۰۳ مهر ۱۳۹۰ - ۱۳:۴۴
کد خبر: ۱۳۹۶۳۴
لحظه‌های ماندگار (30)؛

لحظه جانبازی از زبان یک روحانی شیمیایی

خبرگزاری رسا ـ هنوز تصویر آن بچه در جلوی چشمانم است؛ زیر نعش مادرش افتاده بود ... اکنون سال دوم دانشگاه است؛ هر وقت که این دختر را در سلامت کامل می‌بینم، لذت می‌برم و شیرینی و حلاوت این جانبازی را احساس می‌کنم.
حجت الاسلام مصيب بيانوندي

  به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، مسؤول نمایندگی ولی فقیه در مراکز آموزشی غرب کشور و مدیرکل اصناف و اماکن ستاد احیای امر به معروف و نهی از منکر از مسؤولیت‌های پیشین این روحانی رزمنده است و امروز مدرسی دانشگاه در کارنامه این جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس می‌درخشد. وی که در سال 61 و 62 تنها دوازده سال داشت و با شناسنامه برادر بزرگ‌تر خود به جبهه می‌رود، سه بار مجروح شده و آخرین بار در عملیات والفجر 10 به سبب رشادتی که از خود در نجات یک کودک انجام می‌دهد با گاز خردل و گاز اعصاب شیمیایی می‌شود.

حجت‌الاسلام مصیب بیانوندی پیش از آن‌که خاطره خودش را از دوران مجروحیت برای ما بازگو کند و تشریح کند که چگونه شیمیایی شده که الآن مجبور است تا از اسپری‌های تنفسی مختلف استفاده کند، خود را یک طلبه جانباز بسیجی معرفی می کند و می گوید: بنده سمعا و طاعتا یک طلبه جانباز بسیجی هستم و تا زنده‌ام رزمنده‌ام.

 

بمباران شیمیایی کسی را زنده نگذاشته بود 

اواخر سال 66 و اوایل سال 67 بود که در عملیات والفجر 10 به خاطر نجات یک بچه تازه متولد شده که در قنداقه هم بود در حلبچه شیمیایی شدم؛ شهرک عنب را با گاز خردل و گاز اعصاب شیمیایی کرده بودند، حتی می‌گفتند شب قبل از آن هم از گاز سیانور استفاده کرده‌اند. یادم هست که بر اثر شیمیایی شدن این منطقه، انبوهی جنازه بر روی زمین افتاده بود.

 

هنوز تصویر آن بچه در جلوی چشمانم است؛ زیر نعش مادرش افتاده بود، اما هنوز گازی استنشاق نکرده بود؛ اول فکر می‌کردم عروسک است چراکه به پشت افتاده بود و مادرش هم روی او بود. من که کاملا با مناطق کردنشین آشنایی داشتم با خودم گفتم که دختر بچه‌های کرد چوب‌هایی را برمی‌دارند و دور آن پارچه‌ای را می‌بندند تا مانند عروسک شده و با آن بازی کنند؛ شاید این هم عروسک است، اما وقتی او را بلند کردم، دیدم بچه‌ای دو سه ماهه است. شروع کرد به نفس کشیدن و گریه کردن. آن زمان احساساتم غلیان کرد؛ فورا ماسک خودم را از صورت برداشتم و بر روی صورت آن دختر بچه گذاشتم. ماسک برای صورت کوچک این طفل بسیار بزرگ بود؛ به هر طریقی بود با چپیه ماسک را پوشانده و بچه را به ارتفاعات منتقل کردم؛ بچه هنوز زنده بود و نفس می‌کشید، اما به شدت گرسنه بود. مانند یک مادر از این بچه مراقبت ‌کردم و با مقداری شیر سعی کردم که گرسنگی‌اش را برطرف کنم.

 آن موقع مجرد بودم و نمی‌توانستم سرپرستی این دختربچه را به عهده بگیرم، از این‌رو او را پیش یکی از دوستان گذاشتم تا بزرگ شود؛ اکنون سال دوم دانشگاه است؛ هر وقت این دختر را در سلامت کامل می‌بینم، لذت می‌برم و شیرینی و حلاوت این جانبازی را احساس می‌کنم.

 

پیش از این‌که شیمیایی شوم در عملیات نصر 7 در قله بوالفتح و دوپازا بر اثر انفجار گلوله توپ مجروح شدم که 40 درصد جانبازی ام حاصل این مجروحیت بود.

 آنجا مسؤولیت گروهانی را به عهده داشتم و وقتی به طرف دشمن در حرکت بودیم متوجه کمین آنان نشدیم که یک دفعه توپ مستقیمی به طرف من و دو نفر از دوستان رزمنده شلیک شد، آن دو به شهادت رسیدند و من هم به شدت مجروح شدم. /919/د102/ن

ارسال نظرات