۱۱ دی ۱۴۰۲ - ۲۳:۵۴
کد خبر: ۷۴۸۷۶۲

ماجرای یک‌ خواستگاری خاص و تولد یک نامادری مهربان‌تر از مادر

ماجرای یک‌ خواستگاری خاص و تولد یک نامادری مهربان‌تر از مادر
مادر یعنی بوی خدا در دنیا، مادر یعنی دنیا هنوز قشنگی‌های خودش را دارد، مادر یعنی پناه، یعنی در جنگ سخت زندگی در دنیا، تو یک پناهگاه امن داری.

تو زندگی همه‌مان، بعضی از اسم‌ها هستند که وقتی می‌شنویم  یکهو هوری دلمان می‌ریزد و یا برعکس لبخند بی‌اختیاری می‌شود روی لب‌هایمان! اصلا اسم‌ها می‌توانند آدم را ساعت‌ها مجبور کنند تا مکث کند! اسم‌ها حتی می‌تواند بغض و اندوه رسوب شده ابدی یک قلب شوند!

اسم‌ها می‌توانند گل رزی شوند که از پنجره باز اتاق، پرت می‌شود در آغوش‌ات! این بعضی ازاسم‌ها می‌تواند گاهی پیرت کند، از پا در بیاوردت یا بشود تسلا؛ تسلای خاطر تمام آدم‌های غمگین و از نفس افتاده، اسم‌ها گاهی مرهم هستند برای زخم‌های تا استخوان رسیده درمان نشده؛ خلاصه از کنار این اسم‌های زندگی‌مان بی‌تفاوت رد نشویم چراکه خودمان هم نفهمیم، بعضی از اسم‌ها حسابی عجیب و مهم هستند برایمان.

اسم‌ها خیلی مهم‌اند...

خُب اینها را برای چی گفتم؟ به خاطر اینکه می‌خواستم به مناسبت روز "مادر" از زندگی یک مادر برای‌تان تعریف کنم و اصلا هم قرار نبود  که مقدمه‌اش را با اهمیت اسم شروع کنم تا اینکه دختر وسطی سوژه‌ام زنگ زد و بهم خبر داد که داداش حسن‌شان عمل خواهد شد و "آبا خانم" هم به همین منظور شرایط روحی خوبی ندارد و این مصاحبه بماند برای روزهای بعد.

از میان حرف‌هایش متوجه شدم که عمل برای چه روزی است و داداش حسن در کدام بیمارستان بستری است! همان روز راهی بیمارستان شدم، از دور آبا را شناختم، نشسته بود گوشه‌ای از سالن بیمارستان و با هردانه تسبیح ۱۰۱ دانه‌اش ذکر می‌گفت! آبا عجیب شبیه مادربزرگ‌های کتاب قصه‌هاست.

جلوتر رفته و نشستم کنارش! آنقدری غرق در فکر و خیال بود که متوجه‌ام نشد؛ سلام آبا جان، من نوه طاهره خانم همسایه قدیم‌تان هستم! همان خبرنگار که می‌خواستم داستان زندگی‌تان را بنویسم، الآن هم برای مصاحبه نیامدم فقط چون دخترتان گفت که داداش حسن عمل خواهد شد، گفتم بیام تا هر کمکی از دستم بربیاد انجام بدم! شما هم عین مادربزرگم برام عزیزید.

تسبیح را داخل دست‌هایش مشت کرد و مات و مبهوت از سر استیصال نگاهم کرد:« آهان! تو اونی؛ چرا زحمت کشیدی؟ خودم خیلی دوست داشتم بیایی خونه‌مان، کلی حرف داشتم، حتی یِمیش (نخود و کشمش) شب یلدات را هم جدا کردم تا هر وقت دیدمت بهت بدم ولی حسن باید آنژیو می‌شد و دیگر هیچ دل خوشی برام نماند».

 

حسن امانت است دست من...

آبا خانم و من در آن ساعت‌های پرالتهاب کنار هم نشستیم و حرف زدیم! روان آبا خسته بود، یک چیزی انگار از داخل چشم‌هایش می‌خواست بریزد بیرون.

گفتم آبا! نگران حسنی؟ نگران نباش، مطمئنم حال‌اش خیلی خوب خواهد شد؛ حرفم تمام نشده، همه آن احساسات بالاآمده آبا، یکهو از چشم‌هایش سرازیر شد به سمت پایین: «حسن امانت است دست من! حسن چیزی‌اش بشود من تا ابد خودم را نمی‌بخشم؛ حسن مجبوره که حالش خوب بشه».

همهمه‌ای جلوی در اتاق عمل ایجاد شده بود، چند تا از مریض‌هایی که عمل شده بود را ریورس زده و داشتند به هوش کامل می‌آوردند تا ببرندشان به بخش! آبا سراسیمه به طرف آنها رفت تا حسن‌اش را پیدا کند، من هم پشت سر او رفتم! آبا تا حسن را دید به پهنای صورت اشک ریخت و قربان صدقه‌اش می‌رفت: « حسن، باشیوا دولانیم ننه جان، من سنه قربان! درد داری مادر؟»

حسن هنوز هوشیاری خودش را به دست نیاورده بود و داشت آروم آروم به هوش می‌آمد اما زیرلب مدام یک اسم را تکرار می‌کرد! "آبا"..."آبا"..."آبا".

"یاد یک نوشته‌ای افتادم که در آن پزشک استاد به شاگردهایش توصیه می‌کرد تا به رفتار مریض‌های عمل شده‌شان دقت کنند و آن موقع است که خواهند دید که اکثر این مریض‌ها در اوج بی‌قراری و درد و لرز بعد از عمل و وقتی که هوش و حواس‌شان نیست و هویت خودشان هم یادشان نیست، یک اسم را تکرار می‌کنند و صاحب این اسم عزیزترین فردِ زندگی آن شخص است".

من داشتم از زمزمه‌های حسن، می‌دیدم که عزیزترینِ او هم "آبا" خانم است؛ آبایی که سال‌ها برای حسن به مثابه قوت قلب بود و هست و جانم گفتن‌هایش وسط بی‌انصافی دنیای زمخت، مرهمی است برجان نحیف‌اش.

قصه آبا...

چند روزی که گذشت با دسته گل و شیرینی رفتم به عیادت داداش حسن و دیدن آبا خانم! آخر حیف بود از این مادر و پسری نگویم و از قصه‌شان حرف نزنم.

حال داداش حسن خوب بود و حسابی سرپا شده بود و دیگر آبا خانم هم کمتر غصه می‌خورد، البته آبا از حسن گلایه هم داشت که به حرف‌اش گوش نمی‌دهد و زیاد به این طرف و آن طرف خانه می‌رود در حالی که باید استراحت کند! البته پشمک هم زیاد می‌خورد.

به آبا گفتم، آبا جان! چطور جسارت این همه سختی و درد را پیدا کردی؟ با سر به چشم‌های حسن اشاره کرد: « این چشم‌های معصوم! ۱۵،۱۶ ساله بودم که از روستا به شهر آمدیم! خانواده‌ام خیلی فقیر بودند و با خودمان گفتیم شاید تو شهر زندگی بهتر شود! آن زمان همه زنان محله برای شست و شو سر چشمه می‌آمدند و من هم برای شستن ظرف‌های کثیف آنجا می‌رفتم! دختر سرسنگین و آرامی بودم و تا کسی باهام حرف نمی‌زد، صدایم در نمی‌آمد، با کسی هم کاری نداشتم و آسه می‌رفتم و آسه می‌آمدم! اما یک زن بود که توجهم را به خودش جلب کرده بود».

حرف‌هایش را قطع کرد و دست روی زانویش گذاشت و آخ آخ کنان بلند شد و رفت سمت آشپزخانه و بعد از دقایقی با چند قرص بزرگ و کوچک توی نعلبکی و یک لیوان آب رفت سمت حسن:«حسن وقت داروهاته پسرم! همشو می‌خوری».

 

روزی که گلزار از من برای همسرش خواستگاری کرد...

دوباره نشست و تکیه داد به پشتی گل قرمز قدیمی:« ۶۵ سال از این ماجرا می‌گذرد؛ از قیافه آن زن معلوم بود که مریض است، تمامی بدنش به رنگ زردی می‌زد! نای شستن ظرف و کهنه‌های بچه‌هایش را نداشت؛ تو بگو نای حرکت کردن نداشت؛ دلم نیامد که با این حال ظرف و کهنه هم بشورد؛ چند باری من  شستم و تا دم خانه‌شان بردم و این باب دوستی شد میان ما».

چایی‌ کاکوتی‌اش را توی نعلبکی ریخت و یک قولوپ از آن را خورد: «ما تو خانه‌مان فقط چایی گیاهی می‌خوریم! حسن هم خیلی دوست دارد! سرت را درد نیاورم و تند تند تعریف کنم؛ اسم آن زن گلزار خانم بود، گلزار خانم وقتی برای حسن حامله بود، سِل می‌گیرد و این هم باعث می‌شود تا حسن مادرزادی معلول به دنیا بیاید؛ خلاصه رفاقت ما با سرعت هرچه تمام پیش می‌رفت و من از سردلسوزی سعی می‌کردم تا لااقل ظرف و کهنه‌های گلزار خانم را بشورم که بیشتر از این خسته نشود؛ آخر گلزار خانم یک دختر سه ساله و یک پسر معلول یک ساله داشت که هر دو را به دندان کشیده و داشت به سختی بزرگ‌شان می‌کرد و شوهرش هم از صبح می‌رفت سر کار و شب برمی‌گشت».

بی‌اختیار چشم‌هایش را به زمین دوخت، انگار که دوباره دارد آن روزها را زندگی می‌کند: « یک روزی که داشتیم سر چشمه با گلزار خانم حرف می‌زدیم یک چیزی بهم گفت که همه تن و بدنم لرزید! هاج و واج نگاهش کردم و بعد هر چه از دهانم درآمد نثارش کردم؛ گفتم من را چه فرض کردی؟ دلسوزی من را به حساب چی نوشتی؟ آخر گلزار خانم از من برای همسرش خواستگاری کرد».

چشمانم را گرد کرده بودم و همین‌طور مات و مبهوت به آبا نگاه می‌کردم و او داشت از آن روزها برایم می‌گفت: « دیگر سعی می‌کردم در ساعاتی سرچشمه بروم که گلزار نباشد؛ اما دروغ چرا، فکرم مانده بود پیش‌اش؛ با هجمه‌ای از سووالات در مغزم مواجه بودم، با خودم می‌گفتم یک زن که چنین کاری می‌کند یعنی دیگر از هیچ امیدی ندارد، زنی که چنین کاری را می‌کند دل نگران بچه‌هایش است! همه این فکر و خیال‌ها عین خوره افتادند به جانم؛ تحمل نکردم و رفتم دم خانه‌شان، هرچه خشم و رنج داشتم را سر گلزار خانم فریاد کشیدم! گفتم گلزار خانم چرا این درخواست را از من کردید؟ چرا من را انتخاب کردید؟ می‌دانی من ۲۰ سال از شوهرت کوچک‌ترم؟ می‌دانی من را به چه دردسری می‌خواهی بیاندازی»؟

پریدم وسط حرف‌های آبا! گلزار خانم چی گفت؟ خندید:« هیچی! در سکوت فقط نگاه می‌کرد! آنقدر نگاه کرد که دیگر کنترل خودم را از دست دادم و زدم زیر گریه! و یک لحظه خودم را بغل گلزار خانم دیدیم که داریم دوتایی گریه می‌کنیم».

آبا، الآن که از این ماجرا بیش از ۶۵  سالی می‌گذرد، برگردی عقب باز همین تصمیم‌ات را می‌گیری؟ شانه‌ای بالا انداخت، انگار که کسی این سووال را تاکنون از او نپرسیده بود: « گلزار خانم به من گفت که زهرا، تو چشم‌های معصومی داری، من در عمق چشم‌هایت می‌ببینم که مریم و حسن را می‌توانم پیش تو به امانت بگذارم؛ به خدا کسی جز تو را ندارم! این حرف‌های گلزار خانم خیلی روی من تاثیر گذاشت؛ به طوریکه همیشه وقتی به دایره چشم‌هایم نگاه می‌کنم، او را جلوی خودم می‌بینم که دارد لبخند می‌زند».

آبا دوباره از جایش بلند شده و با یک قاب پر از میوه برگشت و شروع کرد به پوست کندن سیب و پرتقال: «وقت میوه خوردن حسن است، بچه‌ام کل روز تو خونه است و بهترین تفریح‌اش نشستن جلوی پنجره است؛ بارها خواستم این خانه را بفروشم ولی بعد گفتم اگر خانه جدید پنجره به بیرون نداشته باشد چی؟ بچه‌ام دق می‌کنه».

 

بچه بچه که می‌کنی، ۶۶ سال دارد آباخانم...

باخنده گفتم اما بچه بچه که می‌کنید ۶۶ سالش هست! ابروهای آبا به هم گره خورد: « همیشه گفتم، حسن و مریم امانت هستند دست من؛ از بچه‌هایم بیشتر دوست‌شان داریم، مریم را بزرگ کردم و عروس‌اش کردم! بچه‌های خودم هم بزرگ شدند و هرکدام رفت سیِ خودش! اما حسن شده است همدم‌ام، رفیقم، پسرم».

«من هرچقدر به گلزار خانم می‌گفتم که عمر دست خداست و از کجا می‌دانی شاید من زودتر از تو مردم، قبول نکرد و اصرار داشت که تا زنده‌ام می‌خواهم بچه‌هایم را دست یک امانت‌دار خوبی بدهم! خلاصه من مانده‌ام و یک تصمیم سخت؛ خجالت هم می‌کشیدم این موضوع را به خانواده‌ام هم بگویم ولی یک روز قاطعانه رفتم و با پدر و مادرم این ماجرا را در میان گذاشتم! وای نگویم از عصبانیت آقاجانم؛ مدت‌ها با ترش‌رویی برخورد کرد ولی وقتی جدیت من را دید و فهمید گلزار خانم دارد لحظات آخر عمرش را سپری می‌کند و دوست دارد تا هرچه سریع‌تر بچه‌های قد و نیم قدش تعیین تکلیف بشوند! از این‌رو به تحقیق حاج یونس(همسر گلزار خانم) رفت و وقتی شنید که یکی از مومن‌ترین آدم‌های محله است قبول کرد تا ازدواج کنیم و از آنجا به بعد بود که چالش‌های جدید زندگی من شروع شد».

قولی که به هووی‌ام دادم...

بشقاب میوه را پر کرد از انواع میوه‌ها و دوباره از جالیش بلند شد؛ این چندمین بار بود که آبای ۸۰ ساله پا می‌شد و یک کاری برای حسن می‌کرد:« با انواع حرف و حدیث من زن دوم آقا یونس شدم، خود گلزار خانم قند را روی سرم سابید! زندگی خیلی فقیرانه‌ای داشتیم! گلزار خانم دیگر از پا افتاده بود و همه کارها خانه و رسیدن به بچه‌ها بر عهده من بود! اما من خوشحال بودم و دلم گرم بود که مادر اصلی بچه‌ها دارد نفس می‌کشد».

«یکسال نشد که گلزار خانم فوت کرد! لحظات آخر مرگش دست‌هایم را گرفت و بهم گفت زهرا تو را به خدا و مریم و حسن را به تو می‌سپارم! آن موقع بچه‌ها هنوز خیلی کوچک بودند، حسن هم شرایط خیلی خاص داشت، عین یک تکه گوشت! توان هیچ حرکتی نداشت! ما قدیمی‌ها درمان‌های خودمان را داشتیم، روغن دست‌ساز درست کردم و شروع به ماساژ دست و پای حسن کردم! شاید در ۲۴ ساعت، ۱۵ ساعت این بچه را ماساژ دادم تا اینکه دیدم اثر گذاشت و بچه دست و پا و سر خودش را تکان می‌داد».

 

۳۰ سالم بود که مادرزن شدم ...

چشم‌های آبا از ذوق برق می‌زد، انگار آن زهرای ۱۶ ساله شده بود: «سال‌ها بعد از فوت گلزار خانم، پسرم حسین به دنیا آمد، خدا شاهد است که هیچ فرقی بین بچه‌ها نمی‌گذاشتم که هیچ! بلکه بیشترین توجه به حسن بود! ۳۰ سالم بود که مریم ازدواج کرد و من شدم مادرزن؛ همه اتفاقات دنیا برای من خیلی زود رقم می‌خورد، با کبکبه و دبدبه مریم را راهی خانه بخت کردم».

آبا جان حرف‌های زیادی برای گفتن داشت، او از همه چیز برایم می‌گفت، از روزی که شوهر مریم به جبهه رفت و اسیر شد و سال‌ها مریم با سه بچه‌اش در خانه آبا ماند، از احترامی که بچه‌های آبا به داداش حسن می‌گذارند و همگی او را خان داداش صدا می‌کنند، از روزی که حسن سکته کرد و آبا تا مرز سکته کردن رفت و از قولی که آبا لحظه مرگ به حاج یونس  داد.

آبا، مراقب حسن باش...

« همه بچه‌هایم بزرگ شدند و الحمدالله همه‌شان زندگی آرام و خوبی دارند، پسرهایم خیلی موفق هستند، خودم هم کلی نوه و نتیجه دارم و زندگی خیلی خوبی با حاج یونس داشتم و فکر می‌کنم پیش گلزار خانم هم روسفید هستم تا اینکه سال ۹۲ شد و حاج یونس چند دفعه‌ای به خاطر کهولت سن در بیمارستان بستری شد؛ یک روز حاجی دستم را گرفت و بهم گفت تو زندگی رو به پایان ما را نجات دادی، تو به زندگی من نور بخشیدی، تو مادرترین نامادری شدی برای دو بچه یتیم، تو بچه‌های خوب و صالحی به من دادی! دیگر من روزهای آخرم را سپری می‌کنم و امروز و فردا ترک دنیا خواهم کرد، تا همین جا بزرگواری کردی و مراقب حسن بودی، اگر مُردم می‌توانی آن به بهزیستی بدهی».

آبا به این جای حرف‌هایش که رسید، به پهنای صورت گریه کرد، دیگر صدایش را واضح نمی‌شنیدم:«بغض کردم، اولین بار بود که با صدای بلند با حاج آقا حرف می‌زدم، گفتم خجالت نمی‌کشی این حرف را به من زدی؟ ۶۰ سال است که بالاتر از گُل به حسن کمتر نگفتم، عزیزتر از همه بود برایم، منتی نگذاشتم، من زن‌ام، من مادرم، من به یک مادر دیگر قول دادم، این چه حرفی بود که زدی؟ یادم است ان لحظه حاج یونس داشت مبهوت نگاهم می‌کرد، لبخندی زد و بهم گفت: پس بعد از من هم مراقب‌اش باش و تا عمر دارم هم روی چشم‌هایم نگه‌اش می‌دارم».

مادرترین نامادری دنیا...

واو به واو حرف‌های آبا می‌نششت روی قلبم! حیف است به این مادر بگویم نامادری و یا از این واژه نامادری در گزارش برای‌اش استفاده کنم، آبا مادرترین نامادری دنیاست! به عقیده من هر مادر یک پیامبر است که هر کدام‌شان یک رسالت دارند و معجزه‌شان عشق و مهر است! این قضیه تنی و ناتنی هم ندارد زیرا کسی که به معنای واقعی مادر برسد، سرشت‌اش آغشته می‌شود به "مهر" و اگر خلاف آن را دیدید به این فکر کنید که حتما آن زن یک لباس از مادران دزدیده است وگرنه اسم هرکسی را نمی‌توان مادر گذاشت».

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات