شهیدِ رمضانیِ مدافع حرم که به جای حاج قاسم ترور شد
به گزارش خبرگزاري رسا، شاید خیلی پیشتر از اینکه سردار قاسم سلیمانی را به شهادت برسانند، بسیاری از شهدای مدافع حرم همانند نحوه شهادت او مظلومانه مورد هدف دشمنان تکفیری، امریکایی و صهیونیستی قرار گرفتند و توصیفات شهادتشان همچون حاج قاسم در ذهن خانوادههایشان ثبت شده است. یکی از این شهدا شهید علی امرایی است که همانند فرماندهاش اما 4 سال قبل از او به شهادت رسید. علی هدف موشکی قرار گرفت که سردار سلیمانی را نشانه رفته بود اما تقدیر بر این بود که علی برود و فرمانده 4 سال دیگر در این میدان نقش آفرینی کند.
شهید مدافع حرم، علی امرایی سال 1364 در شهرری به دنیا آمد. فرزند چهارم غلامرضا بود. در رشته کامپیوتر دیپلم گرفت و در همین رشته در دانشگاه ادامه تحصیل داد. فرماندهی پایگاه بسیج مسجد سیدالشهدا(ع) را بر عهده داشت؛ در همین سالها مسئولیت کاروان اردوهای راهیان نور و کاروانهای زیارتی قم و جمکران را بر عهده داشت. از نیروهای مستشاری سپاه در سوریه بود. در سوریه نام جهادی «حسین ذاکر» را انتخاب کرده بود، در تاریخ اول تیرماه سال 1394 مصادف با پنجم ماه مبارک رمضان بر اثر اصابت موشک به خودرو در شهر درعا با زبان روزه در سن 30 سالگی به شهادت رسید. مادر شهید مدافع حرم علی امرایی، در روایت زندگی فرزندش توصیفات و خاطرات فراوانی دارد. او در گفتوگوی تفصیلی با تسنیم در اینباره سخن گفته است. بخش اول سخنان او در اینجا قابل مشاهده است و بخش دوم و پایانی آن در ادامه میآید:
با پیگیری علی شهدای گمنام در شهرری تدفین شدند
مدتی بود که فرهنگسرای ولاء در میدان نماز شهرری محیطی شده بود برای تجمع غیرمذهبیها که در شأن شهرری نبود. علی و دوستانش برای تغییر جو فرهنگسرا جهت دفن شهید گمنام اقدام کردند. برای مجوز و کارهای مربوطه خیلی زحمت کشیدند. علی با این که از همه کم سن و سالتر بود، اما همه کار و زندگی را رها کرده و کار شهدا را در رأس کارهای خود گذاشته بود و بالأخره بعد از کلی دوندگی و پیگیری، مجوز و موافقت دفن شهدا را گرفتند. یکی از شادترین روزهای زندگی علی همان روز بود. حسابی شیدا شده بود و همه را از این خبر مطلع میکرد.
با دوستان خود قبر شهدا را کنده بودند و قدری از خاک آن را برای تبرک آورده بود .همه همّ و غمّ علی شده بود شهدای فرهنگسرا . غروب جمعه زیارت آل یاسین برگزار میکرد و موقع سال تحویل مراسم میگرفت. از قبل تحویل سال سفره هفتسین میچید و همه را دور آن سفره سر مزار شهدای گمنام فرهنگسرا جمع میکرد تا شهدا غریب و تنها نباشند. میگفت: «ما باید به جای خانواده این شهدا برای آنها سنگ تمام بگذاریم تا آنها را از غربت درآوریم.»
با شهدا خیلی ارتباط داشت و حسابی با آنها عجین شده بود. انگار که عزیزترین دوستانش آنجا دفن شده بودند. مزار شهدا خانه دوم علی و حتی گاهی خانه اول او شده بود. هرکس میخواست علی را پیدا کند، اول میرفت گلزار شهدای فرهنگسرا و همه میدانستند چه ارتباط صمیمی و عمیقی با آنها دارد. همیشه کلی از درآمدش را صرف برنامههای شهدای گمنام فرهنگسرا میکرد.
از 18 سالگی اردوی راهیان نور راه انداخت
از 18 سالگی اردوی راهیان نور راه انداخت و کاروان به مناطق میبرد. همچنین گاهی مردم را با کاروان به مشهد میبرد و همه مسئولیتش را بر عهده میگرفت. مدتی در کمیته امداد فعالیت کرد و آنجا هم مترصد فرصتی برای اعزام به راهیان نور و مشهد بود. اما در همه فعالیتهای بسیج، مسجد، راهیان نور، اردوهای زیارتی مشهد و هر آنچه که علی با آن سر و کار داشت تا زمانی اقدام میکرد و مایه میگذاشت که نامحرم حضور نداشته باشد. به محض این که ذرهای حضور نامحرم را احساس میکرد پا پس میکشید و آن فعالیت را رها میکرد. نامحرم خط قرمز علی بود و هرگز با نامحرم در کاری مشارکت نمیکرد. و این بازدارندگی را از باب احتیاط برای تزکیه روحی خودش انجام میداد.
خدمت به مردم سرلوحه اعمال علی بود. در کمک به افراد محل، غریبه و آشنا برایش فرقی نمیکرد. از کوچکترین کارها گرفته تا بزرگترین کارها را از هیچکس دریغ نمیکرد. امکان نداشت که علی بداند کسی نیاز به کمک دارد و کمکش نکند. هرطوری که بود خرج دیگران میشد.
در ایام فتنه 88 برای ایجاد آرامش و دفاع از ولایت فعال بود
علی در ولایت ذوب شده بود و اعمال و رفتارش همه تابع ولایت بود. او همیشه آماده فداکردن جان در راه حفظ اسلام و حریم ولایت بود. نمونه بارز آن ایام فتنه 88 بود. در این مدت روزها در خانه دیده نمیشد. نمیتوانست در برابر کسانی که مقابل ولایت فقیه قد علم کردهاند، بیتفاوت باشد. اگر میتوانست از محل کار خود مرخصی میگرفت و برای ایجاد آرامش در جو غبارآلود فتنه، به همراه بسیج به خط دشمنان ولایت میزد.
گاهی میگفتم: «کمتر برو در میان این شلوغیها» میگفت: «اگر ما نرویم، آقا تنها میشود. من نمی گذارم ولایت تنها شود.» او همیشه گوش به فرمان رهبر بود. سخنرانی ایشان را گوش میکرد و از بین حرفهای آقا خط مشی تعیین میکرد. با کسانی که نسبت به فرامین رهبری کاهل بودند، صحبت و تلاش میکرد آنها را مجاب کند که نسبت به ولایت آماده و بیدار باشند.
از شروع جنگ سوریه داوطلبانه راهی شد
علی برای حراست و حفاظت از ایران، انقلاب اسلامی و ارزشهای آن آرام و قرار نداشت. هر زمان که امام خامنهای دستوری میداد، برای اطاعت از امر ولیّ خود تلاش میکرد و همیشه آمادهباش تحت امر رهبر بود. اما این آمادگی برای پاسداری از اسلام نیز در وجود علی شعله میکشید. از آنجا که علاقه زیادی به امام حسین(ع)، حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) داشت، طاقت اهانت و جسارت به حرم این دو بانوی بزرگوار را نداشت. خود را موظف به جان فشانی در راه دفاع از حرم اهل بیت(ع) میدانست. به همین دلیل از شروع جنگ سوریه داوطلبانه راهی آنجا شد. در این سالها دائم در رفت و آمد بود. چند دوره تخصصی هم گذراند و خود را از قبل آمادهتر کرد. اهل خودنمایی و ریاکاری نبود و به همین دلیل هیچکس از سوریه رفتنش خبر نداشت. حتی صمیمیترین دوستانش هم نمیدانستند که علی در صف مدافعان حرم بانوی بزرگوار دمشق در حال مجاهدت است.
هیچ وقت برای رفتنش بهانه تراشی نکردیم
سال 1394 اعزامش چند مرتبه عقب افتاد تا بالأخره 15 رجب قطعی شد. این حضورش هم با رضایت قلبی من و پدرش بود. ما هیچ وقت برای رفتنش بهانه تراشی نکردیم. بار آخر حال و هوای علی تغییر کرده بود. تولد حضرت علی(ع) یعنی دو روز قبل از رفتنش با هم به جمکران رفتیم. به او گفتم:«علی جان! تو را بیمه امام زمان(عج) کردم.» علی نگاه معناداری کرد و لبخند زیبایی زد. نمیدانستم آن لحظه چه در سر او میگذرد و از امام عصر(عج) چه میخواهد. به دلم برات شده بود که این بار رفتنش با دفعههای قبل فرق دارد و ندایی در قلبم میگفت: "علی زنده بر نمیگردد." نماز صبح را در جمکران خواندیم و برگشتیم. در راه با علی تماس گرفتند و خبر قطعی شدن اعزام او را دادند.
آخرین بار با لباس عزای وفات حضرت زینب(س) راهی سوریه شد
به تهران که برگشتیم لباس مشکی وفات حضرت زینب(س) را بر تن کرد و با شال سیاهش راهی هیئت شد. از بچههای هیئت خدافظی کرد و با همان لباس سیاه عزا راهی سوریه شد. دو روز قبل از ماه رمضان، پسر دیگرم محمد به خانه ما آمد و ساک علی همراهش بود. پرسیدم:«علی آمد؟» گفت: «نه؛ ساک را به یکی از دوستاش داده و من از او گرفتم.» همان لباس مشکی و شال عزا با قدری سوغاتی در ساک بود. همان موقع علی خودش تماس گرفت. گفتم: «پسرم چرا ساکت را فرستادی؟» گفت: «آنها اضافهاند و دیگر احتیاجی به آنها ندارم.» تلفن که تمام شد به ذهنم خطور کرد که شهادت حضرت علی(ع) نزدیک است. پس چرا علی لباس مشکی را پس فرستاده؟ اضطراب وجودم را فراگرفت.
روز شهادت مثل کسی که چیزی را گم کرده، سرگردان و حیران بودم
شب پنجم ماه مبارک رمضان بود و خیلی چشم انتظار علی بودم. دخترم مهمانی گرفته بود اما هر چه اصرار کرد نرفتم.گفتم: «میخواهم منتظر علی بمانم. میدانم که همین روزها میآید.» هر شب با علی صحبت میکردم. یا او تماس میگرفت یا من زنگ میزدم. آن شب هر چه تلاش کردم نتوانستم با او حرف بزنم.گوشی بوق میخورد اما جواب نمیداد. دلسرد شدم. پدرش گفت: «شاید خواب است.» اما نمیتوانستم باور کنم که خواب باشد. دیروقت خوابیدم و تا سحر دو ساعتی بیشتر خوابم نبرد. بیدار که شدم حالم دگرگون بود و کلافه بودم. احساس میکردم مسافرم و باید بروم اما نمیدانستم کجا. مثل کسی که چیزی را گم کرده، سرگردان و حیران بودم. دلشوره خبر از اتفاق ناگواری میداد. به همسرم گفتم: «نمیدانم چرا علی زنگ نزد؟» گفت:«چیزی نیست.نگران نباش.» اما کار من از نگرانی گذشته بود. همسرم ادامه داد: «فردا زنگ میزند.»
در این 45 روز گویی میدانستم علی شهید خواهد شد و دائم انتظار میکشیدم تا کسی بیاید و خبر شهادتش را بدهد. نتوانستم سحری بخورم. وضو گرفتم تا به کلاس قرآن بروم. داخل حیاط بودم که محمد آمد و پرسید: «کجا میروی؟»گفتم: «کلاس قرآن.» گفتم: «تو چه میخواهی؟» گفت: «ساک علی» گفتم: «توی اتاق است، برو بردار.» و ناخودآگاه بدون اینکه اختیار از من باشد پرسیدم: «علی شهید شده؟» محمد رنگ عوض کرد و گفت: «کی گفته؟» خودم هم نمیدانم چرا این سؤال را پرسیدم ولی مجدد گفتم: «آره؟علی شهید شده؟»
محمد رفت بالا و تا من برسم بدون این که بفهمم دوشاخه تلفن را کشید و گفت: «شما هم بیا.» گفتم: «چرا من بیایم؟» گفت: «تعدادی از دوستان میخواهند به اینجا بیایند.»گفتم: «پس علی شهید شده که دوستانت میآیند.» دستم را به سمت درب حیاط بردم. نگاه محمد روی در ماند و گویی دوست نداشت که من در را باز کنم. در حالی که در را باز میکردم نگاهم را از محمد برداشتم و به کوچه نگاه کردم.کوچه پر از جمعیت بود. جمعیت را که دیدم چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
از پیکر مطهرش یک دست و پاره هایی از بدن بازگشت
پیکر علی نه سر داشت نه چندان بدنی. به آرزویی که از نوجوانی دنبالش بود رسید. از پیکر مطهرش یک دست و پارههایی از بدن بازگشت. همان دستی که همیشه یک دستبند به نام زیبای یا ام البنین(س) به آن میبست. آن را با کفن متبرکی که از کربلا آورده بود و سالها در خانه جلوی چشممان بود، کفن کردند و یک مهر تربت در کفنش گذاشتند. پیکر علی به همراه شهیدان حسن غفاری و محمد حمیدی در شهرری تشییع و نماز آنها با حضور خیل عظیم مردم روزهدار در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) خوانده شد و بعد جمعیت به سمت بهشت زهرا(س) حرکت کردند. او را که در قبر گذاشتند، دامادم بند کفن را باز کرد. منتظر بودم برای آخرین بار علی را ببینم ولی چیزی برای دیدن وجود نداشت. شال مشکی را به کمرش بست و لباس مشکی را بر روی جنازه اش انداخت و برای همیشه از او جدا شدم.
همراه شهید زین الدین بود
همان شب یکی از اقوامی که برای علی نماز لیلة الدفن خوانده بود، او را در خواب همراه شهید زین الدین دیده بود و علی گفته بود: «من اینجا با ایشان هستم.» خانواده ما تا به حال هیچ شهیدی نداده بود و من نمیدانستم مادران شهدا در این سالها چه کشیدهاند. اما الان حال آنها را میفهمم و با خودم میگویم: «من که یک شهید دادهام اینقدر بیقرار و دلتنگ میشوم. مادرانی که چند شهید دادهاند، چه میکنند؟»
دشمنان به جای حاج قاسم ماشین علی را زدند
علی وصیت کرده بود که پیکرش در سوریه به خاک سپرده شود، اما برای برخی این سؤال پیش آمد که چه اتفاقی افتاد که برگشت. علی به همراه شهیدان حسن غفاری و محمد حمیدی پنجم ماه مبارک رمضان، ساعت 11 صبح با زبان روزه آماده مأموریت شدند. علی آقا مرتباٌ به دوستانش میگفت: «من امروز به شهادت میرسم و شب بعدی درمیان شما نیستم.» آن روز دشمن برای ترور حاج قاسم سلیمانی کمین کرده بود. قرار بود که حاج قاسم ابتدا از آن معبر عبور کند ولی به فاصله یک ساعت علی و شهید غفاری و حمیدی که در خودرو پر از مهمات و سلاحهای انفجاری سوار بودند، زودتر از معبر مورد نظر عبور میکنند و مورد هدف موشک قرار میگیرند.
پیکر ارباٌ اربای علی را حاج قاسم از روی انگشتر شناسایی کرد
بعد از یک ساعت که خود سردار با همراهانش به محل شهادت بچهها میرسد، خیلی متأثر میشود و به گفته همرزمان شهید خیلی گریه میکند. حاج قاسم دست علی آقا را از روی انگشترش شناسایی کرد و با وجود اصرار اطرافیان، خودش پیکرهای ارباٌ ارباٌ شده را جمع کرد. به همین دلیل بخش زیادی از بدن علی همانند وصیتش همانجا در خاک سوریه باقی ماند. بعداٌ دوسه بار به خواب خانواده آمد و گفت: «قرار نبود این دست هم برگردد ولی برای نشانه یک دستم برگشت.» بعداٌ که حاجی هم شهید و دستش از بدنش جدا شد، "روضه دست" دوباره برای ما زنده شد.
علی مجموعاٌ هشت یتیم را سرپرستی میکرد
علی دو خط تلفن داشت که یکی در سوریه مفقود شد و دیگری در منزل بود. چند روز بعد از شهادت گوشیاش زنگ خورد و دخترم جواب داده بود. خانمی قصد داشت علی را برای افطار دعوت کند. از کمیته امداد تماس گرفته بود و به دخترم گفته بود که مراسم دیدار با حامی داریم. دخترم متوجه منظورش نشده بود و گفته بود که علی در سوریه به شهادت رسیده است.کارمند کمیته امداد توضیح داده بود که دو خانواده و سه یتیم تحت پوشش حمایت مالی علی بودند. یعنی علی مجموعاٌ هشت یتیم را سرپرستی میکرد. تازه بعد از یک عمر زندگی با علی فهمیدم که درآمدهایش را کجا خرج میکرد. من که مادرش بودم، نفهمیدم علی چه کاری میکرد.
علی اصغر 6 ماهه را به سرپرستی قبول کرد
بهجای علی ما به مراسم کمیته امداد رفتیم. آن خانوادهها را از نزدیک دیدم. آنها هم به مراسم چهلم علی آمدند. مسئولین کمیته امداد خواستند پروندهها را ببندند ولی همسرم اجازه نداد و گفت: «خودم مخارج آنها را به جای علی میدهم. علی برای سرپرستی ایتام به کمیته امداد شهرری مراجعه نکرده بود و برای این که کسی نفهمد به کمیته امداد منطقه دیگری رفته بود. از آنجا یتیمها را انتخاب کرده بود. مسئول طرح اکرام ایتام میگفت: «روز اول آقای امرایی گفت میخواهم یک علی اصغر و یک زهرا در بین ایتام باشد. و ما هم یک علی اصغر 6 ماهه در بین ایتام برایش انتخاب کردیم. الان علی اصغر نُه ساله است.»
علی اصغر منتظر دوچرخه آسمانی است
علی به علی اصغر گفته بود: «اگر دعا کنی شهید شوم، برایت هرچه بخواهی میخرم.» علی اصغر گفته بود: «عمو من دوچرخه میخواهم.» علی قول داده بود برایش بخرد. علی اصغر از او پرسیده بود: «عمو علی اگر شهید شوی چه جوری میخواهی دوچرخه بخری؟» و او جواب داده بود: «یک دوچرخه از آسمان برایت میفرستم.» پدر علی برای علی اصغر دوچرخه خرید اما او سوار نمیشد و میگفت: «عمو علی باید از آسمان برایم دوچرخه بفرستد.»
علی اصغر حال و هوای خوبی نداشت شهادت علی روحیهاش را خراب کرده بود. مادرش میگفت: «گوشهگیر شده و در جمع با بچهها نمیجوشد.» شهادت علی او را افسرده کرده بود. مستندی توسط صدا و سیما تهیه شد و لحظه تحویل سال 1395 پخش شد. علی در این مستند به عنوان جوانترین و کم سنترین حامی کمیته امداد امام خمینی(ره) معرفی شد. علی از نوجوانی به تقلید از امام علی(ع) و مولای خویش قدم در راه یتیمنوازی و محبت به کودکان بیسرپرست گذاشته بود./1360/
شفاعت مارا هم بکنین.
علی آقا منم دوست دارم تو راه شماباشم