۲۰ فروردين ۱۴۰۲ - ۲۳:۳۵
کد خبر: ۷۳۲۳۰۸

قتل‌گاهی به نام «فکه» و شهیدی به نام «آوینی»

قتل‌گاهی به نام «فکه» و شهیدی به نام «آوینی»
تو باید به قتل‌گاه می‌رفتی سید. آن هم با پای خودت. و آن پاهای جنگ‌زده را روی شن‌های روان فکه جا می‌گذاشتی. تو باید می‌آمدی سید!
ای کاش بودی. دست ما را می‌گرفتی. و با خودت می‌بردی به آسمان‌ها. این روزها ما از همه‌ی راه‌هایی که به نور می‌رسد وا مانده‌ایم! راستی سید، الآن اگر بینمان بودی چند ساله می‌شدی؟ به حساب سر انگشتیِ تاریخ تولد شناسنامه‌ات هفتاد و شش ساله؛ درست است؟ سنِ واقعا قشنگی‌ست؛ نه؟ اوج پختگی یک انسان در دنیای خامی‌ها؛ آدمیزاد در این سن و سال، مقهور گذشته است و مبهوت آینده. حتما هم موهایت خیلی سفید شده بود. شاید هم قدت خمیده. و سوی چشم‌هایت ضعیف‌تر. ولی الآن اگر بودی، مطمینم باز هم همان اورکت سبز بلندت را می‌پوشیدی و کلی حرف حساب برای گفتن داشتی؛ حرف‌هایی که رنگ خون داشت و عطر ملکوت. حرف‌هایی که از قلب تو می‌آمد و می‌نشست توی سینه‌‌های ما. حرف‌هایی که حق بود حتی در میدان جنگ!

راستی سید، چه شد که جنگ برای همه تمام شد اما برای تو تمام نشده بود؟ چرا همه پشت میزها نشستند و تو بلند شدی؟! فروردین سال ۱۳۷۲ که وقت بزرگ شدن بود توی دنیای آدم‌های کوچک. وقت مدیر شدن. وقت پول پارو کردن. یا حتی وقت یک نفس راحت کشیدن. فروردین ۱۳۷۲ هر چه که بود، اما اصلا وقت مناسبی برای فکه رفتن نبود. تو باید آن موقع گرد و خاک لباس‌هایت را از جنگ می‌تکاندی، دفتر روایت فتحت را برای همیشه می‌بستی و چفیه‌ات را از دور گردنت می‌کشیدی و می‌گذاشتی توی میز ریاست. تو باید یقه‌ آخوندی‌ات را تا ته می‌بستی و با انگشتر عقیق و کت و شلوار آهار خورده دوره می‌افتادی توی سازمان‌ها و نهادها و می‌گفتی: «سهم من چه شد؟!» آن‌وقت هم آن‌ها برای لق نشدن پایه‌ی صندلی‌هایشان، سهمت را تمام و کمال از بیت المال می‌دادند و بعد از هزار سال که اجلت می‌رسید، پشت یکی از همان میزها می‌مُردی! بدون حتی یک خط و خش روی بدنت!

 

اما برای تو جنگ تمام نشده بود سید. می‌دانم چه می‌خواهی بگویی. می‌دانم. برای تویی که خدا را در کنج سنگرهای به رگبار بسته شده دیدی و به ما هم نشانش دادی، جنگ نمی‌توانست به این سادگی‌ها تمام شود. تو نمی‌توانستی گردن‌های بریده و بدن‌های تکه تکه‌ رزمنده‌ها را فراموش کنی. تو نمی‌توانستی آه چشم‌های به راه مانده‌ی مادران شهدا را شاهد باشی و چشم به چطور پر شدنِ جیب خودت بدوزی. تو نمی‌توانستی وقتی هنوز هزارها زندگی زیر خروارها خاک مدفون بود؛ کیلومترها آن‌طرف‌تر از سیم خاردارهای فکه، دست زن و بچه‌هایت را بگیری و بروی پارک و عین خیالت نباشد و لبخند بزنی. تو نمی‌توانستی بالا رفتن اسم‌ها و پامال شدن نام «شهید» و شهدا را ببینی و باز هم همان کبوترِ جَلدِ تهران بمانی. تو نمی‌توانستی سید، چون جنگ برای شما ساداتِ «بنی هاشم» تمام نمی‌شود!

کرامتِ خاندان شما خون است سید! و تو چطور می‌توانستی به مرگی جز بر کرانه‌ی کربلای خون، تن بسپاری؟ تو از نسل مردانی بودی که مرگِ در بستر برایشان ننگ بود. تو فرزند فرق شکافته و پهلوی شکسته و جگر سوخته و سینه‌ی زیر سُم اسب‌ها، شکسته‌ای. تو فرزند «حسین»ی سید. یک فرزندِ به تقدیر تاریخ، جا مانده، که هزار و چند صد سال پس از واقعه‌ طف، خودش را به پدر رساند؛ آن هم با محاسنی خونین.

 

 

تو باید به قتلگاه می‌رفتی سید. آن هم با پای خودت. و آن پاهای جنگ‌زده را روی شن‌های روان فکه جا می‌گذاشتی. تو باید می‌آمدی سید. به اینجا. به خوزستان. به فکه. به جغرافیایی که شیطان، سر مردان خدا را تشنه لب برید و بی هیچ روضه‌ای به خاک سپرد. تو باید می‌آمدی و گلوهای بریده را برای ما نفس بریده‌‌های عصر تکنولوژی زنده می‌کردی. تو باید می‌آمدی و خوش آمدی سید. چون خاک غم‌ناک خوزستان برای عزاداری فقط خون پاک تو را بر دامان خون‌آلودش کم داشت. تو باید می‌آمدی سید تا نشانمان می‌دادی که چطور می‌توان تاریخ کربلا را تا عصر خودمان کشید و بخشی از آن شد.

 

اما باز هم آه از فکه، سید. آه از خاک. آه از گوال‌های قتلگاهی که چشم شیعه را تا دنیا دنیاست، خون کرده. تو دور از خانواده بودی سید. دور از مادر. تو جایی بر زمین افتادی که سایه‌ای بالای سرت نبود. تو به خون پیچیدی در آغوش فکه اما چرا در آن لحظات که خون از شریان‌های جان عزیزت فواره می‌زد ملول نبودی؟ چرا از درد فریاد نمی‌کشیدی؟ چرا کمک نمی‌خواستی سید؟ مگر می‌شود صاحب پایی که روی مین رفته باشد این اندازه آرام باشد؟ تو در آن لحظات چه می‌دیدی سید؟ کدام بزرگواری به بالینت آمده بود که این‌گونه چشم فرو انداخته بودی به ادب؟ تو چه می‌دیدی؟ کدام درِ نور؟ کدام راه سعادت؟ کدام عاقبتِ به خیر؟

 

جواب هیچ کدام از این سوال‌ها را نمی‌دانم سید. اما به قدر عقل ناقصم به یک چیز ایمان دارم. اینکه فکه باید قتل‌گاه شهیدی به نام آوینی می‌شد. اینکه راهِ آسمانی که تو سال‌ها در به در دنبالش می‌گشتی همین جا بود. اینکه تو باید می‌آمدی سید، و به خون کشیده می‌شدی، چون به قول خودت: «در عالم رازی‌ست که جز به بهای خون فاش نمی‌شود!» تو باید می‌آمدی سید، چون شهادت، کرامتِ سینه‌ رازدارِ تو بود. تو باید می‌آمدی سید!

ارسال نظرات