۳ خردهروایت از رازهای یک گذشت عاشقانه/ راز نفسهای پس از مرگ
یکی بود، یکی نبود؛ اما نه! آن یکی هنوز هم هست و امروز قصه گنبد دوار شده.
قصه نبضی که در انتهای صمیمت میروید و جان میبخشد؛ همان جانی که با گونههای تَر و طلوع یاس از پشت انگشتانی امضا و هدیه میشود. بعد زندگی در محبت ضرب و تالاپ تولوپ قلب بیخ گوش، نفس مینوازد.
قصه حوالی ۳۱ اردیبهشت درست پشت پنجره کوچک پلک بسته و ناامیدی و روسری پر از بوی گریه؛ رقم میخورد. داستانی از جنس زمزمه قلب و محبت مادرانه و دست گرم پدرانه.
انگار که دعایی پَرزنان روی شیار «سینِ» نفس نشسته باشد و اجابت شود آن هم به همت غوغای دل پدر و مادر یا بازماندهای که دلخوش همین «نون، فا و سین» نفس هستند.
در این صفحه از تقویم اردیبهشت؛ صف طولانی آروزها رنگ میگیرد و «تو و او» باقی میمانند. قصهای که در عصر معراج سازههای سیمانی، به آسمان پل میزند و حکایتی میسازد از شقایق و ترانه و ستاره و سوسو زدن امید.
اردیبهشت در واپسین دقایقش دیوار به دیوار ازدحام دلهرهها پژواکی میشود از بخشیدن و اهدا کردن و پیوند عضو.
چند اپیزود از پروانگیهای امروز را با هم بخوانیم.
اپیزود اول/مادری از راه دور
محمدمهدی فرخی، نوجوان ۱۴ ساله اهل مهاجران، همین ابتدای راه پیله پاره کرد و به طرفهالعینی پروانه شد و در دیداری غریب بوی نفسش در اتمسفر یک ایران پیچید.
نوجوانی که شر و شوری و سودای آینده را به دیگری هدیه کرد و دست تقدیر را متعجب. او سرنوشت را از نو نوشت و حالا حالاها ماندگار شد. ماندگاری که مادرش را مادرتر کرد.
مادری که نام محمدمهدی چشمه چشمش را میجوشاند و لبخند رضایت گوشه لبش آویزان میکند، راستش خانم فرخی نشانی فرزندش را از آسمان میدهد و این پایینها با زمزمه قلبش زندگی میکند.
انگار قلبش را با قلب او میزان کرده باشد و روی یک دستگاه شور بگیرد، لحنش هم بوی خداحافظی آخر را میدهد و بغضآلود است، خداحافظی تلخ توام با امید. کلامش با ما و خواندن لحن غمینش با شما، خانم فرخی از مرگ مغزی دردانه پسرش و اهدای چهار عضو حیاتیاش میگوید: «آبان سال پیش پسرم با تصادف موتور و ضربهِ سر راهی بیمارستان شد. بعد هم عمل چند ساعته و تلاش پزشکها برای ادامه حیاتش، اما به هوش نیامد که نیامد، هر چه گذشت سطح هوشیاریاش پایینتر آمد و عمل بیفایده بود.
سه روز بعد سطح هوشیاری محمدمهدی به قدری پایین آمد که پزشکها گفتند، مرگ مغزی شده. همین که مرگ مغزی را شنیدنم فهمیدم قضیه از چه قرار است.
در تلویزیون دیده بودم، افرادی که مرگ مغزی میشوند راه برگشتی ندارند، از طرف دیگر هم میدانستم وقتی هر انسانی مرگ مغزی شود اعضای بدنش را اهدا میکنند.
بدون اینکه پزشکی یا پرستاری اسم اهدای عضو را بیاورد، کلمه «اهدای عضو» در سرم میچرخید، فکری شده بودم و پاهایم سست شده بود، با این حال باورم نمیشد همه چیز تمام شده باشد و من پسر پرجنب و جوش و خوشحالم را از دست داده باشم.
دوباره با خودم میگفتم مرگ مغزی که علاجی ندارد و از نظر علمی راهی نیست پس تکلیف معجزه چه میشود، آره خب معجزه هم بود شاید با معجزه بچهام برمیگشت.
در همین بحبوحهها بود که پزشکها با من و پدرش صحبت کردند و شرایط را توضیح دادند، اینکه پسرم با دستگاه نفس میکشد و مرگش قطعی است، آب پاکی را روی دستمان ریختند.
بعد گفتند میتوانیم اعضای بدنش را اهدا کنیم چون افراد زیادی در نوبت پیوند عضو هستند و زندگیشان به تصمیم ما بند است؛ بدون توضیحات پزشک و پرستار من راضی بودم به اهدای عضو تا شاید آخرین امیدم از بین نرود اما یک هفته طول کشید تا پدرش رضا شد و امضا کرد.
به وقت امضا هم مدام میگفتم این تنها راهی است که دلم آرام بگیرد به گمانم با اهدای اعضای بدنش، او ماندگار میشد. تصمیم سختی بود، در شرایطی که اصلا باور نداشتم فرزندم از بین رفته و دچار مرگ شده اما کورسوی امید بود.
تا زمان انتقال با هزار زحمت دل کندیم و آماده شدیم ولی حال پسرم مساعد رفتن نبود و اعزامش کنسل شد، پرسنل گفتند انتقال و اهدا امکانپذیر نیست.
جمله پرستار تمام نشده تمام عالم آوار شد بر سرم. آخرین امیدم هم داشت پرپر میشد؛ از خدا خواستم این آخرین امید را از ما نگیرد، از خدا خواستم به محمدمهدی توانایی بدهد که تا تهران تاب بیاورد.
برای بدرقهاش قرآن آورده بودم، خدا را به تک تک آیههای قرآن قسم دادم؛ یکی دو روزی گذشت و با همین راز و نیاز حال پسرم خوب و تپش قلبش آرام شد.
محمدمهدی اعزام شد تا چهار عضوش را اهدا کند؛ قلب و کبد و کلیههایش اهدا شد البته ما پیگیر گیرندهها نشدیم به جز اینکه میدانم قلبش در مشهد کنار ضامن آهو میتپد.
غم از دست دادن فرزند با هیچ غمی قابل مقایسه نیست، خصوصا که محمدمهدی خیلی شاد و پرشر و شور بود، تمام خوشی خانه ما با محمدمهدی اتفاق میافتاد، اما چرخ دنیا جوری چرخید که با خنده به دنیا بیاید و با خنده هم برود.
اینکه آرام هستم و فقط با بغض آن روزها را تعریف میکنم، مدیون اهدای عضو هستیم، با این تصمیم دلم آرام گرفته و انگار که شدم مادر چهار نفر دیگر، پیر و جوان بودنشان فرقی ندارد مهم حس مادریست که به گیرندهها دارم حتی از راه دور.»
اپیزود دوم/صدای قلب صمد جاری است
صمد ساکی، جوان ۱۷ ساله نهاوندی که پیمانه عمرش مرداد سال پیش به سر آمد و خیلی زود رسم آیینگی به جا آورد و رفوگر زخمهای عمیق شد.
صمد بخشیدن زندگی را با یک نفس در یادش جای داد و در طبق اخلاص هدیه کرد، او چرخ بر هم زد و شد آدمی برای این دنیا و آن دنیا. صمد عاشقانهها آموخت و شاهبیت غزل مهربانی شد، غزلی که گوش به گوش رسید و فلک را پر کرد.
گوش که تیز کنی پچپچهای پدر و پسری را توام با اشک دویده در رخسار پدر میشنوی؛ نقل داستان اهدای زندگی صمد از ما، خواندن و به شوق رسیدنش با شما.
آقای ساکی از ب بسمالله داستان راستان صمد میگوید: «همه چیز از وقتی شروع شد که بیمارستان اعلام کرد بچهام مرگ مغزی شده. خیلی سخت بود اصلا این کلمه را متوجه نمیشدم و مدام به دکترها میگفتم من به معجزه اعتقاد دارم و پسرم از روی تخت بلند میشود.
باورم نمیشد، هنوز در گیرودار مصیبت مرگ مغزی بودم که بحث اهدای عضو به میان آمد، خیلی تند شدم که بچهام را اهدا نمیکنم به هیچ وجه.
امیدوار بودم پسرم برگردد، اهدای عضو معنی نداشت برای منی که قرار بود بچهام سرحال و با پاهای خودش از بیمارستان خارج شود. اصلا با اهدای عضو آشنا نبودم حتی سخت مخالف بودم تا جایی که اطرافیان جرات نداشتند در مورد این موضوع با من صحبت کنند.
تهران هم با اکراه و با جبر رفتم و نمیدانم چطور ولی با اکراه راضی شدم و قرار شد اعضای داخلی را اهدا کنیم، قلب، دو تا کلیه و کبد صمد اهدا شد و چهار زندگی بخشید. البته اجازه ندادم اندام ظاهریاش اهدا شود.
دلم نمیآمد اعضای ظاهری را اهدا کنم هرچند الان پشیمانم، کاش هنوز هم راهی داشت، اما آن لحظه احساسی رفتار کردم.
بعد از اهدا حال دلم بهتر شد و مدام خودم را دلداری میدهم که دعای چهار خانواده بدرقه راه صمد شده، این بهترین اتفاق بعد از مرگ عزیز است.
دلم از این میسوزد که پسرم سرزنده و شاد بود، مرگ کجا و صمد کجا، ولی وقتی هم که دست تقدیر این طوری نوشت، شادی و سرزندگیاش را به گیرندهها منتقل کرد. البته پیگیر گیرندهها نشدم و نمیشناسمشان ولی از دور و نزدیک صدای قلب صمدم را میشنوم، هنوز میتپد، سن و سالشان را نمیدانم ولی مثل صمدم برایم عزیز هستند.
امروز که چند ماهی از این داغ گذشته، از ته قلبم راضی هستم و به هر کسی هم که به این درد دچار شود همین توصیه را میکنم. با اهدای عضو، دلِ داغدیده پدر و مادر آرام میگیرد. یک کلام بگویم تسکین مرگ فرزند راهی ندارد مگر اهدای عضو.
خدا را بابت این تصمیم لحظه آخری شکر میکنم، تصمیمی که هم من و مادر صمد را قرین آرامش کرد و هم پسرم را قرین رحمت. گواه این ادعا دیدن صمد در عالم رویاست، هر بار که مادرش بیقراری میکند، صمد را در خواب میبیند که جایی خوب با روی خندان ایستاده است.
ناگفته نماند در این راه حرف مردم هم زیاد است و خاطر آدم را آزرده میکند اما توجه نکنید، در اقوام کلی حرف و حدیث بار ما کردند که بچه را تکه تکه کرده و فروختیم؛ ولی هیچکس نمیداند که اگر اهدای عضو نبود این آتش هرگز سرد نمیشد.
آخر کلامم را برسانم به اینجا که فرهنگسازی کنید تا مردم بدانند اهدای عضو کار خیر است و اگر خدای نکرده این مصیبت به سر کسی آمد و عزیز از دست داد؛ بیمعطلی اعضای بدنش را اهدا کند و آرام گیرد. با این کار چه زندگیها بخشیده میشود و چه خانوادههایی که پا میگیرد.»
اپیزود سوم/ منجی یک ساله، تارا دختر کوچک
تارا کوچولوی یک ساله و خردهای، اهل همدان؛ ناقوس زندگی نواخت و منجی شد. منجی کوچکی که اگر از رقم و عدد روز و ماه و سال تولدش بگذریم به بزرگی تقدیرش میرسیم.
تقدیری که نامدارش کرد و نسخه حیات شد، تارا کم سن و سالترین اهداکننده عضو دیار همهدانا؛ تاجی شد بر تارک این کهن شهر، انگار که نگینی شده باشد درخشان.
روزنوشت کوتاه تارا کوچولو را وقتی که بغض در گلو و اشک در چشمان پدرش بازی میکرد بخوانید، آقای پارسا با صدای گرفته میگوید: «تارا کوچولوی ما، چند باری تشنج کرد و بار آخر بستری شد. چند روزی در بیمارستان بستری بود که همین تشنجها باعث مرگ مغزی او شد یعنی پزشکان مرگ مغزی دخترم را تایید کردند.
از طرف دیگر هم در بخش کودکان بیمارستان در رفت و آمدهای مکرر متوجه شدم چه بچههای زیادی به دلیل نیاز پیوند اعضا از بین میروند و این خیلی دردناک بود.
برآورد اوضاع پیشآمده برای تارا و دیدن دختر بچهها و پسرهایی که خیلی زود از دنیا میروند در حالی که میشود کاری کرد و هنوز امید هست، جرقه اهدای عضو را در دلم انداخت.
صدالبته که تصمیم سختی بود به ویژه اینکه مادر تارا هم رضایت نداشت و بخشی از کار، راضی کردن او بود. با این حال پیش از اینکه پزشک و پرسنل حرفی بزنند ما پیشدستی کردیم و پیشنهاد اهدای عضو تارا را دادیم.
بیمارستان و انجمن پیگیری کردند که اصلا ممکن است، فرزند ما عضو اهدا کند یا خیر؟ چون سن و سالش زیر دو سال بود و اهدای عضو زیر دو سال معمولا انجام نمیگیرد و اگر هم اهدای عضو صورت گیرد باید گیرنده هم سن و سال اهداکننده باشد.
بررسیها صورت گرفت و در نهایت گیرنده پیدا و کبد تارا اهدا شد یعنی پیوند عضو با موفقیت انجام شد و تکهای از بدن فرزندم، زندگی بخشید به یک خانواده.
نگفته نگذرم در این تصمیم مهم، لنا دختر ۶ سالهای که هماتاق تارا در بیمارستان بود و پدرش نقش اساسی داشتند؛ به این ترتیب که لنا با پای خودش آمده بود بیمارستان و گیرنده عضو بود اما پدرش عضوی پیدا نکرد و این دختر کوچک فوت کرد.
بعد از فوت لنا پدرش پیشم آمد و گفت «من اگر جای شما بودم حتما اعضای فرزندم را اهدا میکردم»؛ همین جمله از پدرِ داغدار و فرزند از دست داده محرکی شد تا ما در تصمیمان تردید نکنیم.
بدون اغراق آماده شدن برای اهدای عضو فرزند، سختی خاص خودش را دارد اما برکات بی حد و حصری هم نصیب انسان میشود شاید مهمترین برکت آن تحمل کردن این داغ باشد به اضافه اجر دنیوی و اخروی.
واقعا بعد از مرگ عزیزان، جسد آنها زیر خاک از بین خواهد رفت پس چه بهتر که اگر فرصتی هست دستی گرفته و حیاتی از سر نوشته شود، به نظرم تنها کلامی که در وصف اهدای عضو میتوان به کار برد «کار خداپسندانه» است.