هرچه پول بخواهی میدهم، فقط جبهه نرو!
«محمدولی» تنها پسر خانواده بود و نورچشمی پدر و مادر و ۳ خواهرش. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با همسن و سالانش وارد کار جهاد شد و به روستاهای اطراف همدان میرفتند تا به کشاورزان و خانوادههای نیازمند کمک کند.
وقتی که جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران آغاز میشود، این دانشآموز خیلی تلاش میکند به جبهه برود، ولی به دلیل سن کمی که داشت اجازه اعزام به او نمیدهند، اما محمدولی در ۱۶ سالگی خانواده را راضی میکند تا به جبهه برود. او به جبهه میرود و در عملیات «والفجر ۸» به شهادت میرسد. پیکر مطهر این دانش آموز، ۱۰ سال مفقود میماند و بعد از انتظاری طولانی استخوانهایش به آغوش مادر بازمیگردد. روایت «توران مرآتی» خواهر شهید «محمدولی مرآتی» را در ادامه میخوانیم.
«محمدولی مرآتی» ۱۶ ساله بود که در والفجر ۸ به شهادت رسید
با آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، محمدولی خیلی تلاش کرد به جبهه برود، اما به دلیل سن کمی که داشت اجازه اعزام به او نمیدادند؛ ضمن اینکه پدر و مادرم هم راضی نبودند به جبهه برود.
میدانستیم اگر محمدولی به جبهه برود، پشت خط نمیماند. پدرم به او میگفت: «هر چقدر پول میخواهی به تو میدهم به جبهه کمک کن؛ هر چقدر دوست داری در پشتیبانی به جبهه کار کن، اما جبهه نرو!»
یک بار یکی از معلمان مدرسه پدرم را دیده بود و میگفت: «محمدولی اصلاً حال و هوای دیگری دارد و میخواهد به جبهه برود.» پدرم با دیدن این اشتیاق محمدولی راضی شد، اما مادرم ناراحت بود که مبادا محمدولی به جبهه برود و شهید شود. یک بار مادرم به او گفت: «جبهه نرو تو تنها پسر ما هستی؛ اگر امروز به جبهه بروی، صدامیها زود تو را میکُشند» محمدولی پاسخ داد: «من از خدا میخواهم شهید شوم.» من هم گفتم: «محمدولی! اینطوری نگو» محمدولی هم گفت: «نه! باید آماده شهادت من باشید».
محمدولی خیلی اصرار میکرد به جبهه برود، اما مادرم نگران بود که مبادا تنها پسرش شهید شود. او به مادرم گفته بود «مادرجان! میبینی در ایام محرم چقدر برای امام حسین (ع) گریه میکنی و به آقا میگویی که کاش روز عاشورا بودم و کمکتان میکردم؟ الان وقت یاری امام حسین(ع) است».