۱۷ آبان ۱۴۰۴ - ۲۳:۵۹
کد خبر: ۷۹۶۹۳۳

شهید محلاتی گفت: شجونی مرد میدان تویی!

شهید محلاتی گفت: شجونی مرد میدان تویی!
شیخ جعفر شجونی از وعاظ و سخنوران فعال عرصه منبر و تبلیغ بود که بارها و بارها در دوران رژیم پهلوی طعم بازداشت و زندان را چشیده بود. او در بخشی از یادمانده‌هایش با اشاره به فضای خفقان حاکم پس از تبعید امام خمینی، ماجرای سفر همسر امام خمینی به نجف برای پیوستن به ایشان و موانع بر سر راه او را روایت می‌کند.

شیخ جعفر شجونی از روحانیون مبارز دوران نهضت اسلامی در ۱۶ آبان ماه ۱۳۹۵ دار فانی را وداع گفت. شجونی از وعاظ و سخنوران فعال عرصه منبر و تبلیغ بود بارها و بارها در دوران رژیم پهلوی طعم بازداشت و زندان را چشیده بود.

او در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است به روایت فعالیت‌ها و اقداماتش در دوران مبارزه می‌پردازد. شجونی در بخشی از یادمانده‌هایش با اشاره به فضای خفقان حاکم پس از تبعید امام خمینی و ترس مردم از عوامل رژیم، ماجرای سفر همسر امام خمینی به نجف برای پیوستن به ایشان و موانع و مشکلات بر سر راه او را روایت می‌کند.

شجونی می‌گوید: بعد از تبعید امام در سال ۱۳۴۴ همسر امام  قصد داشت بعد از چند روز که امام از ترکیه به نجف مشرف شدند گذرنامه بگیرد. واقعاً کسی را پیدا نمی‌کرد که سند خانه‌اش را به کلانتری سیزده پامنار - که از بدترین کلانتری ها بود - بیاورد. من یک خانه نود متری در پامنار، در کوچه امیر صدیقی داشتم و آیت‌الله ثقفی پدر خانم امام، هم در همان محله در کوچه صدراعظم یکی دو کوچه بالاتر از کوچه‌ای که آیت‌الله کاشانی آنجا مسجد می‌رفت، سکونت داشت. شهید محلاتی به من زنگ زد و گفت: «شجونی مرد میدان تویی!» گفتم: «کدام میدان؟» گفت: سند خانه‌ات را برداری، همسر امام را از منزل آیت‌الله ثقفی برداری به کلانتری سیزده ببری» گفتم «آقا! من مردِ این میدان نیستم. تو بی‌جهت مرا مرد این میدان معرفی کردی» گفت: «نه به خدا! من هر جا زنگ زدم، می ترسند» گفتم آقا این همه کاسب‌ها بازاری‌ها و دانشجوها هستند». گفت: «من خیلی زنگ زدم اما کسی حاضر نیست» گفتم: «خودت». گفت: «سند من گرو است». گفتم: «راست بگو». گفت: «به جان تو سند من گرو است. تو مرد این میدان هستی» گفتم: من تازه از زندان آمده‌ام. وضع من بد است وضعیتم پریشان است. نمی‌توانم دوباره خودم را درگیر کنم. گفت: «همسر امام است همسر آیت‌الله خمینی است؛ شجونی تو را به خدا یک کاری بکن گفتم چشم با هزار ترس و لرز قبول کردم. شوخی نبود. مدام به من می‌گفتند که دل و جرئت داری با چه دل و جرئتی سند خانه‌ام را برداشتم و به منزل آیت‌الله ثقفی رفتم. در زدم. خانمی آمد گفتم من با همسر امام کار دارم ایشان تشریف آوردند، گفتم: «خانم، من شجونی هستم این هم سند منزلم است. برای دریافت گذرنامه شما باید برویم کلانتری سیزده. گفت: وای چه جوری برویم آخر شما...» گفتم «بفرمایید خانم، بفرمایید.» خانم رفتند آماده شدند و تشریف آوردند و به اتفاق به کلانتری سیزده رفتیم.

همان طوری که بدترین ساواک ساواک بازار بود بدترین کلانتری‌ها هم در تهران، کلانتری سیزده بازار بود. از گذر مستوفی به اتفاق خانم به کلانتری سیزده رفتیم. در طبقه دوم دو عدد صندلی گذاشتند کنار هم نشستیم بعد رفتیم پیش یک افسر که اهل کرمانشاه بود. او خیلی بداخلاق بود سلام کردم و گفتم: «دختر آیت‌الله ثقفی پیش‌نماز اینجاست. می‌خواهد به عراق برود ضامن خواستند من هم سند منزلم را آورده‌ام. ساکن همین پامنار هستم» گفت چی؟ دختر آیت‌الله ثقفی؟» گفت: «به تو می‌گویند شجونی؟ گفتم بله! بنده‌ی ناقابل.» گفت: داری همین جا هم به ما کلک می‌زنی؟ چرا می‌گویی دختر آیت‌الله ثقفی؟ چرا نمیگویی زن خمینی؟ گفتم: خُب به هر حال... گفت: «برو ،آقا برو برو آنجا بنشین». من رفتم و کنار خانم روی صندلی نشستم.

گفتم خانم اوضاع خراب است خانم هم می‌فرمود که برویم این‌ها شما را قبول نمیکنند. گفتم: «حالا صبر کن خانم اینجا جای صبر و حوصله است اینجا ما باید منت این‌ها را بکشیم. به هر حال، همه جا نمی‌توانیم قلدری کنیم یک جا هم باید بگوییم آقا، گردن ما از مو باریکتر است.»

باز هم حدود دو ساعت دو ساعت و نیم نشستیم تا این افسر تمام کارهایش را انجام داد. هارت و پورت برو و بیا؛ گاهی هم پاسبانها پچ پچ میکردند که شجونی است و زن خمینی و خلاصه من هم همه را می‌دیدم. باز دوباره من می‌رفتم خدمت جناب سروان و سلام عرض می‌کردم و می‌گفتم که ما نهار نخوردیم وضعمان بد است؛ بچه‌هایمان منتظر هستند؛ این سند را قبول کن. میگفت من نمیدانم تو چرا در همه فتنه‌ها شرکت میکنی؟ آقا برو برو زندگی کن؟ حالا آن آقا را برداشتند از ترکیه به نجف بردند. به تو چه شیخ جان؟! گفتم «آقا، تو را به خدا، ایشان همسر امام است و می‌خواهد برود. این دیگر چیزی نیست». گفت: «خیلی خوب! این سند را اینجا بگذار، . آنجا بنشین باز هم رفتم و نیم ساعت نشستم. خانم می‌فرمود: «آقا، بلند شو برویم. این‌ها ضمانت شما را قبول نمی‌کنند .گفتم خانم به خدا کسی پیدا نمی‌شود. همین اندازه که حالا من آمدم، بگذار ببینم تا کجا کار پیش می‌رود؟ اجازه بدهید دیگر، خواهش میکنم خانم شما فقط تشریف داشته باشید، مخلصتان هم هستم. دست آخر افسر مرا صدا کرد و گفت بیا اینجا ببینم، رفتم گفت:«این سند به تنهایی نمی‌شود، باید یک جواز کسب هم بیاوری یک کاسبی که ما بشناسیم. ما تو را چه می‌شناسیم. تو روضه‌خوان هستی. یک روز هستی یک روز نیستی. چند بار هم قبلاً زمان سرهنگ مصطفوی آمدیم تو را بگیریم گفتند «کرمانشاه رفته است» کاسب مغازه را می‌شناسیم می‌فهمیم جواز کسب دارد، آقا برو!  گفتم : « باشد. حالا می‌روم یکی را می‌آورم» به خانم عرض کردم که شما اینجا تشریف داشته باشید، من بروم. خدا می‌داند که من سرتاسر این پامنار را زیر و رو کردم ترس را نمی‌شود منکر شد اما در چه حدی؟ در چه مرزی؟ جواز کسب را لغو میکردند جلوی پرداخت سهمیه را می‌گرفتند. دکان کسب آدم را می‌بستند و به این خاطر کسی حاضر نشد.

دوباره دست خالی برگشتم. رفتم پیش جناب سروان ،گفتم «آقا، تو را به خدا یک کاری بکن گفت: «پس یک آدم مثل خودت بیاور» گفتم شما تشریف داشته باشید رفتم یک کوچه بالای کلانتری سیزده بود... یک و اکسی آنجا بود که با من رفیق بود سلام و احوالپرسی کردم. گفت: «حاج آقا، احوال ما را پرسیدید؟!» گفتم: «آیا میشود شما به کلانتری سیزده تشریف بیاورید؟». گفت: «برای چه؟!» گفتم: «دختر آیت‌الله ثقفی پیشنماز را می‌شناسی که اینجا نماز می‌خواند؟» گفت «بله ارادت دارم گفتم ایشان میخواهد برای زیارت کربلا و نجف به عراق برود. سند خانه را امانی بردم. یک کاسب هم می‌خواهند که بیاید». گفت: «همان کسی که زن آقای خمینی است؟» گفتم: «بله» گفت: «خدا پدرت را بیامرزد. برای من شر می‌تراشی؟ گفتم چیزی نیست من رفتم میدانم چه خبر است. بیا برویم» گفت: «آقا، من کار دارم گفتم جان من بیا تو را به امام حسین (ع) بیا». بالاخره، او را با هزار خواهش و تمنا راضی کردم و به اتفاق هم به طرف کلانتری سیزده حرکت کردیم. یک متر مانده تا در آهنی کلانتری آقا یک مرتبه دستش را بالا آورد و چهره‌اش تغییر کرد. سپس به این بهانه که من میترسم گذاشت و فرار کرد دوباره بالا رفتم و تعظیم کردم به آقای جناب سروان. گفتم: «خواهش میکنم مرا بپذیر این خانه مال بنده است. تو را به خدا، سند را نگه دار یک کاری بکن. خدا شاهد است که من در آنجا به التماس افتادم ،بالاخره، ایشان پذیرفت.

ارسال نظرات