«شوخی کردم!»
باهم در را بستیم. من محکمتر. منتظر بودم برگردد و ابروهاش را گره کند و چشمش را تنگ؛ که: «اون دٙره؛ آروم!». مسافرِ تاکسی بودم و آماده فحش راننده. برنگشت. طبقه همکف بودند و من طبقه بالا. مستاجر یکماههشان. سمت مسجد جامع میرفت و من مسجد خودمان. باد توی چادرش افتاده بود و بادبان شده بود وسط کوچه. برگشت و سلام کرد. با لحن گرم و خنده کشداری جواب دادم که «باد خورد و به خدا من خودم راننده تاکسیام.»
- شما آشنای سید احمد خمینی هستین؟
حاشیه پیادهروی خیابان راه میرفت. من این طرف خیابان. تندش کردم که به قدمهاش برسم.
- خمینی؟ نه والا. فقط اسممون یکیه.
یک ربع تا اذان صبح مانده بود و صدامان توی خیابان میپیچید.
- ها! دیشب خواب دیدم باهم اومدید خونه مون.
ذوق کردم و خندیدم. آخرین بار که کسی خوابم را با یک مُرده دیده بود یک ماه پیش بود. من و مادرِ صابر. توی یک مهمانی خانوادگی.
- چه خواب باحالی!
چیزی نگفت یا من نشنیدم. نگاه نصف و نیمهای کرد و پیچید توی کوچهی مسجد جامع.
جواد زنگ زد که ده دقیقه دیگر میآید دنبالم. گفتم «مگه امروز جمعه نیست؟» که یاد نماز جمعه افتادم و لای جوابش خُبِ مشددی رها کردم. «یه ربع دیگه میبینمت»
آخر خطبه یک رسیدیم. شروع خطبه دو درباره روز ملی بیابان زدایی صحبت کرد و به شدت انتقاد کرد از تبدیل جنگل به ویلا. با آرنج؛ پهلوی جواد زدم.
- مگه اینجا جنگل دارین؟
تعجبم را که دید خندید.
- نه منظورش جنگل پستهس.
پِ را تا میتوانست کِش داد و باهم خندیدیم. امام جمعه با غیض نگاهمان کرد و از روی کاغذ چند خط درباره مناسبتها خواند؛ گریزی به مسائل روز کشور زد، از سیاست و مسائل داخلی گفت و ژِ ۳ را تکیه داد به تریبون و رفت پایین.
نماز عشا که تمام میشود؛ زیدآباد کوفه میشود و من مسلم. دو نفری با حبیب سلامِ بعد نماز را میدهیم و جواد میرساندم خانه. سوار ماشین جواد نشدهام که پابرهنه میدود سمتم.
- امشب کجایین؟
سیاهی چشمها شیطنت داشت و سرخِ گونهاش خجالت.
- طبعا خونهم.
مشکیِ شیطنت پررنگتر شد.
- پس میام.
زنگ که زد گفتم میام پایین. تا پیراهن و شلوار رسمی تن کنم؛ از آیفون گفتم بیاید بالا.
نصف هندوانه توی یخچال را بریدم و گذاشتم جلوش.
- حاجی من خیلی رازدارم. بچهها همه چیزشونو بِهِم میگن.
تراشکارِ درهای مسجد جامع بود. چشمم را تنگ کردم و نرم خندیدم که معصومتر شوم. تنها راهکار دفاعی در ساعت ۱۲ شب.
- به به! چه خوب. الحمدلله.
تصنع و ترس در تک تک هجاها و حروفم نشسته بود.
- امشب بچهها را گذاشتم خونه باباشون. گفتم بیام بریم یه دودی بگیریم.
ترس خشم شده بود و عصیان. چطور میتوانست چنین پیشنهادی کند؟
- نه هاشم جان! من بیشتر اهل دادم تا دود.
لبخندِ وِلی دادم که عصبانیتم را نشان ندهد.
- آخه تو مسجد
حرفش را بریدم.
- تو مسجد شوخی کردم برادر. شوخی بود. شوخی کردم. شوخی. شوخی.
توی «شوخیِ» آخر «غلط کردم»ِ پنهانی بود که فهمید.
چند گلایه کلیشهای از وضعیت کشاورزی کرد و سکوتم را که دید بلند شد و رفت. خربزهای که آورده بود را هم دادم دستش که نمیخورم.
در را که محکم میبندد یادِ زنِ صاحبخانه میافتم و فکر میکنم چه شباهتی با سید احمد خمینی دارم./ی
ادامه دارد...
سیداحمد بطحایی