باید صدام را دستگیر می کردیم
وی بهمن ماه سال 1362 پدرش شهید شد و همچنین چهار ماه در جبهه حضور داشته و اولین بار مرداد ماه 1365 به جبهه اعزام شد و در حال حاضر معاون فرهنگی سازمان تبلیغات اسلامی استان اردبیل است.
در راه پدر
پدرم همیشه ذهنم را می خواند و هر وقت میل جبهه می کردم خودش پیش قدم می شد، او می رفت خط مقدم و من در خانه می ماندم، اوایل جنگ بود و به خاطر کمی سن هم در سپاه و بسیج اهمیتی به خواسته ام نمی دادند، تا اینکه بهمن ماه سال 1362 پدرم در کردستان شهید شد و مادرم تنها ماند.
باز دو سه سالی با خودم در مورد حضور در جبهه کلنجار رفتم، مادرم هم حدس هایی می زد ولی وقتی مرا در خانه و پیش خودش می دید حرفی نمی زد، بالأخره اوایل شهریور ماه سال 1365 طاقت از دست داده با «یدالله صفری» قرار گذاشتیم به بهانه گرفتن شهریه بیاییم اردبیل و از اردبیل هم خودمان را به جبهه برسانیم.
همانطور هم شد و در اعزام نیروی تبریز ما را به منطقه غرب فرستادند، هر دو با اینکه طلبه بودیم ولی هنوز ملبس نشده بودیم، در کاسه گران ما را به تبلیغات فرستادند، «طهماسب اسدی» را هم آنجا دیدیم، طهماسب صدای بسیار دلنشین و حزینی داشت، روزی با یدالله صفری و یوسف ملک زاده پشت لندروری داشتیم می رفتیم که طهماسب همه سوز دلش را ریخت توی صدایش و خواند: به ما رحم کن خدایا زمانی که بند کفن باز شود
طهماسب گوشواره ای خریده بود و آن را به ما سپرد تا وقتی برگشتیم شهرستان آن را به دست دختر کوچکش برسانیم از آن لحظات، داغی اشکها روی گونه ام مانده و های های گریه دوستانم.
نبرد با بلندگو
خط مان چنگوله بود و سنگرهایمان بالای ارتفاعات قرار داشت و از آنجا خطوط دشمن را از زیر نظر می گذراندیم، درگیری مستقیم انجام نمی گرفت و آن ها با توپ و خمپاره ها اذیت مان می کردند، ما نیروهای تبلیغی هم بیکار ننشسته و تا آن بالا بلندگو کشیده بودیم، قسمت شیپوری بلندگوها رو به دشمن بود و وقتی سرودهای حماسی را پخش می کردیم تاب نمی آوردند و به هر زحمتی که شده بلندگوها را با خمپاره هدف می گرفتند.
نیروهای خودی هم مدام می گفتند لحظه ای هم بلندگوها را خاموش نکنیم، حتی یکی از نیروها یک بار گفت: وقتی چیزی از بلندگو می شنویم انگار که پشت سرمان لشکری به کمک مان می آید و با همان توان و انرژی جلوی دشمن در می آییم.
باید صدام را دستگیر می کردیم
تیرماه سال 1367 روزهای اول ملبس شدنم بود و از شانسم هم در منطقه بودم، مسؤول تبلیغات پاسدار چهار شانه و تنومندی بود و وقتی نزدیکش شدم با ناراحتی آه کشید. گفتم: چی شده؟ گفت: بالأخره قطعنامه قبول شد، هنوز کارمان تمام نشده و باید صدام را دستگیر می کردیم.
اواخر تیر ماه بود و نیروهای کومله و دموکرات در آنور مرز جشن و پایکوبی می کردند، آماده باش بودیم و بعدها شنیدیم یکی از اعیاد محلی شان بوده اند و آ نها پر سر و صدا می خواندند و می رقصیدند، گرچه شاید آنها داشتند کار خودشان را می کردند ولی در آن لحظات این تصاویر برایمان اذیت کننده بود./1330/ت303/ی