حماسه غربت در روزگار قحطی عشق/شهدا برای کدام آینده جنگیدید؟
چه به موقع آمدید؛ در هرم سنگین این روزهای پر از تردید و تردد؛ در پایتخت دود و گوگرد؛ در جهان تاریک رابطه که دیگر شنیدن نسیم بهشت در این مشام شب زده ما کاری است شبیه افسانه و امیدی شبیه آرزو.
دلا دیدی آن عاشقان را؟
جهانی رهایی در آوازشان بود
و در بند حتی
قفس شرمگین از شکوفایی شوق پروازشان بود:
پیام آورانی که در قتلگاه ترنم
سرودن -علی رغم زنجیر-
اعجازشان بود!
به سرسبزی نخل ایثار
به این آیههای تناور
دلا گر نه ای سنگ،
ایمان بیاور!
چه به موقع آمدید؛ این تن خسته و رنجور و ناامید، که حالا چشم از آسمان گرفته و رو به زمین، زمین میخورد و حواسش نیست که خبری اگر باشد، در آسمان است؛ که رزق و روزی مادی و معنوی از آسمان بر زمین و زمینیان نازل میشود؛ ما چه بی آزرم مردمی هستیم که بر سر سفره نشستهایم و چشم از صاحبخانه برداشته و به طعام دوختهایم سالهاست...
آه ای برادر شهیدم! ای غواص اقیانوس مردی و معرفت؛ حضور تو در این وانفسای تیرگی و نفس بردگی، چه خنکای خطیری است از ختم خاطره؛ از روزگاری نه چندان دور و دیر که اسم رمز عبور از شب دنیاپرستی، از خود گذشتن بود و در عشق و ایثار، فنا شدن.
دستان بسته تو، بزرگترین پرچم شرف است برچکاد هرچه دلیری و ماندگاری و من زیر طوفان غیرت و حمیتی که تو با دستان بستهات به پا کردی چقدر احساس کوچکی میکنم.
این روزها که آب خوردن مان هم [...] من چقدر دلگیرم که تو در هرم این گرمای عطشناک، بدجور توی چشمهایم زل زده ای و سؤال بی جواب همه این سالها را با زبان بی زبانی و دستان مومیایی در اسطوره رشادت و پایمردی میپرسی و من لال تر از آنم که حرفی برای گفتن داشته باشم.
من از تو خجالت میکشم؛ از تو و این همه راه که بعد از این همه سال آمدی؛ از تو و مادری که چشمش هر سحر، نمناک و غمناک به سوسوی ستاره ای از آن سوی کهکشان خواب خرگوشی ما دوخته بود و آرام چیزی را زبر لب زمزمه میکرد.
برادر دست بسته من! شرفی اگر هست در توست که با این قامت مومیایی در حجم انبوه تاریخ غربت شیعه از آغاز تا انجام، سکوت کرده ای و کمر به قتل دل من و احساسم بسته ای.
سخت گمنامید اما ای شقایق سیرتان
کیسه میدوزند از بهر شما، شیادها
امروز عصر در میدان بهارستان تهران، بهاری سبز و سرخ از پس این روزهای سرگشتگی میان [...] برپاست که با نوای نینوایش دل و دیده ما را به سمتی دیگر نشانه میدهد؛ سمت خدا.
برادر! با همه دلشکستگی و خستگی و امید و ناامیدیام اما می دانم که روزی هست و میزانی که من و ما در برابر تو خواهیم ایستاد و از آنچه بر سر میراث تو آمد و نیامد، سؤال خواهیم شد.
زیر پرهیب این مظلومیت کمرشکن و این غربت آتشین تو بعد از این همه سال و با این تصویر اسطورهای که برایم به ارمغان آوردی، یادم افتاد که ما هنوز هم که هنوز است چه گنجینههای خاکی و خونینی در پس سالهای انقلاب و جنگ، مدفون در بی خبری و نامردمیمان، نهان و عیان داریم.
یک چشمم گریه و یک چشمم لبخند، لبم بر هم، دلم پرخون؛ حالی دگرگون؛ چیزی مثل خوف و رجا، مثل امید و ناامیدی؛ مثل من و تو؛ درست مثل این روزها که تو با آن قامت اسطورهای آمدی و خاکی و خونی و دست بسته و خموش، فریادترین حماسه تاریخ معاصر را رقم زدی و با زبان بارانی و بهشتی و بهاریت گفتی که ریشه این دین و قوم و تاریخ و سرزمین کجاست و در چه.
گفتی که در هرم خاک و خون و دست بستگی و زنده به گوری؛ حتی اگر کمر به ریشه کنی قبر حسین (ع) بندند و آب بر قبر مطهرش روان کنند، باز هم آفتاب حقیقت تاریخ از پس قرنها برخواهد آمد و بر چشمان منتظر عاشقان عشق و پاکبازی خواهد تابید.
دل خستهشان را محکم خواهد کرد و قامت خمیدهشان را بر فراز. و درود بر شرافتت که از دست بسته و زبان خاموشت کارهایی برمیآید که از هزار هزار سازمان عریض و طویل فرهنگی و هنری و مدعیان حراف و دروغزنش، نه!
برادر! راستش را بخواهی از اولش هم میدانستم از این رسانههای پوشالی فراگیر و نهادهای صد من یک غاز مدعی هرگز هیچ کاری برنیامده و نخواهد آمد، کاری که با یک خیز تاریخی تو از پس خاک و دست بسنگی و خاموشیت برآمده و خواهد آمد و تا همیشه... .
برادر! درود به شرافتت! چقدر اصیل و ناب و تابناکی! حتی مرا که فروریختهام و در جوانی، پیرانه دل به حیرت و سکوت فرورفته بودم را به سماع آوردی و به یاد، که «گل اگر نیست ولی صفحه گلزاری هست...».
چه به موقع آمدی برادر! در هرم سنگین این روزهای پر از تردید و تردد؛ در پایتخت دود و گوگرد؛ در جهان تاریک رابطه که دیگر شنیدن نسیم بهشت در این مشام شب زده ما کاری است شبیه افسانه و امیدی شبیه آرزو.
حالا پایتختمان بوی تو را گرفته و عصر امروز همه، از پیر و جوان، زن و مرد، کوچک و بزرگ، باحجاب و بی حجاب، مرشد و لاابالی و... متهم به هر صفت و موصوف صادق و کاذب دیگری که از هم دورمان کرده، گرد شمع حقیقت تو جمع خواهند شد و در کنار پاسداشت حمیت و غیرت و مردانگی، به همه یادآوری خواهند کرد که هنوز هم که هنوز است میشود دلها را به هم نزدیک کرد و سماع عشق را زیر پرچم حسین (ع) برپا داشت؛ به شرط آنکه ذره ای از این دورویی و دروغ و ریا و ادعا را کنار گذاشت و رسم مردان بی ادعا را زنده کرد.
امروز هر ایرانی هرجای این وطن که باشد با پای دل به سوی آنجا که تو سفره مهر و ایثار و پایمردی و عشقبازی پهن کرده ای خواهد آمد و در برابر بزرگی خاک گرفته و دست بسته تو، زانو خواهد زد.
آه ای برادر بی ستاره من! ای ستاره بی ستاره! درست است که چهره شهرمان عوض شده و چهره خودمان هم؛ اما مطمئن باش هنوز ته دلمان در ید قدرت توست و به اشارتی بند، تا دوباره کبوترانه برگردیم به حرم./993/703/گ