جِدّی با کلمات!
به گزارش سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، آن موقعها این قدر شبکه نداشتیم که؛ فقط شبکه یک بود و بعضی از شهرها، شاید شبکه دو را هم داشتند. ۲۴ ساعته برنامه نداشتند که، حداکثر مثلاً ده ساعت. هر شب سریال نداشتند که، به زور هفتهای یکی. چند هفتهای هم با تیزرِ سریال بعدی سرگرم بودیم.
عصر یکی از آن روزها که مثل همیشه ساعت پنج برنامه کودک شروع میشد، بعد از اتمامِ کارتنِ هر روزیُ خدا خدا میکردیم که برنامهیِ بعدی هم، با حال باشد مثلاً "سفری به اعماق زمین" هر چند برای بارِ صدم! اما از بختِ خوب، صفحهیِ سیاه و سفید تلویزیون، برای اوّلین بار! چهرهیِ خندانِ جوانی دوستداشتنی را نشان داد که موهای وِزِ کوتاهشدهاش همراه با محاسنی مرتب و گونههایی پُر، به او جذابیتی دو چندان بخشیده بود. او از آن روز در مهمانخانهیِ چشمِ بچههای دههیِ شصت منزل کرد. و این گونه بود که "بازی با کلمات" از محبوبترین برنامههایِکودکِ تلویزیون شد. بچه و بزرگ هم نمیشناخت، همه دوستش داشتند. آن "با دو دستنوشتنِ بسمالله" آن "جدول پر رمز و راز کلمات"، آن "هیجانبخشیاش تا لحظهیِ افشای رمز جدول" و آن "سرودهای دینی دستهجمعی" و در آخر هم "مناجات منظوم یا رب آمین".
برای اینکه با ما بچههای آن روز حرفهای جدیِ اسلام و انقلاب را مطرح کند، "بازی با کلمات" را طراحی کرد. برای مرهم دلهای پر غصه، قصه میگفت؛ قصههایی از قرآن و امامان، با لهجهای شیرین؛ و اخمها و لبخندها که چهرهپردازی بالبداههیِ شخصیتهای قصه بود. همیشه اینطور بود، قصه که به جای خوبش میرسید، انگار کسی از اتاق فرمان اشاره میکرد که وقت تمام است. اینجا بود که غُر و لندی معصومانه فضای کودکانهیِ استودیوی ضبط برنامه را فرا میگرفت. در خانهها هم وضع، بهتر از این نبود؛ گویی پژواک همان غر و لندها بود.
هفتهها و ماهها گذشت تا این که یک روز دیدیم، آن یار مهربان، با لباسی شبیه نقاشی پیامبران به برنامه آمد و بیهیچ تفاوتی با قبل، بچهها دوباره او را در میان خود دیدند. تازه چقدر هم صمیمیتر، باصفاتر، نورانیتر. انگار پیامبری بود از میان قصههایش.
بعدها از خودش شنیدیم که به او گفتهبودند «این مسخرهبازیها که در میآوری در شأن روحانیت نیست.» او معمولاً در این موارد به لبخندی بسنده میکرد، ولی حرف دلش شاید چیز دیگری بود: «در فرمولِ محاسبهیِ شأن روحانیت، کافی است، روحانی! صمیمی باشد، بیتکلف باشد، خاکی باشد، لوطی باشد، خلاصه کنم، راستگو باشد، تا ببینید مردم چگونه حلوا حلوایش خواهند کرد.»
شیخِ جان! تو نه فقط در اسناد سِجلی راستگو بودی، بلکه صداقت جِبِلّی تو بود. آن "بیتکلّف بین مردم بودنهایت"، "سلام و علیکهای گرم و گیرایت"، و "خندههایِ از یاد نرفتنیات". انگار سر و کارت با کودکان، قلب تو را هم مثل دلِ آنها از هر چه رنگ قساوت داشت منزه کرده بود. تو اصلاً بلد نبودی خودت را بگیری از بس که مشق تواضع کردهبودی. کسی باور نمیکرد آخوندِ معروف بیاید کنار جوانها و مردم، توی یک آبمیوه فروشی سنتی در شهداییترین خیابان قم روی آن صندلیهای آهنیِ رنگ و رو رفتهی ارج بنشیند و برای خودش و رفقایش آب میوه سفارش دهد، درست مثل مردم ساده، مثل باران مهربان.
اگر چه امروز جسمِ شیخ محمدحسنِ راستگو از میان ما پر کشیده، اما منشِ او که جز مردمداری و محبت به خلق خدا نبود، برای ما به یادگار ماندهاست.
ای مرجع فصلهای نانوشتهیِ رسالههای عملی، ای امام تواضع! ای پیامبر لبخند! و ای امیر مهربانی! نمیدانم مجتهد هم بودی یا نه!؟ اما میدانم تو آیتاللهِ صداقت بودی و کیست که به فتوایِ قصههای تو فرمان نبرد!؟ حرمت ظلم، وجوب کفایی یاری مظلوم، و بنابر احوط وجوبی، بوسیدن کف پای مادر. امروز داشتم با خودم فکر میکردم، چه جالب، "نام و نام خانوادگیات" هم «راستگو» بود؛ این که محمد بودی، یعنی ستوده؛ حسن بودی، یعنی نیکو، و راستگو بودی، یعنی راستگو.
شاگرد متوسط کلاس صداقتش
سعید نصراللهینسب
/841/
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم