اندر احوالات کمپینهای مجازی برای اعدام نکنید
به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا؛ امیرحسین: وای پسر اونجا رو نگاه کن..!! بنده خدا یکه و تنها چه کیف چاق و چله ای هم دستش گرفته..!!
سعید: آره بابا معلومه که داره اذیت میشه طفلک..!! بریم کمکش کنیم...!
محمد: بابا شاید منتظر شوهر و بچه هاشه...!! به شما چه ربطی داره که دخالت می کنید؟؟
سعید: باز دوباره تو ساز مخالف زدی..؟؟ خب عزیز من ما باید از همین موقعیت ها یه ثوابی برای اون دنیامون جمع کنیم دیگه..!
رباتهایی که بسیاری از هشتگهای اعدام نکنید، توسط اینها زده شد
امیر حسین و سعید جلو می روند و از زن می خواهند که کیف خود را در اختیار آنان بگذارد. زن بی دلیل شروع به سر و صدا کرده و توجه دیگر مردم را جلب می کند. سعید فقط برای رضای خدا و برای اینکه سر و صدای زن مزاحم کار و کسب مردم نشود، چاقوی خود را زیر گلوی زن گذاشته و آرام کیف را از دست او می گیرد. امیر حسین نیز مردم را با سلام و صلوات راهی مغازه هایشان می کند. سعید کیف را زیر بغل گرفته و با زن خداحافظی می کند ولی زن قدر ناشناس با موبایل خود شماره پلیس را گرفته و از این سه جوان شکایت می کند. امیر حسین و سعید خود را به محمد رسانده و هر سه با سرعتی ماورای نور صحنه را ترک می کنند.
دو سال بعد.....!!!!
سعید: چقدر خیابون ها تغییر کرده...!! انگار دو قرن گذشته نه دو سال...!!
محمد: کاش توی همون روستا می موندیم..!! اینجا خیلی هواش آلوده است...!!
امیر حسین: باهوش این دو سال هم مجبور شدیم که تو شهر آفتابی نشیم..!! و الا از روستا که چیزی در نمیاد..!! حالا بیا سوار تاکسی بشیم شاید هوای ماشین بهتر باشه..!
سعید(خطاب به راننده تاکسی): داداش تا آزادی چقدر میشه؟
راننده: نفری پنج تومن..!!
امیر حسین: چه خبره؟؟ دو سال نبودیما..!! شاه برگشته؟؟؟
راننده: دو سال چیه بابا؟؟ از دو روز پیش تا حالا دو تومن رفته روی کرایه....!!
محمد: چرا آخه؟؟ اتفاقی افتاده مگه؟؟
راننده: خبر ندارید هاااا...!! بنزین شده لیتری سه تومن..!!
سه جوان نگاهی به هم کرده و از سوار شدن پشیمان شدند. همان گوشه خیابان نشسته و بنزین سه تومنی را تصور می کردند.
محمد: پاشید بریم دیگه..!! ما که ماشین نداریم حرص بنزین رو بخوریم به ما چه اصلا..!!
سعید: بنزین چیه دیوونه...!! این اگر راست باشه مردم بی گناه بیچاره میشن که...!!
امیر حسین: آره باید هر کاری می تونیم بکنیم که حق این مردم خورده نشه...!!
محمد: بابا مردم خودشون عقل دارن آخه ما رو چه به اعتراض..!! انگار یادتون رفته همین الانشم با قیافه های خودمون جرأت نمی کنیم بیرون بیاییم..!!
سعید: این فرق می کنه...! مردم خط قرمز ما هستن..!! اصلا از همین جا شروع می کنیم...!!
امیر حسین موبایل خود را به دست محمد داده و از او می خواهد که تمام ماجرا را فیلمبرداری کند. سعید و امیرحسین به سمت یک اغذیه فروشی رفته و با صندلی تمام شیشه های مغازه را می شکنند. مردم داخل مغازه جیغ زنان فرار کرده و صاحب مغازه از ترس مخفی می شود. امیر حسین این بار از محمد می خواهد تا فیلم این حرکت حماسی را برای تمام رسانه های بین المللی بفرستد و صدای مظلومیت این مردم را به گوش جهانیان برساند. آنها به راه خود ادامه می دهند و مردم نیز به رسم تشکر با آنان عکس می گیرند. کمی جلوتر سعید چشمش به یک عابر بانک می افتد.
سعید: وای بچه ها این لونه فساد رو ببینید...!! همینه که مردم ما رو بدبخت کرده..!!
امیرحسین: آخ گفتی...!!! اونقدر وام و پول نزول به مردم دادن که همه حروم خور شدن...!! بریم یه درس حسابی بهشون بدیم..!!
محمد: دیوونه ها پول های خودمون هم الان تو بانکه...!!! چکار می خوایید بکنید...؟؟
امیر حسین: نگران نباش پول های ما تو بانک های اون وره نه این ور..!!
سعید فندک خود را از جیب در آورده و به سمت عابربانک می رود. او با آتش زدن یک تیکه چوب مردم را از اطراف بانک دور می کند. امیر حسین کمی از بنزین یک موتور کشیده و آن را روی دستگاه می ریزد. آتش گرفتن عابربانک، مدیر بانک را هراسان کرده و او راهی جز خبر کردن پلیس پیدا نمی کند. باز هم سه جوان با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس پا به فرار گذاشته ولی نمی دانند که این بار تصاویرشان در تمام گوشی ها دست به دست شده است.
این چند سطر گزیدهای از خاطرات سه جوان خیرخواه بود که برای کمک به مردم کشور خود، حکم اعدام را به جان خریدند. باشد که عبرتی باشد برای خیرخواهان دیگر.....!!/882/ت200/ف