهایشان را دراز کنند، جای نشستن نبود و سراپا میایستادیم، هر روز یک بار یک مجمعه غذا میآوردند، دستمان کثیف و خونآلود بود، تا غذا میآوردند عراقیها حمله میکردند، با دست غذا را تمام میکردند که غذا برنج و یک نون و یک مقدار گوشت یخی بود.
اسرای ایرانی هم غذا خوردن عراقیها را تماشا میکردند، آخر آنها میدیدند که دستشان چرک و خون و خاکی است، یک روز گذشت، دو روز گذشت، سه روز گذشت، اسرای ایرانی به این نتیجه رسیدند که اگر این طور پیش برود، از گرسنگی میمیرند، پس از آن ما هم شروع کردیم به حمله کردن و با دست خوردن.
با عراقیها برای آب درگیر شدیم
یک سطل آب هم میآوردند با یک ظرف و قوطی کمپوت، عراقیها هم تعداشان بیشتر از ما بودند و هم اینکه کشور، کشور خودشان بود، زرنگی میکردند و همه آبها را میخوردند، این بود که به ما نمیرسید، در این زمینه هم به این نتیجه رسیدیم که سکوت و دست روی دست گذاشتن کار پیش نمیرود، با عراقیها درگیر شدیم و شروع کردیم به دعوا کردن، که نتیجه این زد و خورد نوبتی شدن آب بود؛ آب گرم بود و عطش میآورد.
یک هفته در بغداد بودم، که خیلی به من سخت گذشت، روزها میبردند در محوطه و به ما شلاق میزدند، و سؤال میکردند که اصلا از کجا آمدید؟ و از کجا اعزام شدید؟ در چه منطقهای اسیر شدید؟ و چه عملیاتی بودید و تعدادتان چند نفر بود؟ و بعد هم شلاق بود که انتظار ما را میکشید، حتی ما را میبردند دستشویی و نمیگذاشتند راحت دستشویی برویم./914/ت302/ی
ارسال نظرات