۲۰ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۲:۴۳
کد خبر: ۷۰۲۱۶۱
یادداشت؛

عقیق‌های خونین/ روایتی از نقش روحانیون در عملیات والفجر ۸

عقیق‌های خونین/ روایتی از نقش روحانیون در عملیات والفجر ۸
دوازده دست به طرفم دراز شده است؛ هر کدام مزین به انگشتری عقیق که سرخی آن دریایی خون است بر ساحل رکاب نقره‌ای؛ دوازده شهید طلبه سمنانی در عملیات والفجر ۸.

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، به اعتقاد من بر روی خاک هم می‌توان پرواز کرد. خاک‌هایی نم خورده که بوی نداوت و طراوت آن روح را مدهوش خود سازد. خاک‌هایی به رنگ شن و به حاصلخیزی جلگه. بر خاکی که اروند از جلگه دامن آن به فرش پهناور خلیج فارس می‌ریزد. بر خاکی که جلگه پیوستن عاشقان به جرگه معشوق آسمانی خویش است. بر این خاک می‌توان پرواز کرد؛ هرچند، نه به بال زدن و پر گشودن، که با سجده و فروتنی و خاکساری.

به هوای پرواز، ساعت‌ها پشت درب سفارت عراق ایستاده‌ام، پله‌ها پیموده‌ام و سرمای نگاه کارمندان را به تن خریده‌‌ام. از سرمای هوا به آتش هیزمی رانندگان عراقی کنار فرودگاه بغداد پناه برده‌ام. منتظر، دست در جیب برده و شال قهوه‌ای به صورت بسته‌ام تا چند مسافری جمع شوند و حرکت نیز شروع گردد.

پس از حرکت، از کنار دیوار بی‌پایان فرودگاه بغداد عبور کرده و مسلخ آخرین بازمانده والفجر 8 را نگریسته‌ام. کبوتری به نام قاسم که در حسرت پروازی چونان همرزمانش، به آتش موشکی آمریکایی سوخت و به سان ققنوس، پر کشید و ما و خودرویش را در شراره‌ بال‌های خود تنها گذاشت.

از بغداد تا بصره را به جاده‌ای یکنواخت نگاه دوخته‌ام. تانک‌ها و ادوات منهدم شده توسط آمریکایی‌ها در جنگ خلیج را از چشم گذرانده‌ام. این همان ماشین جنگی‌ای بود که سال 1359، قصد داشت در عرض هفت روز تا تهران بیاید اما اکنون اسقاطی‌های آن در دشت اطراف جاده بصره پراکنده شده است.

شکست این غول‌های آهنی مدت‌ها پیش‌تر از عملیات آمریکایی‌ها در سال 2003 مشخص شده بود. زمانی که همین جاده، شاهد اعزام لشگرهای متعدد و متحیر بعثی بود. سربازانی متجعب از حمله غافلگیرانه ایرانی‌ها به فاو. فرماندهانی حیران‌تر از سرابازانشان به خاطر شیوه بدیع و قدرتمندانه انتقال نیرو به فاو توسط ایران.

این دشت، شاهد عبور خیل عظیمی از تانک‌های 72T برای پاتک به ایرانیان بوده است. همین دشت اکنون صدای نفس‌های مرا می‌شنود. ناگاه به سرم زد که به این دشت بگویم چه گذشت. بگذار بگویم که لشگرهای مختلف از چندین استان ایران خود را برای هشتمین والفجر آماده می‌کردند.

غواصان در میانه زمستان، در سد دز تمرین می‌کردند و وقتی از انجماد خون بی هوش می‌شدند، با گرمای چراغ علاء‌الدین و حوله‌های نذری مساجد به حیات بازمی‌گشتند. تاب و توان از کف می‌دادند ولی با فریادهای الله اکبر طلبه شهید، حسین زند به عرصه دز می‌تاختند.

عقیق‌های خونین/ روایتی از نقش روحانیون در عملیات والفجر8

می‌خواستم از لشگر امام رضا، واحدی که حسین زند در آن غواص و آرپیجی‌زن بود برای دشت بگویم. اما به بصره رسیدم. انگار خاک این دشت، ظرفیت شنیدن رازهای این لشگر و لشگرهای دیگر را ندارد. این خاک امانت‌دار خوبی نیست. باید به مقصد رسید تا با مَحرم، سخن دل فاش ساخت.

از بصره، شهری که رزمندگان ایرانی سپاه مازندران، ثارالله کرمان، سمنان، زنجان و قزوین تا پشت دروازه‌های آن آمدند به سمت فاو گسیل شده‌ام. ابرها، هم پشت طاق کبود اینجا متوقف گشته‌اند. باز هم جاده اما این بار پر نیزار و بو. بوی نم خاک. بویی که در هر لحظه بیشتر، فضای پاترول قدیمی را پر می‌کند. باد، بوی دیگری را به مشام می‌رساند. بوی خون!

خون دوستان حاج قاسم اینجا ریخته شده است. شاید طراوت خاک، از خیسی خون آن‌ها باشد. خون کسانی که با کمپرسی به پشت اروند آورده شدند و در روستای خسروآباد مستقر. کسانی که روی سقف کمپرسی آن‌ها، برزنت و لایه‌ای خاک تهویه شده بود تا هواپیماهای آواکس‌ آمریکایی تصویر انتقال نیروها به کناره اروند را نبینند.

کسانی که سنگر نداشتند و در خرابه‌های خسروآباد، ده‌ها نفر در هر اتاق ساکن شدند و سقف خرابه‌ها را با چوب‌های ریل آهن پوشاندند. هر شب، دیوارهای خسروآباد، صدای زیارت عاشورای روحانیون رزمنده را زمزمه می‌کنند و باد، آوای آن را تا فاو می‌رساند.

صدای آن پرندگان زمینی  عرش در فضا پیچیده است. پیاده مسیر شهر فاو تا نزدیک اروند را طی کرده‌ام. شاید ساعتی تا سحر مانده باشد. من به هوای پرواز به اینجا آمده‌ام. همه این راه طولانی را قدم شمرده تا که اینجا رسیده‌ام. براستی غواصان چگونه پرواز کردند؟

آیت‌الله سید هادی روحانی در گوش جوانان لشگر مازندران چه خوانده بود که چنین پروانه‌وار به دور شمع امام خمینی(ره) چرخیدند و برای هدف مقدس‌اش بال و پر سوزاندند؟ طنین الله اکبرهای حجت‌الاسلام حسین زند مگر چگونه بود که بدن‌های یخ‌زده و رخوت‌گرفته را زنده می‌کرد؟

چنگ در خاک می‌زنم. خاکی خیس و گل‌آلود از اشک‌های یک مادر؛ مادر حسین زند که 30 سال بر این خاک گریست تا برخاستن فرزندش را همچون رویش نخلی ببیند. حسین پس از دیدار لشگر امام رضا با امام خمینی(ره)، دوچندان نیرو گرفته بود. امام(ره) گفته بود که به مشهد بروند و هرچه می‌خواهند از حضرت عشق بخواهند. مثل آهو به حرم پناه ببرند. آن‌ها نیز چنین کردند.

خاک را بر زمین می‌ریزم؛ اما تصویر مادر از آن رنگ نمی‌بازد. مادری که شوهرش بر سینه قبرستان خوابیده بود و پسرش سینه در برابر گلوله‌های بعثی قرار داده بود. گلوله‌هایی که بالاخره صدای خنده‌های او را بریدند و پژواک آن را در فاو پراکندند. او هم طلبه بود. علی سیفی نام داشت. توبره‌ای پر از علم و شوخی بود. او جوانان زیادی را به جبهه کشاند. همانطور که امام زمان او را به مشهد دعوت کرد تا شفا بگیرد و دوباره به جبهه بازگردد.

او از حوزه علمیه طلاب را، از کوچه‌ها جوانان را و از تریبون امامت جمعه آیت‌الله شهید اشرفی اصفهانی، مردم را به جبهه فرا می‌خواند. در حالی که منتظر فراخوان بزرگ‌تری برای خود بود و سرانجام همین جا، به وصال آن رسید.

کمی آن طرف‌تر، بچه‌های ثارالله یورش می‌بردند. فرمانده آن‌ها حاج قاسم بود. لشگر او هشت ستون داشت. هشت طلبه از جمله احمد کریم‌افشار، حسن رضوانی، مهدی زنگی‌آبادی و احمد حسنی. آ‌ها تمام بار لشگر را به دوش داشتند. انگار لشگر وقتی پشت دروازه‌های بصره متوقف شد که این ستون‌ها فروریخته بودند. یکی زیر تانک؛ یکی با خمپاره، یکی با تیر مستقیم و دیگری...

لشگر قزوین اما انتقام خون ثارالله را می‌گرفت. تانک‌هایی که از روی رزمندگان عبور می‌کردند، به خمپاره حجت‌الاسلام حسین احمدی به اخگر کشیده می‌شدند. می‌بینم که این روحانی تبلیغی، چگونه خمپاره‌اندازها را مدیریت می‌کند. چگونه تا چندی قبل، همه را از کربلایی که در پیش دارند آگاه می‌سازد و می‌نگرم که فردا چگونه زمین خوردگان را روحیه می‌بخشد و در آخر چگونه به خاک و خون می‌افتد.

عقیق‌های خونین/ روایتی از نقش روحانیون در عملیات والفجر8

کاکل خاکریزی قدیمی توجه مرا به خود جلب می‌کند. اشک به سان رودی به چشمانم می‌لغزد. همه جا تار و کبود است. صفیر گلوله همه جا را فرا می‌گیرد. به خاکریز می‌چسبم. سرک می‌کشم. پشت خاکریز، عده‌ای منتظر اشاره‌ فرمانده هستند تا هجوم برده و کانال پشت سر مرا فتح کنند. اهل یک جا نیستند. انگار سمنانی و دزفولی هستند.

دستی بر شانه‌ام قرار می‌گیرد. سر برمی‌گردانم. او را می‌شناسم. امیر طاهری است. کسی که روی نفوذ منافقین در لشگر بسیار حساس بود. می‌دانست ‌اگر ستون پنجم دشمن به جبهه راه یابد عملیات لو می‌رود و رزمندگان قتل‌عام می‌شوند. او در حفاظت اطلاعات خبره بود. حتی نگفته بود که طلبه است. با این حال، لحن و نفوذ کلامش دست‌اش را برای بچه‌های سمنان رو کرد.

حالا فقط دست امیر نیست که مرا به بلند شدن می‌خواند. دوازده دست به طرفم دراز شده است؛ هر کدام مزین به انگشتری عقیق که سرخی آن دریایی خون است بر ساحل رکاب نقره‌ای. دوازده شهید طلبه سمنانی در عملیات والفجر 8. از علی‌اکبر قرائی گرفته تا مجتبی امینی و محمد تهرانی و دیگران، همه از من مقاومت می‌خواهند. اما من نمی‌توانم بایستم! گلوله‌ها، شهاب‌وار بر لبه خاکریز می‌بارند. ترس، همه آن چیزی است که می‌توانم به یاد بیاورم. دهر، سیاه است و شب به این روزگار سیاه تشبه کرده است. از دور اما نوری چشمک می‌زند.

فرمانده دستور حمله می‌دهد. با انگشت به نور اشاره می‌کند. من هنوز نشسته‌ام و رزمنده‌ها، دسته دسته از بالای سر من خیز برداشته و می‌پرند و به طرف نور می‌دوند. من هنوز نشسته‌ و همچون کودکی زانو بغل گرفته‌ام.

ناگهان رزمنده‌ای دزفولی کنارم می‌ایستند. نگاه به او می‌دوزم. کهن سال است و لباس رزم به تن ندارد. عبا و قبایی پوشیده و عمامه‌ای مشکی و خاک‌آلود به سر گذاشته، سربند سرخ لبیک یا خمینی به روی عمامه‌اش بسته و نگاه‌اش نافذ است. ریش‌های سفیدش در باد تکان می‌خورد.

عقیق‌های خونین/ روایتی از نقش روحانیون در عملیات والفجر8

برمی‌خیزم و دست‌های او را می‌فشارم. دست‌هایی که صاحبش، آیت‌الله سید مجدالدین قاضی، رهبر مقاومت دزفول است. با صدای گیرایی از لشگر دزفول می‌گوید. لشگری که شاگردان او ساخته‌اند و اداره می‌کنند.

به نور اشاره می‌کند. شاگردش سردسته گروهانی است که با آن نور به نیروهای خط‌شکن علامت می‌دهد. از دو شهید طلبه‌ای می‌گوید که خانواده فقیر آن‌ها را می‌شناسد. وقتی که می‌خواهد بگوید شهید شدند، اشک در چشمانش حلقه زده و قطره‌ای اشک بر گونه‌اش می‌خزد. آن قطره سرشک به ناگاه همچون خورشیدی در شب می‌درخشد.

خورشید، پرده‌ی رؤیا می‌شکافد. ستر اشک از چشم می‌زدایم. رزمنده‌ها، روحانیون و آیت‌الله قاضی از پیش رو محو شده‌اند. صفیر گلوله، جای خود را به بوی لاله داده است. بر کاکل خاکریز می‌ایستم. باد، شال‌ام را تکان می‌دهد. عمامه‌ام را بر سر می‌گذارم. بوی خاک نم‌زده می‌دهد. به اروند نگاه می‌کنم. دیشب در کنار همین اروند، پروازی به آشیان نخل‌های عمامه به سرِ والفجر 8 داشتم. فجر، از پشت نخل‌های آن سوی رود سر برمی‌آورد./ی701/

مسلم عارف

مسلم عارف
ارسال نظرات
نظرات بینندگان
حسین
Iran (Islamic Republic of)
۲۱ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۰:۱۰
عالی‌. بسیار زیبا
4
0
ابوالفضل
Iran (Islamic Republic of)
۲۱ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۳:۴۳
جدی اینقدر طلبه و روحانی شهید توی عملیات والفجر۸ بودند؟
2
0
لبیک یا حسین
Iran (Islamic Republic of)
۲۱ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۸:۰۰
جالب بود. کاش از خیانت های بعضی خواص هم می‌ گفتید. ولی دست تون درد نکنه
4
0
مقدم
Iran (Islamic Republic of)
۲۳ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۰:۵۱
قشنگ بود
2
1
engelabi
Iran (Islamic Republic of)
۲۷ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۵:۲۶
شهدای روحانی زحمات زیادی برای کشور کشیدند درباره ی اونها بیشتر بنویسید.
3
0