طلبهای از جزیره مجنون
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، طلبه شهید کریم فعال نذیری فرزند اکبر دهم آبان ماه سال 1342 در اردبیل به دنیا آمد؛ پدرش با کار در کفاشی مخارج خانواده را تأمین میکرد؛ کریم ابتدایی را در مدرسه شاه اسماعیل22 بهمن فعلی گذراند و برای راهنمایی در مدرسه اربابزاده ابوذر فعلی ثبتنام کرد.
بعد از اتمام دوران راهنمایی وارد دبیرستان آیتالله سعیدی شد؛ وی در این دوران در انجمن اسلامی و پایگاه حضور فعال داشت. یک سال بعد با شنیدن خبر شهادت دوستش ایرج جودی اصل، ماندن در قم و نرسیدن به آرزویش را جایزندانست و از طریق بسیج عازم جبهه شد.
دوبار زخمی شد و پانزده ماه در جبهه حضور داشت؛ سوم اسفند ماه سال 1362 بعد از شرکت در عملیات خیبر به شهادت رسید و در جزایر مجنون جاویدالاثر شد؛ تا اینکه بیست و چهارم تیر ماه 1376 پیکرش کشف گردید و در گلزار ججین اردبیل در کنار همرزمانش به خاک سپرده شد.
آزاد و رها در راه خدا
یک جفت پرنده کنار باغچه نشسته بودند و نگا هشان میکردم؛ کریم با لباس بسیجی وارد حیاط شد؛ گفتم: ببین چه پرندههای زیبایی هستند! گفت: مادر در راه خدا آزادشان کن، گفتم: خودت این کار را بکن؛ یکی از پرندهها را تو دستش گرفت، نگاهی به آسمان انداخت و گفت: تو را در راه خدا آزاد کردم.
دومین پرنده را هم به این ترتیب آزاد کرد و به صدایی از خواب پریدم؛ چند روز بعد خبر شهادت برادرزاده و فرزندم را آوردند؛ آن دو خیلی با هم صمیمی بودند؛ چند وقتی گذشت و چشمم به دیدار پیکر کریم روشن نشد؛ اشک ریختم و چشم به در دوختم. چهارده سال کارم همین بود و بالاخره او را آوردند و پیکرش در ججین آرام گرفت. وقت و بیوقت نمیشناختم و دلم که میگرفت پیشش میرفتم و تا میرسیدم مینشستم کنارش.
دستی روی سنگ مزارش میکشیدم و میگفتم: سلام بالا؛ گئن هده منم. قولاغ آس. سنه دئمه یه نمنه قدر سؤزوم وار.
او را به ما برگرداندی
بچه مؤمنی بود و همه شیخ کریم صدایش میکردند؛ به کمک و سفارش میرزاعلی اکبر اُجا قنژاد، کریم را بردم قم؛ اسمش را در حوزه علمیه ای نوشتیم که آیت الله مشکینی در آنجا حضور داشت.
همان روز شهیدی از حوزه تشییع شد، با کریم، خودمان را به تشییع جنازه رساندیم؛ ظهر برای خودمان کباب گرفتم وقتی کباب میخوردیم کریم بلند شد و به هر کدام از آ نهایی که توی حیاط بودند لقمهای داد؛ گفتم: تو که غذایت سیب زمینی است حالا که کباب میخوریم آن را هم به این و آن می دهی؟ گفت: کی لقمه هم آن ها بخورند جای دوری نمیرود!
قبل از این که بیاید قم، در محله مان وقتی میرفت پایگاه شهید پیرزاده، با خودش سیب زمینی تنوری می برد و با دوستانش می خوردند؛ حدود یک سال گذشت و کریم از قم آمد و دیگر نرفت؛ گفتم: تو که این همه به طلبگی علاقه داشتی چرا برنمی گردی؟ گفت: دوستانم شهید شده اند و نمیتوانم آنجا بمانم؛ باید بروم جبهه؛ رفت و شهید شد.
چند وقتی جنازهاش به دست مان نرسید؛ تا این که روزی به مشهد رفته بودیم و وقتی برگشتیم دیدیم جلوی خانه ما حجله گذاشته اند؛ گفتم خدایا شکرت که او را به ما برگرداندی./978/ت303/ی