گفت و گو با عکاس انقلاب در قم؛
300 عکس از امام در مراسم بزرگداشت حاج آقا مصطفی پخش کردم
خبرگزاری رسا ـ گردآورنده مجموعه عکس «قم در انقلاب اسلامی سال 1357» گفت: سیصد قطعه عکس حضرت امام (ره) را در اندازه 20 در 30 در لابراتوار خودم ظاهر کردم و آنها را در مراسم بزرگداشت حاج آقا مصطفی خمینی در راهروی مسجد اعظم پخش کردم.
اشاره؛
سید محمدحسین رحمتی در سال 1339 در قم متولد شد، تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد در رشته نقاشی به پایان رساند. وی عضو هیأت علمی دانشگاه کاشان و عضو گروه صنایع دستی این دانشگاه است، در سالهای اخیر کمتر به عکاسی و نقاشی پرداخته، لیک بیشتر فعالیت هنریاش را کارهای صنایع دستی از قبیل موزائیک و کار سفال تشکیل می دهد. وی در دوران انقلاب با دوربینی که داشته عکسهای جالبی از نهضت اسلامی مردم در قم گرفته است که به تازگی مجموعهای از آنها را در کتابی با نام «قم در انقلاب اسلامی سال 1357» چاپ کرده است. این بود که که به سراغ وی رفتیم تا خاطرات مصور خودر را به بیان شفاهی بازگوید و حوادثی را که از دریچه لنز دوربین دیده، این بار نه در قالب عکس که با کلمات به مخاطبانش ارائه دهد.
فعالیت عکاسی خود را از چه سن و سالی آغاز کردید و چه شد که به عکاسی انقلاب روی آوردید؟
فعالیت عکاسی را از سال 1351 شروع کردم. با یک دوربین روینتن دو عکاسی میکردم، روینتن دوربینهای کوچک روسی بودند که برای عکاسی باید از بالا نگاه میکردیم. به کار عکاسی خیلی علاقه داشتم و خیلی دوست داشتم خبرنگار شوم. بیشتر سوژههایم از مضامین اجتماعی و تاریخی مانند آثار تاریخی و معماری کهن ایران بود. عکاسیهای خوبی هم از آن دوران دارم. خیلی از ابنیهای که امروز در انبوه ساختمانهاست دورش پر از باغ بود و من عکس آنها را گرفتهام.
به هر حال کمکم تا حدودی جریانات سیاسی در خانواده ما حاکم شد چرا که پدرم، سیدمحمد رحمتی از انقلابیون سال 1342 بود و در در واقعه پانزده خرداد 42 به عنوان یک چهره شاخص فعالیت داشت، البته یک کاسب معمولی بود اما در فعالیتهای اجتماعی بسیار مؤثر و فعال بود. در قضیه پانزده خرداد دستور دستگیری ایشان را داده بودند برای همین به مدت سه ماه به یکی از روستاهای اطراف قم فرار کرد و اینگونه وانمود شد که در درگیری ها کشته و یا احیانا دستگیر شده است.
یکی از اقواممان که در دستگاه ساواک کار میکرد اطلاع داد که اسم ایشان در لیست است و دستگیر یا کشته خواهد شد بهتر است متواری شود. برای همین ایشان با دوچرخه به جایی نزدیک ساوه رفت و آنجا مخفی شد.
به هر حال با چنین پیش زمینهای در خانواده، وقتی جریانات انقلاب کمکم شروع شد من هم دوربین مناسبتتری تهیه کردم تا بلکه کمی عکاسیام بهتر شود و از مضامینی که دوست دارم عکس بگیرم. هم گاهی اوقات مسائل سیاسی را دنبال میکردم و از وقایع سیاسی عکس میگرفتم.
برای خودتان هم در آن دوران که برای عکاسی بیرون میرفتید اتفاق خاصی افتاد؟
اگر دقت کنید میبینید تا یک فرازهایی از انقلاب درگیریها بسیار کم بود و در یک چنین فضایی تنها عکاسهایی که کارت خبرنگاری داشتند و برای یک خبرگزاری و روزنامه رسمی دولتی بودند میتوانستند عکاسی کنند. اگر کسی غیر از اینها دوربین دستش بود به هیچ وجه تحمل نمی شد و حتما با او برخورد میشد، اما وقتی تظاهراتها شروع و درگیریها بیشتر شد این امکان را پیدا کردم که عکاسی کنم. با توجه به اینکه در آن سالها تنها 17 سال داشتم، یکی دو اتفاق برایم افتاده که تعریف میکنم. یک روزی فکر کنم اوایل مهر سال 57 بود که برای یک راهپیمایی به خیابان امام میرفتم. در آنجا عکاسی هم میکردم. یک وقت احساس کردم چند نفر تعقیبم میکنند و عکس که میگرفتم میدیدم اینها دور و برم هستند. آن روز عکسهای خوبی هم گرفتم. در این کتاب عکس انقلاب، عکسهای خوبی از آن روز هست. در یک صحنهای که عکسهایی از چند خانم گرفتم، اینها به این بهانه که شما از زنها عکس میگیرید من را خواباندند کف خیابان تا دوربینم را از من بگیرند. من گفتم که شماها رو میشناسم شما ساواکی هستید، این را که گفتم من را رها کردند و من تا از زمین بلند شدم آنها غیبشان زد. یکی از آنها را اصلا ندیدم، دو نفر دیگرشان مردم عادی بودند، به هر حال آن که فکر میکنم سابقه داشت، حدسم در موردش درست بود و فرار کرد.
آن راهپیمایی مناسبت خاصی داشت؟
راهپیماییهای قم گاهی به خاطر یک حادثه ساده اتفاق میافتاد، مثلا اگر دو سه نفری کشته میشدند این بهانهای می شد تا یک راهپیمایی بزرگی انجام شود، یا اگر مناسبتی پیش میآمد مردم به خیابانها میآمدند به طور مثال سالگرد حاج آقا مصطفی که شد بهانهای برای راهپیمایی به دست مردم داد.
درباره جریان نوزدهم دی قم هم خاطره ای دارید؟
در جریان نوزده دی من یک خاطره شخصی دارم، آن روز عکاسی نمیکردم اما خاطره خیلی خوبی دارم. با توجه به پیشزمینهای که خدمتتان عرض کردم مسائل سیاسی آن روز را دنبال میکردم، سال 56 هنوز خبری به آن صورت از انقلاب نبود اما در بستر زیرین جامعه با توجه به اینکه کتابهای دکتر شریعتی هم به تازگی با اسم علی سبزواری و علی مزینانی چاپ میشد ما بچههای دبیرستانی خیلی دنبال این کتابها بودیم و دو کار داشتیم، یکی اینکه ببینیم چه خبر است و رویدادهای جدید را رصد میکردیم و دیگر این که این کتابها را با اشتیاق میخواندیم. آن کتابها خیلی زمینههای انقلابی و مذهبی را در نسلی مانند ما زنده کرد. کسانی مانند ما که با بدنه روحانیت ارتباطی نداشتیم ولی با دانشگاهیها و به خصوص قشر مذهبی دانشگاه در ارتباط بودیم و زبانمان با زبان آنها نزدیکتر بود، کتابهایشان برای ما قابل فهمتر بود. بنابراین با این کتابها جهتگیری فکری پیدا کردیم.
وقتی واقعه اهانت به حضرت امام (ره) پیش آمد من در دبیرستان حکیم نظامی درس میخواندم یک روز که از مدرسه برمیگشتم دیدم گروهی که یک سوم آنها طلبه و بقیه مردم عادی بودند در خیابان صفائیه به سمت بیت حضرت امام (ره) در حرکت بودند و بدون اینکه شعاری سر دهند و حرفی بزنند در حال حرکت بودند. من این صحنه را آن روز دیدم، عصرهمان روز دوچرخه ام را در دبیرستان گذاشتم و آمدم سر و گوشی آب دهم دیدم مأمورها و یک سری نیروهای نظامی سر چهارراه ایستادهاند. بعدازظهر ما در کلاس بودیم لکن جمعیت معترض لحظه لحظه افزونتر شده بود، به هر حال جمعیت رو به افزایش می رود و از دانشآموز، دانشجو و کاسب و همه اقشار به این جمعیت اضافه میشوند به گونهای که کنترل جمعیت سخت میشود شد و در نهایت درگیری ایجاد میشود، ما که در مدرسه فهمیدیم درگیری آغاز شده خواستیم از دبیرستان حکیم نظامی بیرون بیاییم، ولی به دلیل این که حدود ششصد تا هزار دانشآموز در این دبیرستان حضور داشتند دستور دادند تا در اصلی دبیرستان را ببندند و نگذاشتند بیرون برویم. پس از این که چندین بار صدای تیراندازی آمد کلاسها متشنج شد. ساعت چهار تا پنج بعدازظهر بود که با تنه یک درخت بریده آنقدر به در زدیم که قفل در شکسته شد و بیرون رفتیم. وقتی آمدیم بیرون کسی در خیابانها حضور نداشت، بیشتر مردم سر کوچهها ایستاده بودند و شعار میدادند تا اگر پلیس آمد بتوانند به کوچههای جوبشور و اطراف مسجد سلماسی و کوچه آمار فرار کنند. نیروهای پلیس هم سر کوچهها ایستاده بودند. آنجا برای اولین بار شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی را شنیدم. تقریبا غروب شده بود و عهوا رو به تاریکی بود که شعارها کم شد و خیابان و کوچهها خلوت شد و من هم به سمت خانهمان که در میدان سعیدی بود حرکت کردم، تا به منزل رسیدم مادرم گفت برادر کوچکت ـ که آن موقع سه چهار سالش بود ـ مریض است. من دست برادرم را گرفتم و به بیمارستان گلپایگانی بردم. در بیمارستان بسته بود و عدهای هم پشت در ایستاده بودند و در را فشار میدادند و مضطرب بودند. چند نفر گریه میکردند و اصرار داشتند که داخل بیمارستان بروند ولی نگهبان اجازه ورود نمیداد.
کنار نگهبانی رفتم و گفتم این بچه مریض است و تب دارد، میخواهم دکتر معاینه اشکند، گفت بیا برو داخل. وقتی رفتم داخل دیدم چند تا از این زخمیهای واقعه آن روز (19 دی) را آنجا بودند، کسانی هم که دم در بیمارستان بودند دنبال زخمیهای خود آمده بودند تا ببینند زنده هستند یا نه. من به طور اتفاقی همه این وقایع را دیدم و بعد ایستادم و تازه فهمیدم که چه شانسی آوردهام. یک جنازه هم دیدم که پتویی روی آن انداخته بودند. گمان کنم در واقعه نوزدهم دی چهار نفر شهید شدند که یک نفرشان را من در بیمارستان گلپایگانی دیدم. خلاصه در این حال و هوا بودم که ناگهان یک نفر آمد و گفت تو اینجا چه کار میکنی، گفتم برادرم مریض است، گفت درمانگاه تعطیل است و من را از بیمارستان بیرون کرد، دیگر از آن روز خبری بدست نیاوردم ولی در واقع میتوان گفت که نهضت اسلامی مردم ایران از روز نوزدهم دی وارد مرحله جدیدی شد و به شکل اجتماعیاش بروز کرد و از آن حالت مخفی درآمد. آن چهلمها به شکل مستمر ادامه پیدا کرد و من هم از آن وقت بود که در واقع عکاسی را به صورت جدی شروع کردم.
یکی دیگر از کارهایی که کردم این بود که در هنگام شهادت حاج مصطفی خمینی، در مراسم ختم ایشان در مسجد اعظم شرکت کردم. در آن مراسم آقایان حجتی کرمانی، صادق خلخالی و ربانی املشی سخنرانی کردند و برای اولین بار هم روی منبر اسم امام خمینی و آقا مصطفی را آوردند چرا که تا پیش از آن کسی چنین کاری نمیکرد و گویا ممنوع بود. در آن مراسم جمعیت زیادی از همه اقشار شرکت کرده بودند و من چون از قبل میدانستم چنین مراسمی برگزار میشود از عکسی قدیمی از حضرت امام(ره) که پدرم در صندوقخانه عمویم پنهان کرده بود با دوربین خودم عکس گرفتم ونزدیک به سیصد قطعه عکس در اندازه 20 در 30 در لابراتواری که خودم در خانه درست کرده بودم ظاهر کردم و آنها را در مراسم فوت حاج آقا مصطفی خمینی در راهروی مسجد اعظم که راه فرار داشت در دستههای بیست تایی و پنجاه تایی به هوا پخش کردم. ملت هم که عکس امام را نداشتند با دیدن عکسها خوشحال شدند و آن را از دست هم میگرفتند. الحمدالله در آن واقعه با وجود کنترل شدیدی انجام می شد برای من حادثهای پیش نیامد. این هم یکی از خاطرات من در زمانی است که هنوز انقلاب به شکل جمعی شروع نشده و به اوج نرسیده بود.
تلخترین یا شیرینترین خاطرهای که دارید را بیان کنید.
خاطره تلخی از دوران انقلاب ندارم. نسلی بودیم بین شانزده تا نوزده سال، الآن که فکر میکنم میترسم و با خود میگویم چه شجاعتی داشتم که چنین کارهایی را میکردم. به هر حال آدم در آن سنین چیز تلخی برایش وجود ندارد و همه چیز در نظرش شیرین مینماید. انقلاب امیدهای فراوانی در دلها زنده کرد. الآن شادی واقعی هنگامی است که میبینیم برخی از مظاهر طاغوت و آن جریانات تنها پوستش عوض نشده و محتوایش هم عوض شده، یعنی واقعا انقلاب شده و بسیاری از آن مظاهر زیر و رو شده است و این خیلی شادی بخش است.
خاطرات شیرین بسیاری دارم، شبهای انقلاب وقتی حکومت نظامی میشد به چهارمردان میآمدیم، ساواک نمیتوانست داخل کوچهها بیاید و کم کم خیابان چهارمردان پایگاه انقلاب شد. یک شب به حکومت نظامی برخوردیم و دیگر نتوانستیم به منزل برگردیم، یکی از همراهان گفت به خانه ما بیایید، چهار نفر بودیم که در حکومت نظامی گیر افتاده بودیم. بلاخره خودمان را به حمام سفیداب در یکی از کوچههای چهارمردان رساندیم و در حمام خوابیدیم، نماز صبح را که خواندیم به خانههایمان برگشتیم.
البته تنها خاطره تلخی که دارم مربوط به روز شهادت شیخ علی اوسطی است. روز عید فطر که مردم با شادی و نشاط برای خواندن نماز عید فطر گردهم میآمدند دوباره سر خیابان چهارمردان درگیری شروع شد. یک روحانی به نام شیخ علی اوسطی بود که چون بچه روستا هم بود سنگ قلاب به خوبی پرتاب میکرد و در این کار وارد بود. جیبهایش را پر از سنگ کرده بود، صورتش را هم پوشانده بود با این قلابها به کماندوها سنگ میزد و چند نفر را هم زخمی کرده بود. آنها ساعت یک بعدازظهر روز عید فطر سال 57 وی را جلوی خانه آیتالله گلپایگانی با گلوله شهیدش کردند چراکه داشت خیلی معروف میشد و جلوه جالبی پیدا میکرد. تا ما آمدیم وارد درگیری شویم دیدیم شیخ را زدند. من اینقدر از این واقعه ناراحت شدم که سوار دوچرخهام شدم به خانه برگشتم و دیگر نتوانستم در آنجا بمانم. کمکم این فرد برایمان الگو شده بود اما متأسفانه بعد از انقلاب آنچنان که باید در حق این شهید کار تبلیغی و فرهنگی انجام نشد. البته گاهی عکسهایش در گوشه وکنار دیده میشود لکن حقش این بود که بیش از این برایش کار فرهنگی انجام شود.
بهترین عکسی که در دوران انقلاب گرفتید کدام است؟
چند عکس دارم که برایم خیلی جالب است. روزی که روستاییان قم به طرفداری از انقلاب آمدند تا راهپیمایی کنند در چهارراه بازار تجمع کردند چون از چهار راه بازار چند نفر از شهدا را برای خاکسپاری به قبرستان بقیع برده بودند این مسیر شده بود مسیر راهپیمایی، در راه این روستاییان پلاکاردهایی داشتند که روی آن نام روستاهایشان نوشته شده بود، روستای کرمجگان، وشنوه و دیگر روستاها، آنها با لباسهای روستایی، کلاه و شلوارهای گشاد به راهپیمایی آمده بودند و شعار میدادند. به قبرستان بقیع که رسیدیم روستاییان به سر یک تپه رفتند و یک لحظه بیلهایشان را که نمیدانم از کجا آورده بودند به آسمان بلند کردند و با این کار غیرت روستایی خود را نشان دادند. در آن لحظه چند عکس گرفتم که فکر میکنم جزو جالبترین عکسهای این مجموعه باشد. من به همراه آقای خوشرو عکسهای کتاب انقلاب نور که مستند انقلاب است را تهیه کردیم، در زمان گردآوری عکسها به فکر این نبودم که عکسهای خودم را هم به آن مجموعه بدهم. به خبرگزاریها میرفتیم و یا با عکاسها قرار میگذاشتیم، عکسهایشان را میدیدیم و میگرفتیم، فکر کنم این عکس بهترین عکس انقلاب باشد.
خودتان هم از نزدیک امام را دیدید؟
من دو سه خاطره از امام دارم. یکی اینکه خیلی کوچک بودم که پدر مرا به دیدن امام برد، فکر کنم تنها دوسالم بود، گفت بیا دست امام را ببوس، من دست امام را بوسیدم و امام هم دستشان کثیف شد. پدرم خیلی ناراحت شد ولی امام گفت چیزی نیست بچه است. روزی هم که در دبیرستان حکیم نظامی از امام عکس گرفتم رفتم نزدیک و از ایشان عکس گرفتم. امام که در بهشت زهرا حضور داشتند من آنجا بودم ولی چون دیر رسیدم نتوانستم نزدیک بروم، با این حال از هلیکوپتر امام در حال نشستن در بهشت زهرا عکس دارم، همان روز جلوی دانشگاه تهران از ماشین ایشان عکس گرفتم. حتی پیش از آن، هنگامی که مردم وسط خیابان را برای ورود امام گل میچینند عکسش را دارم.
از حضور امام در قم چه خاطراتی دارید؟
روزهای اولی که امام آمدند هر روز در فیضیه دیدار داشتند. من هم دوربین را برمیداشتم و از ایشان عکس میگرفتم. دو تا عکس در این کتاب هست که برای بازگشایی فیضیه است چرا که فیضیه از سال 54 به سبب درگیریها تعطیل شد و در جریان انقلاب و روز فوت آیتالله زاهدی که جنازه را به سمت حرم میآوردند از همان جمعیت استفاده کردند و در فیضیه را شکستند و بالاخره فیضیه بازگشایی شد. من در آن واقعه نبودم اما آقای ابوالقاسم خوشرو که دو سالی از من بزرگتر است حضور داشته است. کسانی که آن روز این جریان را پیش میبردند آقای خوشرو را با خبر میکنند تا از این واقعه عکس بگیرد و این عکسی که مردم در حیاط فیضیه نشستهاند کار آقای خوشرو است که فکر کنم روز دقیقش را هم درج کردهام./916/گ401/ع
ارسال نظرات