۰۴ مهر ۱۴۰۲ - ۱۷:۲۰
کد خبر: ۷۴۲۴۴۶

راز آن هفت عبای عربی

راز آن هفت عبای عربی
ابو جواد، نورالرحمه و جواد را روی شانه‌های پهنش گذاشته بود و آن‌ها را توی صحن غدیر می‌چرخاند. ام جواد یاالله‌ گفت تا برای زیارت آماده شوند اما کفش‌هایشان را نپوشیدند! دستش را گرفتم: «بدون کفش می‌خواین برین زیارت؟ خیلی راهه» نورالزهرا جای مادرش جوابم را داد: «ما نذر کردیم. به خاطر جواد».

از خیابان شیرازی دنبال‌شان راه افتادم. عاقله‌مردی بود با دشداشه‌ی سفید و چفیه‌ی کوفی که دور و برش تا چشم کار می‌کرد زن و بچه بود! می‌دانستم این پاهای عراقی هر کجای مشهد هم که بروند، مقصد آخرشان صحن غدیر است. اصلا آنجا را خانه‌ خودشان می‌دانند و برایشان حکم آب و گل دارد. حق هم دارند. عادت ما آدم‌ها این است که هر کجا می‌رویم برای پابند شدن‌مان دنبال حس تعلق به مکان و اشیا می‌گردیم و حس تعلق عراقی‌ها، اینجاست؛ صحن باشکوه غدیر. نقطه‌ی صفری که دل‌های ملهوف‌شان را با زبان مادری، به بارگاه علی بن موسی الرضا (ع) گره می‌زند. 

نزدیکی‌های ورودی، زن آن‌قدر صدایش زد که متوجه شدم اسم مرد، ابو جواد است. خوب که نگاه کردم دیدم یک پسربچه‌ی تقریبا سه ساله با شلوارک لی و موهای بور و سیخ سیخی، بین جمع دخترهایش ورجه وورجه می‌کرد که اصلا به محاسن جو گندمی مرد نمی‌آمد در این سن و سال پدرش باشد. زن مرتب به دخترهایش تذکر می‌داد آرام‌تر باشند و دست جوادش را توی دست مرد گذاشته بود تا از قسمت مردانه تفتیش بدنی شود. ذوق‌زده بود از اینکه می‌دید دو تا مرد دارد و این را خیلی خوب می‌شد از چشم‌های نم‌دارش خواند. 
 

خنده‌های نمکی 

ابو جواد و جواد که رفتند آن‌طرف، من هم همراه ام جواد و دخترانش که بیشتر از پنج تا بودند آمدیم قسمت خواهران. آن‌قدر ذوق و شوق داشتند که حرم را با خنده‌های نمکی‌شان روی سرشان گذاشتند. مانتو عبای‌های بلند حریرِ مشکی و سورمه‌ای با کتونی‌های سفید و صورتی پوشیده بودند و از در و دیوار و عالم و آدم عکس می‌گرفتند. باز هم چیزی نگفتم و فقط دنبال‌شان راه افتادم اما وقتی روی قالی‌های سه در چهار حرم و پایین صحن غدیر نشستند، بسته‌ی نبات تبرکی را از کیفم درآوردم و بالای سر ام جواد ایستادم: «قابل‌دار نیست عزیزم. تبرکیِ امام رضاست.» 

نیم‌خیز نشست: «تو عراقی هستی؟» دخترهایش با تعجب وراندازم کردند و با انگشت به هم نشانم دادند. بین‌شان نشستم و کارت خبرنگاری که از گردنم آویزان بود را نشان‌شان دادم: «خبرنگار حرمم. ایرانی‌ام. عربِ ایرانی» ام جواد به لهجه‌ی شیرین بَصراوی قربان صدقه‌ام رفت و به دخترهایش گفت بیشتر برایم جا باز کنند.  

همین یک پسر؟ 

دخترِ بزرگ‌تر، نورالزهرا، شانزده ساله بود. به قول خودشان، «ادبی» می‌خواند. در عراق به رشته‌ی علوم انسانی می‌گویند ادبی. می‌گفت دلش می‌خواهد برای ادامه تحصیل بیاید مشهد و اینجا ادبیات فرانسه بخوانَد. ام جواد هم برای همه‌مان لقمه‌ی نان و حلوا می‌گرفت و بلند بلند در آمینِ دعای دختر بزرگش می‌گفت: «ان‌شالله» 

اسم بقیه دخترها را هم پرسیدم. با نورالزهرا می‌شدند شش تا اما آن‌قدر همه‌شان شبیه هم بودند که آخر نفهمیدم کدام‌شان نورالایمان است و کدامشان نورالهدی و کدامشان، بگذریم. ام جواد دو تا لقمه هم برای ابو جواد و جوادش گرفت و دست کوچک‌ترین دخترش، نورالرحمه داد تا برایشان ببرد. چشم گرداندم و گفتم: «همین یه پسر رو دارین؟» خندید: «هدیه‌ی امام رضاست؛ مثل این نبات‌های متبرکی که دادی! زندگی‌مون رو شیرین کرد.»  


داغ برادر 

جواد و نورالرحمه افسار دریده دنبال هم می‌دویدند و لقمه‌ها توی دستشان بود. ابو جواد هم نگران پشت سرشان راه می‌رفت که خدای ناکرده زمین نخورند. ام جواد نگاهی به مردش انداخت و یک لقمه‌ی دیگر برایم گرفت: «نبین این‌جوری تمام موهاش سفید شده. داغ برادر پیرش کرد. برادرشوهرم معلم بود. صبح که داشت می‌رفت مدرسه یه ماشین به ماشینش کوبید و به رحمت خدا رفت. می‌دونی که، توی عراق خیلی بد رانندگی می‌کنیم.» 

با خنده گفتم: «اون‌قدر بد که آدم هزار بار تشهد می‌خونه قبل از رسیدن به مقصد» دخترها خندیدند و برای برادرشان دست تکان دادند. نورالزهرا هم بلند شد تا چند تا عکس یادگاری از شیطنتش بگیرد. چرخیدم طرف ام جواد و گفتم: «حالا چی شد اسم این گل پسر شد جواد؟» 

 یکهو اشک توی چشم‌هایش گلوله شد و دستش را به نشان ادب و برای عرض ارادت به امام رضا (ع) روی سرش گذاشت و سرش را روی سینه خم کرد. آداب قشنگی‌ست و عراقی‌ها همیشه این‌طور به امام سلام می‌دهند. و گفت: «نورالرحمه که به دنیا اومد دیگه ناامید شدم. گفتم این شیشمیه. باورم شد که داشتن یه پسر تو تقدیر من و ابوجواد نیست. اوضاع عراق رو که می‌دونی. نه همیشه خوبه و نه همیشه بد اما بعد از ما تکلیف این شیش تا دختر چی می‌شد؟ ابوجواد دلش پسر می‌خواست. می‌مُرد برای دختراش اما پسر هم نعمته دیگه. تا اینکه یه روز یه زن ایرانی رو تو حرم سیدالشهدا (ع) دیدم.

اون روز خیلی آشوب بودم. نورالرحمه تازه چهار ماهه‌اش شده بود. زن، مشهدی بود. سن و سالی ازش گذشته بود. یه مشت شیرینی‌های گرد سفید از جیبش درآورد و توی دستم گذاشت.» 
 

ان‌شالله جواد! 

ته آجیل مشکل‌گشایی که توی جیبم بود چند دانه نُقل مانده بود. درآوردم و نشانش دادم: «اینجوری بودن؟» با خوش‌حالی نقل‌ها را از دستم گرفت: «آره. آره. همین‌جوری. روز عجیبی بود. انگار خدا فرستاده بودش. نه اون بنده خدا عربی بلد بود و نه من فارسی. دخترم رو توی بغلش گذاشتم و با دست، شش تا انگشتم رو بالا گرفتم که یعنی شیشمیه. شیرینی‌ها رو توی دهنم گذاشت و با عربی دست و پا شکسته گفت: «امام رضا، حاجت. حاجت. ان‌شالله ولد. ان‌شالله جواد!» 

چشم‌های ام جواد شکفت: «با خودم گفتم چرا درِ خونه‌ی امام رضا (ع) نرفتم تا حالا؟ سریع برگشتم خونه. ابو جواد تازه از سر کار برگشته بود. گفتم باید برم مشهد. یادمه با تعجب نگاهم کرد. زمستون بود. اما با دخترا اومدیم و نذر کردیم اگه هفتمی پسر شد اسمش رو مثل اون حرفی که زن مشهدی بهم زد بذاریم جواد.»  

ابو جواد، نورالرحمه و جواد را روی شانه‌های پهنش گذاشته بود و آن‌ها را توی صحن غدیر می‌چرخاند. ام جواد یاالله‌ی گفت تا برای زیارت آماده شوند اما کفش‌هایشان را نپوشیدند! دستش را گرفتم: «بدون کفش می‌خواین برین زیارت؟ خیلی راهه» نورالزهرا جای مادرش جوابم را داد: «ما نذر کردیم. به خاطر جواد. که هر سال با دنباله‌ی عبامون از صحن غدیر تا باب‌الجواد رو جارو بکشیم!» ام جواد سر تکان داد: «آماده‌اید دخترا؟» دخترها راه افتادند و جواد جلوترشان. دیگر نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم.  

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات