خانم شهلا منزوی، مادر شهید حسین دخانچی، در این اثر به روایت خاطرات خود از زمان کودکی پسرش تا لحظه شهادت پرداخته است. زهرا حسینی مهرآبادی، نویسنده، با پرداختی هنرمندانه، روایتگر لحظههای زندگی مادری است که نخستین فرزند خود را با سن کم راهی جبهه میکند و حالا با تغییر شرایط و جانبازی فرزند، به پرستاری عاشق تبدیل شده است؛ پرستاریای که 17 سال با شرایط خاص بهطول انجامید.
هرچند ادبیات دفاع مقدس در سالهای گذشته توانسته به عنوان جریانی جدی در فضای نشر کشور مطرح شود، اما کمتر اثری است که توانسته باشد به زندگی پرماجرای جانبازان، به ویژه جانبازان قطع نخاع گردنی بپردازد؛ از این رو به نظر میرسد عموم مردم با دشواریها و مشکلاتی که این دسته از جانبازان و خانوادههایشان مواجه هستند و دست و پنجه نرم میکنند، همچنان پس از گذشت بیش از چهار دهه از جنگ تحمیلی، اطلاع کافی ندارند. حسینی مهرآبادی با در نظر گرفتن این موضوع، توانسته در کتاب «تب ناتمام» به بخشی از این مشکلات و موانع اشاره کند؛ مشکلاتی که خود خانوادههای جانبازان نیز در ابتدای امر به آن اشراف و آگاهی کامل نداشتند.
خانم منزوی در گفتوگویی با تسنیم با اشاره به همین موضوع میگوید: حاج حسین اهل حرف زدن نبود. کلاً وقتی جبهه هم که میرفت، اهل تعریف کردن خاطرات و ماجراها نبود. پزشکان بیمارستان اصفهان به خانواده گفته بودند که حاج حسین قطع نخاع شده است. برادرم که در بیمارستان بود، گفت من طاقت دادن این خبر به خواهرم را ندارم؛ به همین خاطر همان روز از اصفهان به قم بازگشت. من به همراه مادر و خواهرم به بیمارستان اصفهان رفتیم، دیدم علی آقا(پسر دیگرم) در بیمارستان آرام و قرار ندارد. گفتم علی آقا اتفاقی افتاده؟ گفت نه، بهانهای میآورد و میگفت میروم به حسین سر میزنم. وقتی اصرار کردم، ماجرا را برایم تعریف کرد. خدا خودش میداند که من هیچ وقت ناشکری نکردم و از اینکه حسین را راهی جبهه کردم، احساس پشیمانی نکردم. اما آن روز بعد از شنیدن خبر قطع نخاع گردن شدن حسین، از علی پرسیدم که یعنی حسین دیگر حتی نمیتواند دستش را تکان بدهد و مگس روی صورتش را بپراند؟!
وی ادامه میدهد: کمکم حسین حالش بهتر شد. البته گردنش را با گردنبندهای آهنی بسته بودند تا تکان نخورد. هرچند نخاع قطع شده بود، اما بخش کمی از آن وصل بود تا به قول حسین، بتواند قاچاقی زنده باشد. خودش میگفت اگر این یک کم هم قطع شده بود، من به آرزویم رسیده و شهید شده بودم.
کتاب «تب ناتمام» روایتی است عاشقانه از یک مادر که برای حفظ فرزندش دست به هر کاری میزند. با این حال، ما در این کتاب شاهد سبک زندگی یک خانواده دهه شصتی هستیم که در فضای انقلاب رشد کرده و به بلوغ میرسد. نویسنده ضمن تمرکز بر زندگی این مادر و فرزند، به زوایای مختلف زندگی آنها نیز سر میزند و همین امر، جذابیت کتاب را برای مخاطب بیشتر میکند. جذابیت کتاب زمانی به اوج خود میرسد که ماجرای ازدواج شهید با دختری پیش میآید که نذر کرده با یک جانباز قطع نخاع ازدواج کند. مخالفت خود شهید و خانواده دختر، در ادامه این روایت نیز در نوع خود خواندنی است.
از سوی دیگر، کتاب همچون بسیاری دیگر از آثار دفاع مقدس، چندان به شاخ و برگ دادنهای اضافه پایبند نیست و نویسنده توانسته با شخصیتپردازی، گفتوگو، انتخاب زاویه دید مناسب و توصیف، مخاطب را با خود همراه کند.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: دیگر وقتش رسیده بود. چقدر باید صبر میکردم تا یکی پا پیش بگذارد. 17 سال مگر کم است!؟ آنهمه مدت منتظر مانده بودم و خبری نشده بود. آنهمه سال گوش به زنگ مانده بودم و اتفاقی نیفتاده بود، ولی دیگر نمیخواستم دست روی دست بگذارم. تصمیمم را گرفته بودم؛ باید همهچیز را تمام میکردم. باید سراغ مردی میرفتم که از مدتها پیش، فکر و ذهنم را مشغول کرده بود.
سال 79؛ دختری دبیرستانی بودم و به روال هر جمعه صبح، مشغول جمع و جور کردن خانه. تلویزیون روشن بود و برنامههای سیمای استانی قم را نشان میداد. در یکی از رفت و برگشتهایم، چشمم به قاب سیاه و سفیدِ گوشهٔ اتاق افتاد. دوربین، در و دیوارهای خانهای را نشان میداد. پایینتر که رفت، به زنی رسید و بعد از او به مردی. مرد روی تخت خوابیده بود، آرام لبخند میزد و با حجب و حیا دوربین را نگاه میکرد. در آنِ دیدنش، صدها سؤال در ذهنم ردیف شد که حتی جواب یکی از آنها را هم نمیدانستم. آن آدم، با آن شرایط چطور زندگی میکرد؟ روز و شبش چگونه سر میشد؟ خانوادهاش چه میکردند؟ اصلا با آن شرایط، چطور میتوانست آنقدر آرام باشد؛ لبخند بزند و با آرامش دوربین را نگاه کند. هرچه فکر میکردم، نمیفهمیدمش. هرچه در ذهنم، بین تمام کتابهایی که تا آن زمان ورقزده و خوانده بودم، دنبال نوشتهای میگشتم که زندگیِ امثال او را به تصویر کشیده باشد، چیزی پیدا نمیکردم. روایتی از آدمهایی که زندگیشان خاص بود و خودشان خاصتر؛ همان بازماندههای جنگ، که از زمین تا آسمان با بقیه فرق داشتند.
دبیرستان را تازه تمام کرده بودم که خبر شهادتش را شنیدم. پیش خودم میگفتم امروز و فرداست که داستان زندگیاش چاپ شود و آن وقت، خودم اولین کسی هستم که کتابش را میخرم و یکنفس میخوانم.
هفده سال منتظر ماندم و خبری نشد. 17 سال به امید نشستم و اتفاقی نیفتاد. بعد از آنهمه سال، تنها یک مجموعه خاطره از شهید دخانچی چاپ شده بود و خیلی از سؤالات من هنوز جوابی نداشت. باید خودم کاری میکردم؛ اما میتوانستم؟ دودل بودم. نمیدانستم از پس برداشتن آن بار برمیآیم یا نه. گوشی را که برداشتم، شماره را که گرفتم، صدای مهربان و باطمأنینهٔ آن طرف گوشی را که شنیدم، دلم قرص شد و ارادهام چند برابر؛ و اینگونه، داستان دنبالهدار زندگیام شکل دیگری گرفت. از آن به بعد، من بودم، یک مادر شهید بود و یک زندگی که دوست داشتم تا عمقش بروم، تا ته ماجراهای متفاوت و غیرمنتظرهاش.