رنجهای علامه جعفری در مسیر علم آموزی
به گزارش خبرگزاری رسا، شانزدهمین سال درگذشت آیتالله محمدتقی جعفری بهانهای شد برای گفتوگو با فرزندش علی جعفری تا برایمان از متفکری بگوید که هنوز هم حسرت از دست دادنش را میخورد و گاه آرزو میکند ای کاش او بیشتر عمر میکرد تا جوانان ما با منظومه فکری و رفتاری ایشان بیشتر آشنا میشدند.
فرزند استاد جعفری در این گفتوگو بسیار دقیق و با تمام جزئیات روایتگر دوران مختلف زندگی پدر شد؛ از سالهای کودکیاش در تبریز، خانوادهای که در آن رشد و تربیت یافت و آغاز دوران تحصیل در مدرسه تا ماجرای ورودش به حوزه علمیه و سالهای تحصیل و اقامت در نجف که با خاطرات و حکایتهایی شیرین و خواندنی عجین بود؛ خاطراتی چون نحوه عزیمت استاد جعفری به نجف اشرف تا لمعه آموختنش به شهید نواب صفوی و آشنایی او با پروفسور محمود حسابی.
و البته با همه اینها مراوده و حشر ونشرش با مردم کوچه و بازار که در جایگاه پرسشگر و مخاطبی عادی در مقابلش قرار میگرفتند. علی جعفری لابهلای سخنانش مدام به عقاید و افکار استاد جعفری که در سطر سطر تالیفاتش ثبت وضبط شده، استناد کرد که به اعتقادش حاوی نکاتی مهم و ارزشمند برای جوانان امروز است.
اگر موافق هستید، گفتوگویمان را از دوران کودکی و بستر خانوادگی که استاد جعفری در آن رشد و تربیت شدند، آغاز کنیم. میخواهیم بدانیم که شخصیت اندیشمند و نویسندهای دینی که گسترهای وسیع از معلومات را در آثارش پیش روی خواننده میگذارد، چگونه شکل میگیرد.
قبل از این که به پاسخ سؤال شما بپردازم، باید نکتهای را برای مخاطبان عزیز توضیح دهم که هیچ گاه نباید فکرکنیم این بزرگان تافتهای جدا بافته از بقیه مردم هستند. خداوند متعال استعداد و هوش را به تمام افراد بشر عنایت کرده و این ما هستیم که از این قابلیتها و تواناییها استفاده میکنیم. امثال استاد محمدتقی جعفری تنها سعی کردند از این قابلیتها استفاده کنند از این رو همه سعیام در این گفتوگو بر این است که بگویم ایشان چگونه از این قابلیتها استفاده کردند و به این جایگاه رسیدند. بنابراین، قرار نیست در تعریف ایشان غلو کنیم، زیرا قطعاً روح ایشان هم مایل به این کار نیست.
دوران کودکی پدر هم مانند بسیاری از کودکان دیگر سپری شده و خود ایشان بارها در این باره صحبت کرده بودند. میگفتند با بچههای دیگر بازیهای کودکانه میکردیم، ولی در عین حال اهمیت به درس برایم مهمتر از بازی با بچهها در کوچه بود. مادر ایشان سیدهای بزرگوار و فاضله از سادات تبریز و فرزند آقا میرزا ربیع حکیم بود که در 32 سالگی از دنیا رفت. خود ایشان میگفتند: «مادر ما اولین بار قرآن را به فرزندان در منزل یاد داد و خیلی دغدغه داشت که بچهها قرآن را یاد بگیرند. حتی ما برای مسافرت به مشهد که میرفتیم، مادرم داخل اتوبوس بچهها را دور خود جمع میکرد و برایمان آیاتی از قرآن را میخواند و معنی میکرد.»
ایشان همیشه از مادرشان بسیار تعریف میکرد که نسبت به تربیت دینی و علمآموزی فرزندانش توجه خاصی داشته است. پدرشان به نام حاج کریم جعفری نانوا بود که بنده نیز ایشان را دیده بودم و انسان بسیار شریفی بود. خودش میگفت: «من بدون وضو دست به خمیر نان نمیزدم.»
از سختیهای دوران کودکی برای شما تعریف میکردند؟
بله. وضعیت معاش آن زمان به گونهای بود که مرد خانه برای گذران زندگی خانواده از لحاظ اقتصادی باید خیلی کار و تلاش میکرد. خانوادة آنها هم پرجمعیت بود؛ چهار برادر و سه خواهر. ایشان میگفت: «بعضی اوقات پدرم کار پیدا نمیکرد و وضعیت نانوایی در تبریز با مشکلاتی مواجه میشد و او مجبور میشد برای پیدا کردن کار به خارج از تبریز برود». نکتهای که در مورد پدر ایشان (حاج کریم جعفری) بیش از همه مشهود بوده، صداقتشان است. این نقل از بزرگان تبریز در مورد پدر استاد جعفری وجود دارد که از ایشان دروغی شنیده نشده و نماز قضا هم نداشته و بسیار به نماز اول وقت مقید بوده است.
دوران تحصیل استاد جعفری چگونه طی شده است؟
کلاس اول را به همراه برادرشان آقا میرزا جعفر به مدرسهای به نام «اعتماد» میروند و همان سال اول، مدیر مدرسه متوجه میشود که محمدتقی نسبت به بقیة بچهها بیشتر کار میکند. از این رو برای سال تحصیلی بعد به او میگوید: «شما بروید کلاس سوم بنشینید.» گویا در همان ایام، بخشنامهای به مدرسه میآید که همه باید یونیفورم (لباس متحدالشکل) بپوشند. از آنجا که پدر ایشان تمکن مالی نداشته و نمیتوانسته این لباس را برای محمدتقی و برادرش تهیه کند، لذا آنها دیگر به مدرسه نمیروند و نمیتوانند ادامة تحصیل دهند و مجبور میشوند کار کنند.
آقای جعفری تعریف میکرد: «مدتی کار کردیم، تا اینکه ظاهراً یک شب در خواب حرف میزدم و پدرم که بیدار بود، صدای مرا شنیده بود و صبح پرسید: دیشب در خواب چه میگفتی؟ گفتم: نمیدانم». پدرشان گفته بود: «تو دیشب در خواب دربارة علمآموزی صحبت میکردی و شعری میخواندی که مضمونش حسرت خوردن دربارة این بود که نتوانستی ادامة تحصیل بدهی». سپس حاج کریم جعفری میگوید: «شما دو نفر باید هر جور شده، به مدرسه برگردید و ادامة تحصیل دهید و من کارم را زیاد میکنم تا شما بتوانید درستان را ادامه دهید».
مدیر مدرسه که متوجه این مشکل میشود، میگوید اینها بچههای بااستعدادی هستند و حیف است که مدرسه نیایند و ما خودمان یونیفورم را به آنها میدهیم. نام آن مدیر، آقای جواد اقتصادخواه بود که استاد جعفری همیشه از ایشان به نیکی یاد میکرد. نه بابت این کار، بلکه میگفت: «آقای اقتصادخواه انسان بسیار بااخلاق و به تمام معنا مدیر بود و دغدغة تعلیم و تربیت دانشآموزان را داشت و برای آنها وقت میگذاشت.
ایشان در خصوص ارادت و علاقة وافر خود به آقای اقتصادخواه میگفت: «هنگامیکه پس از سالها تحصیل در نجف به ایران بازگشتم، روزی برای ایراد سخنرانی به دانشگاه مشهد رفتم. از پشت تریبون، در میان جمعیت چهرهای آشنا را دیدم. وقتی دقت کردم، دیدم آقای اقتصادخواه مدیر مدرسهام است. با این که در جایگاه سخنرانی بودم و ایشان در میان جمعیت نشسته بود، ولی احترام و شخصیت وی مرا مجذوب کرد و خیلی با احتیاط صحبت کردم.
احساس کردم هنوز شاگرد او هستم و او همان مدیر بسیار مهربان و با دغدغهای است که نسبت به دانشآموزان خود کوچکترین کوتاهی را روا نمیداشت. هنگامیکه سخنرانی تمام شد، از جایگاه پایین آمدم و مستقیم به سمت او رفتم و وی را در آغوش گرفتم.
او مرا با همان نام کوچکم خطاب قرار داد و گفت: «چطوری محمدتقی؟» بنده در کودکی خط بدی داشتم و بابت این موضوع چند بار از ایشان چوب خورده بودم. ایشان در آن ملاقات بعد از احوالپرسی پرسید: «آیا هنوز دستخطت بد است؟» گفتم: «ای! تا حدودی قابل خواندن است!» لبخندی به لبان او و کسانی که اطراف ما بودند، نقش بست. بعد از رحلت این مدیر متعهد و دلسوز، وصیتنامة او را دیدم که در آن نوشته بود: من در مدت خدمتم در آموزش و پرورش در تبریز، قصدم فقط تعلیم و تربیت و خدمت به جوانان مردم بوده و اگر کسی در این مدت از بنده رنجیدهخاطر شده است، از او حلالیت میطلبم. و در پایان وصیتنامه نوشته بود: مسافر دار بقا، جواد اقتصادخواه».
استاد جعفری از خاطره این ملاقات که بعد از حدود سی سال اتفاق افتاده بود، به شیرینی یاد میکرد و قدردان زحمات و تلاشهای این مدیر دلسوز و وظیفه شناس بود.
درسهای حوزوی را از چه زمانی شروع کردند؟
بنا به گفته خود ایشان: «من حدود 10 یا 11 ساله بودم که موقع عصر در کوچه با بچهها مشغول بازی بودم. ناگهان نگاهم به آسمان افتاد و اطرافم را نگاه کردم و با همان افکار کودکانه، سؤالی به ذهنم خطورکرد که این دنیا و هستی چیست و ما چرا به اینجا آمدهایم؟» ماجرای آن روز را بعدها یکی از بچههای هممحله ایشان به نام آقا میرزاهاشم صلاحی هم برای ما نقل کرد و گفت: این همان روزی بود که محمدتقی رفت و دیگر برای بازی نیامد.
این همان قابلیتی است که دربارهاش صحبت کردم و این که چگونه دنبال کشف این قابلیت برویم. بعد از این اتفاق به خانه میآید و از مادرش سؤال میکند و فکرش را با او در میان میگذارد و مادر متوجه ویژگیهایی خاص در او میشود که سرشار از سؤالات بیشماری است. مادر ایشان با بزرگان تبریز مشورت میکند و آنها او را راهنمایی میکنند که محمدتقی باید در حوزة علمیه تحصیل کند. در واقع، علت ورود ایشان به حوزه هم همین ماجرا بود.
ایشان بعد از کلاس پنجم، همراه برادر بزرگشان آقا میرزا جعفر برای تحصیل وارد مدرسة طالبیه تبریز میشوند. تا سن نوزدهسالگی در مدرسة طالبیه تحصیل میکنند و بعد برای ادامه تحصیل راهی تهران میشوند. اما برادرشان به دلیل وضعیت نامناسب اقتصادی خانواده نمیتواند همراه ایشان باشد. او فداکاری میکند و میگوید: «تو برو؛ من در تبریز میمانم. هم کار میکنم تا کمک خرج پدر باشم و هم این که درسم را میخوانم.» مادرشان هم در همین ایام بیمار میشود.
در تهران به کدام حوزه علمیه میروند؟
به حوز علمیه مروی میروند و در آنجا فلسفه را به مدت دو سال پیش عالم ارجمند جناب آقا میرزا مهدی آشتیانی و فقه را پیش شیخ محمدرضا تنکابنی فرا میگیرند. ایشان همواره از سالهای حضورشان در مدرسة مروی و درک عالم گرامیآقا میرزا مهدی آشتیانی به نیکی یاد میکرند. بعد از آن دوباره مدتی به تبریز بازمیگردند و از آنجا برای ادامه تحصیل به قم میروند.
در ایامیکه در قم بودند، یعنی حدود سالهای 1321 ــ 1322 نامهای از برادرشان دریافت میکنند که مادر خیلی مریض است و اگر میتوانی، سری به خانه بزن. ایشان هم مادرشان را بسیار دوست داشت و میگفت: «با رسیدن این نامه، بلافاصله قم را ترک کردم و با توجه مشکلات حمل و نقل در آن زمان، با سختی خود را به تبریز رساندم و اینقدر برای دیدن مادرم عجله داشتم که صبر نکردم ماشین تا پارکینگی که محل پیاده کردن مسافران بود، برود.
حدود 10 یا 12 کیلومتر مانده به خانه پیاده شدم و به سمت خانه دویدم. به میانه راه رسیده بودم که یکی از اهالی محلة سکونتمان را دیدم. او به محض این که مرا دید، گفت: سلام آقا محمدتقی! تسلیت میگویم. من همان جا فهمیدم که مادرم فوت کرده است. وقتی به خانه رسیدم. دیدم مادر را دفن کردهاند و خیلی از این بابت متأثر شدم.» تا همین اواخر عمرشان که گاهی به اتفاق ایشان به تبریز میرفتیم، اولین جایی که میرفتند، زیارت مزار مادرشان بود. این صحنه رااین حقیر بارها دیده بودم که ایشان با همان لباس روی زمین میافتاد و قبر مادرشان را میبوسید و گریه میکرد و میگفت: «ما این مادر مهربان را خیلی زود از دست دادیم.»
با توجه به این که خانواده استاد جعفری به لحاظ مالی در مضیقه بود درباره سختیهای دوران تحصیل، نکاتی را از زبان ایشان شنیده بودید؟
استاد جعفری سالهای تحصیل را با سختیهای فراوان پشت سر گذاشته است. خود ایشان تعریف میکردند: «پس از پایان تحصیلات ابتدایی، درسهای حوزوی را شروع کردم. در این دوران، غذای ما نان و ماست بود. در طول روز هم با دوستان چای با کشمش میخوردیم.
در دوران تحصیل اگرچه با مشکلات مالی روبهرو بودیم و زندگی سختی داشتیم، اما جنبههای روحی طلاب خیلی قوی بود. یک بار [در دوران تحصیل در شهر قم] دوـسه روز چیزی نداشتم؛ ناگزیر سراغ بقال رفتم و از او مقداری برنج و روغن و خرما گرفتم. به محض این که فهمید آنها را نسیه میخواهم بخرم، اجناس را از دستم گرفت و سر جای خودشان گذاشت. به حجره بازگشتم و بر اثر ضعف، دچار بیحالی شدم و چارهای جز استراحت نداشتم.
در این هنگام، همسایهام که طلبه سیدی بود، به حجره آمد و به من گفت: اشکالی در لمعه دارم؛ شما برایم حل کنید. گفتم: حال ندارم؛ لطفاً بعدازظهر مراجعه کنید. او گفت: به حجره من بیایید تا با هم ناهار بخوریم و پس از آن که حالتان بهتر شد، اشکال مرا برطرف کنید. من هم رفتم و از گرسنگی رهایی یافتم.»
بعد از واقعه درگذشت مادر دوباره به قم بازگشتند، یا در تبریز ماندند؟
گویا برادرشان گفته بود تو برو، من اینجا میمانم و بچهها را اداره میکنم! آن زمان عالم بسیار بزرگی به نام آقا میرزا فتاح شهیدی در تبریز زندگی میکرد که مدتی نیز آقای جعفری نزد ایشان تلمذ کرده بود. آقا میرزا فتاح شهیدی از ملازمان و شاگردان آیتالله سیدابوالحسن اصفهانی بود.
مردم تبریز در نامهای به ایشان که در نجف ساکن بوده، از ایشان میخواهند کسی را به عنوان مرجع در تبریز برای آنها تعیین کند و ایشان در پاسخ این نامه میگوید: «من شخصی را نزد شما میفرستم که یک عمر پیش من بوده است. آن شخص، آقا میرزا فتاح شهیدی بود. مرحوم جعفری با توجه به سابقة تحصیلی که با آقای شهیدی داشتند، در همان ایام رحلت مادرشان، خدمت ایشان میرسد و آقای شهیدی مصرانه به ایشان توصیه میکند که برای ادامه تحصیل رهسپار نجف شوند.
پس ایشان با راهنمایی و توصیه میرزا فتاح شهیدی عازم نجف میشوند.
بله. ماجرای ورود ایشان به خاک عراق برای تحصیل در حوزة علمیة نجف هم جالب و شنیدنی است. ایشان برای رفتن به عراق به تهران میآیند تا به وسیلة قطار به خرمشهر و سپس به مرز ایران و عراق بروند. خود ایشان میگفتند: «آن روزها، جنگ جهانی دوم تازه تمام شده بود و سربازان متفقین در برخی شهرهای ایران حضور داشتند و گرفتن بلیت قطار بسیار دشوار بود.
من دو سه روزی به ایستگاه راه آهن تهران رفتم، ولی بلیت پیدا نکردم. روز سوم با بقچهای در بغل که حاوی کتابها و لوازم شخصیم بود، در ایستگاه نشسته بودم که افسری به سمت من آمد و گفت: شما چند روز است که اینجا نشستهاید. آیا کاری دارید؟ گفتم: میخواهم با قطار بروم خرمشهر و از آنجا عازم شهر نجف شوم، اما بلیت پیدا نمیکنم. گفت: شما همین جا بمان تا من برگردم.
من آنجا نشستم و او بعد از دقایقی آمد و بلیتی به مقصد خرمشهر به من داد که برای بعدازظهر بود. بعدازظهر هنگامیکه در حال سوار شدن به قطار بودم، دیدم همان افسر به همراه افسری دیگر، در حالی که یک جعبه شیرینی دستشان بود، به سمت من میآیند. من درجههای نظامی را نمیشناختم، ولی آن افسری که برای من بلیت تهیه کرده بود، با احترامیخاص پشت سر آن افسر دیگر قدم برمیداشت که فهمیدم آن فردی که جلوتر گام برمیدارد، مافوق اوست. هنگامیکه به من رسیدند، افسری که او را میشناختم، خطاب به افسر مافوق خود گفت: ایشان همان طلبهای است که عازم نجف است. افسر مافوق نگاهی به من کرد و گفت: برای چه عازم نجف هستید؟ گفتم: درس خواندن.
او جعبه شیرینی را به من داد و گفت: اگر حرم امیرالمؤمنین (ع) مشرف شدید، ما را هم یاد کنید. بنده در تمام سالهایی که در نجف بودم، هر بار که به حرم مولا امیرالمؤمنین علی (ع) مشرف میشدم، این دو نفر را هم یاد میکردم.
سفر به نجف در آن سالها با سختیهایی همراه بوده است. لطفاً در این خصوص و این که چگونه به نجف رسیده بودند، مطالبی بگویید.
درآن سالها ــ یعنی اوایل دهة 20 ــ ظاهراً گرفتن گذرنامه و ویزا به صورت امروزی مرسوم نبوده و بیشتر کسانی که قصد زیارت عتبات داشتند، بدون گذرنامه و اخذ ویزا وارد عراق میشدند. حال، از زبان خود ایشان بشنویم: «هنگامیکه به خرمشهر رسیدم، قرار شد به اتفاق تعدادی دیگر از ایرانیها که قصد زیارت عتبات را داشتند، شبانه توسط بلدچی از اروندرود ــ که آن زمان عرب زبانها به آن «شط العرب» میگفتند ــ عبور کنیم و وارد عراق شویم. نیمههای شب همراه این هموطنان و بلدچی خوزستانی وارد قایقی کوچک شدیم و در رود اروند قرار گرفتیم.
من برای اولین بار تن به این سفر داده بودم و اکنون در پهنة آبهای نیمهخروشان اروند، رو به هدف خود ــ که همان زیارت عتبات و ادامه تحصیل بود ــ به مواجهه با هرگونه خطری رفته بودم. من و دیگر مسافران قایق، اصلاً لحظهای به فکر غرق شدن قایق هم نبودیم، اگرچه به فن شنا آشنایی کامل داشتم. در طی مسیر در رود اروند، گاهی اوقات مسافران صحبت میکردند که بلدچی به زبان عربی و آرام میگفت: اُسکت! (ساکت! صحبت نکنید!) سفارشهای بلدچی بیچاره فایدهای نداشت تا سرانجام ناگهان میان دو نفر از مسافران که یکی اهل اصفهان و دیگری اهل گیلان بود، مطایبهای صورت گرفت و خندههای آنان و سپس دیگر مسافران، سکوت اروند را شکست. لحظات سختی بود و بلدچی علیرغم سفارشهای فراوان خود، موفق به عبور مخفیانة ما از اروند نشد.
دقایقی بعد، گشتیهای عراقی ما را به ساحل خودشان بردند و تا صبح در پاسگاه آنها ماندیم. بعد از نماز صبح و طلوع آفتاب، افسر نگهبان به پاسگاه آمد و مأموران عراقی گزارش دادند که این ایرانیها به طور قاچاق عازم عراق بودند. بنده اولین نفر بودم که افسر نگهبان صدا کرد تا علت را جویا شود. زبان عربی را به خوبی میدانستم و به او گفتم که برای ادامة تحصیل قصد دارم به نجف بروم. او مرا اصلاً اذیت نکرد و اجازه داد تا وارد عراق شوم. افسر عراقی، دیگر هموطنان عزیز را نگه داشت تا بازجویی کند.
از پاسگاه بیرون آمدم و برای اولین بار بود که به یک کشور دیگر وارد میشدم. جایی را بلد نبودم و تنها زبان عربی میدانستم و مقدار بسیار اندکی پول و خوراکی همراه خود داشتم. پس از دور شدن از پاسگاه، وارد بیابانی شدم و به حرکت خودم ادامه دادم. تا نجف، سه روز در راه بودم.
در این سه روز، برخی روستاییهای میان راه که با چارپایان خود در حال حرکت بودند، مرا هم تا آنجا که مسیرشان اجازه میداد، با خود میبردند. گاهی اوقات هم وسیلة نقلیهای هم پیدا میشد که فرسوده بود و قدیمی، و معلوم بود که چگونه راه میرفت. در این مسیر سهروزه، خوراکیهایم تمام شد و گاهی از خرماهایی که زیر نخلها ریخته بود، استفاده میکردم. پس از سه روز خستگی و رنج سفر، به نجف رسیدم و مستقیم به حرم امیرالمؤمنین (ع) مشرف شدم.
قبل از ورود به روضة مقدسه، در یکی از حجرههای صحن که روبهروی ضریح بود، ایستادم و سلام دادم. به خودم گفتم: این هم نجف که در انتظارش بودی. مدتی روی زمین نشستم زیرا توان و رمقی برایم باقی نمانده بود. در همین حال و احوال بودم که طلبهای قدبلند که چند نفر هم او را همراهی میکردند، نزد من آمد و گفت: به نظرم شما تازه از راه رسیدهای؟ گفتم: بله. گفت: برای تحصیل آمدهای؟ گفتم: بله. گفت: بلند شو برویم.
او مرا به مدرسة آقا سید کاظم یزدی برد. وی و همراهانش، اتاق و حجرهام را به من نشان دادند و ارزیابی درسی صورت گرفت و مشخص شد چه کار باید بکنم.» آن طلبه، آقای ابوالحسن شیرازی بود که بعدها امام جمعة مشهد شد. ایشان چند سال پیش مرحوم شد و اتفاقاً در دارالزهد حرم امام رضا (ع) در همان جایی دفن شده است که محل دفن استاد جعفری است.
با توجه به این مشکلات مالی مسلماً ایشان برای ادامه تحصیل در نجف با مشکلاتی هم روبهرو شدند.
آقای جعفری بعد از مدتی که از ورودشان به نجف و مدرسة آقا سید کاظم یزدی میگذرد، به مدرسة صدر میروند. ایشان میگفتند: «درآن موقع، آقا سید ابوالحسن اصفهانی مرجع بزرگ شیعه، به طلبهها ماهیانه دو یا سه دینار شهریه میدادند. گذراندن زندگی با این شهریه بسیار سخت بود.
به همین خاطر بیشتر طلبهها بدون استثنا کار میکردند و زحمت میکشیدند تا کمکهزینهای به دست بیاورند و بتوانند تحصیل خود را ادامه دهند. بعضی از طلبهها که عشق و علاقة وافر به تحصیل داشتند، از قوت لایموت خود میگذشتند و کتاب میخریدند. ما در نجف بیشتر اوقات نان و ماست میخوردیم و وضعیت خوراک مناسبی نداشتیم.»
آقای جعفری هم در نجف برای تأمین هزینههای زندگی و ادامه تحصیل کار میکردند؟
بله. زمانی که ایشان در تبریز مشغول تحصیل بودهاند، در ایام تابستان و تعطیلات، حرفة کفاشی را فرا گرفته بودند. میگفتند:«در نجف با تعدادی از کفاشیهای نجف صحبت کردم و گفتم چنین حرفهای را میدانم. از آنها کارهای سریدوزی تحویل میگرفتم. صبحها حوزه میرفتم و بعدازظهرها چند ساعتی وقتم را خالی میکردم و روکش آنها را میدوختم و ماهیانه چیزی حدود 15 دینار بابت این کار به دست میآوردم.» شرایط زندگی و تحصیل، و همچنین وضعیت آب و هوای نجف بسیار سخت بوده است. میگفتند: «از اول ماه فروردین گرما شروع میشد و تا آخر مهرماه، هوا گرم بود و طلبهها در چنین شرایط سختی با علاقة وافر درس میخواندند.»
با این حال، ظاهراً خیلی زود به درجه اجتهاد رسیدند!
ایشان در سن 23 سالگی از سوی آقا شیخ کاظم شیرازی موفق به اخذ درجه اجتهاد میشوند. به هر حال، خدا عنایت و لطف کرده بوده و ایشان هم از آن قابلیت و توانایی استفاده کرده بودند. طلبهها هم در آن زمان اهل تهذیب نفس و واقعاً تقواپیشه بودند و از زخارف دنیوی دوری میکردند. آقای جعفری میگفتند: «هر کسی وارد حوزة علمیة نجف میشد، تمام فکر و ذکرش تحصیل بود تا بعد از اتمام آن به کشورش بازگردد و دنبال رسالتی را پی بگیرد که یک طلبه دارد ــ یعنی خدمت به مردم. البته کسب این درجه برای امثال ایشان این نبود که به دنبال شهرت و مدرکگرایی باشند.
این اعطای درجه، تنها درجهای بوده که حاکی از سطح علمیطلاب دارد و برای ایشان اهمیتی نداشت که فقط به اخذ آن دلخوش باشند. جالب است بدانید که حتی آن مدرک را در همان نجف گم کرده بودند. تنها اجازه اجتهادی که در این خصوص وجود دارد، مربوط به سن 28 سالگی ایشان است که از طرف آیتالله میلانی به ایشان اعطا شده بود.
آیا از برنامه زندگی و تحصیلشان در نجف برای شما تعریف میکردند؟
برنامة هر روزة ایشان بنا به گفتة خودشان این گونه بوده است: «قبل از نماز صبح بیدار میشدیم و برای اقامة نماز و زیارت به حرم امیرالمؤمنین (ع) میرفتیم.» در اینجا جای دارد از یکی از خاطرات ایشان دربارة علامه امینی (ره) نیز نقل کنم. ایشان میگفت: «هنگامیکه علامه امینی وارد حرم میشد و روبهروی ضریح مبارک حضرت علی (ع) میایستاد، در ضمن خواندن زیارتنامه، چنان گریه میکرد که حال و هوایی خاص در حرم ایجاد میشد.
از این گریه و انابة علامه امینی، عربزبانها نیز شور و حال خاصی مییافتند و گریه میکردند. سپس از حرم برمیگشتیم و صبحانهای مختصر میخوردیم و بعد به طور جدی در دروس اساتید حاضر میشدیم. همراه با مرارتها و سختیهای زندگی، برای ما بسیار شیرین بود که با جدیت و پشتکار درس بخوانیم. این برنامه در ایام 11 سال اقامت بنده در نجف، جزو کارهای روزانهام بود.»
بنده سالها بعد از طلبههای دیگری که در آن ایام در نجف برای تحصیل حضور داشتند، مثل دانشمند ارجمند مرحوم آیت الله علی دوانی شنیدم که میگفتند: «در نجف این مثل میان طلاب ایرانی معروف بود که اگر میخواستند بگویند در تحصیل سرسختی و پشتکار و علاقه داشته باشید، میگفتند: مثل شیخ محمدتقی جعفری درس بخوانید.
آیا ایشان از خاطرات سالهای تحصیل در نجف نکتهای را گفته بودند؟
البته که خاطراتی تعریف کردهاند. از خاطرات مهم ایشان، مشرف شدن روزانه به حرم مولا علی (ع) بود. سپس از اساتید باتقوا و والامقام خود نام میبردند و با حسرت خاصی از آن روزها یاد میکردند. اساتید ایشان در نجف عبارت بودند از آیات و آیات عظام: میرزا حسن یزدی (اصول)، سید ابوالقاسم خویی (فقه و اصول)، سید عبدالهادی شیرازی (فقه)، سید محسن حکیم (فقه)، سید جمالالدین گلپایگانی (صید و ذباحه)، شیخ مرتضی طالقانی (حکمت و عرفان) و شیخ صدرا قفقازی (حکمت).
گفته میشود که ایشان با نواب صفوی هم در همان جا آشنا شدهاند.
یکی از طلبههایی که در نجف مدتی محضر ایشان درس خوانده، شهید نواب صفوی است. نواب صفوی برای مدتی لمعه را خدمت آقای جعفری تلمذ کرده است. استاد جعفری میگفت: «روزی از روزهای تابستان، با نواب در حال بحث و درس بودیم که ناگهان نواب گفت: آقای جعفری! برویم در فرات شنا کنیم.
این در حالی بود که هفتة قبل بهتازگی شنا را از بنده و دوستان دیگر یاد گرفته بود. نواب صفوی بسیار شجاع و نترس بود. هفته پیش ما فقط به مدت پنج دقیقه آموزش ابتدایی و فنون جزئی شنا را به او آموخته بودیم. او همان هفتة پیش، پس از آموزش ابتدایی، بلافاصله به فرات پرید و پس از مدتی دست و پا زدن، عرض فرات را پیمود.
خلاصه، آن روز وسط درس گفت: برویم در فرات شنا کنیم. گفتم: سید! الان هنگام درس است و میدانی که من هم با درس اصلاً شوخی ندارم. گفت: به دلم افتاده که برویم شنا کنیم. در نهایت، مرا راضی کرد و به سمت فرات راه افتادیم. به شاخههای فرعی فرات در نجف که رسیدیم، ناگهان دیدیم پیرمردی در حال غرق شدن است.
من بهسرعت در حال درآوردن لباسهایم بودم که دیدم نواب با همان لباسهایش با شیرجه وارد آب شد. لحظات حساس و اضطرابآوری بود. پیرمرد داشت غرق میشد و فرصتی برای معطلی نبود. در حین درآوردن لباسهایم، نواب را میدیدم که در حال نزدیک شدن به غریق بود. من قبل از این که به نجف بیایم، در تبریز فن شنا را آموخته بودم و میدانستم که فرد غریق، وضعیت روانی غیرقابل کنترلی دارد و در آن لحظات حتی نزدیکترین شخص خود را نیز اگر به او نزدیک شود، غرق خواهد کرد.
خطاب به نواب فریاد زدم که بیش از اندازه به او نزدیک نشود. لحظات بهسرعت در حال سپری شدن بود. لباسهایم را درآوردم و به آب شیرجه زدم. با نواب نزدیک غریق شدیم و بدون این که بتواند ما را بگیرد، دو نفری او را به ساحل بردیم. در ساحل آب، آخرین دست را که داخل آب فرو بردم تا جلوتر بروم، تکهای شیشه شکستهای در ساحل بود که بهشدت دست مرا برید و کنار ساحل پر از خون شد.
فکر دست خودم نبودم، چون خوشحالی از این که آن پیرمرد نجات یافته بود، درد و سوزش و خونریزی را از یادم برده بود. دستم را با تکهای از لباسهایم بستم و به اتفاق نواب عازم بیمارستان شدیم. آن پیرمرد از اهالی افغانستان بود که به علت گرم بودن هوا برای آب تنی به کنار آب آمده بود. این یکی از خاطرات بنده است که در هنگام درس، نواب گفت: به دلم آمده که برویم و شنا کنیم.» هنگام وضو گرفتن، جای این بریدگی در دست چپ ایشان دیده میشد.
ایشان از چه زمانی مشغول تدریس شدند؟
سه یا چهار سال بعد از حضور ایشان در نجف، بنا بر توصیة آیات عظام خویی و سید عبدالهادی شیرازی، تدریس فلسفه و معارف اسلامی را شروع کردند و مدتی حدود دو سال اول آن درسها، شهید محمدباقر صدر نیز حضور داشته است. گاهی اوقات هم که برخی دروس سطح پایین حوزه را تدریس میکردند، شهید نواب صفوی به طور خصوصی در درس لمعه حضور مییافت.
کتاب «ارتباط انسان و جهان» اولین اثر تألیفی استاد جعفری است که در سالهای اقامت و تحصیل در نجف نگاشتهاند. لطفاً درباره آن توضیح دهید؟
آقای جعفری مراحل تحقیق و بررسی خود را درباره کتاب یادشده، در دورانی شروع کردند که هنوز ازدواج نکرده بودند. تحقیقات ایشان روی این کتاب مدت دو سال و نیم طول کشیده و خودشان نقل میکردند که: «هنگام بررسیها و تحقیقات دربارة این کتاب، شبها فقط دو ساعت (12 تا 2 صبح) میخوابیدم. بعد بیدار میشدم و دوباره مطالعه و تحقیق را تا قبل از نماز صبح ادامه میدادم.
برای اقامه نماز صبح به حرم امیرالمؤمنین (ع) میرفتم و پس از صرف صبحانهای اندک و طلوع آفتاب، درس و یا احیاناً اگر تدریس داشتم، شروع میشد و پس از دروس روزانه و تدریس در مدرسه، کار تحقیق را ادامه میدادم. برای تکمیل این کتاب، در این مدت دو سال و نیم، حدود 2500 مرجع عربی و انگلیسی را مطالعه کردم که ماحصل آن، کتاب «ارتباط انسان و جهان» شد.»
این اثر ایشان، همانگونه که گفتید، اولین اثری است که با نگرش فلسفی ـ فیزیکی، با قلمی تحقیقی و فنی در سن 28 الی 30 سالگی ایشان نگارش یافته و اوایل دهه 30 منتشر شده است. عنوان فرعی این کتاب نیز اینگونه است: «و انعکاس تحول مادة فلسفی و جرم فیزیکی در ادراک فلسفی بشر، از قدیمیترین ازمنة فلسفه تا قرن حاضر (قرن بیستم)».
این کتاب، به نوبه خود، نشانگر نگرش جدیدی است که توسط ایشان در تقریب فیزیک و فلسفه آغاز شده و به مدد تحقیقات در سه مجلد، دربارة ارتباطهای ناگفته انسان و جهان صورت گرفته است و میتواند راه نوینی در معارف بشری محسوب شود.
یکی از ویژگیهایی که درباره جایگاه علمیایشان گفته میشود، این است که ایشان تنها به علمآموزی در حوزه معارف حوزه بسنده نکردند و سراغ یادگیری شاخههای دیگر علوم نیز رفتند. ممکن است در این باره توضیح دهید؟
ایشان در همان سالهای اقامت در نجف، همزمان با تحصیل درسهای علوم دینی، به مطالعة برخی مباحث علمیهمچون فیزیک نظری، ریاضی و مطالعاتی در زمینة علوم انسانی پرداخته است. بنا به گفته خودشان: «در آن مقطع، به کتابخانههای بغداد و کاظمین که از منابعی غنی برخوردار بود، میرفتم، زیرا کتابهایی که با موضوع فلسفه و علوم جدید از غرب به شرق میآمد، ابتدا در مصر به عربی ترجمه میشد و به بغداد راه مییافت. مصر در کار ترجمه جلوتر از بقیخه کشورهای اسلامیبود.»
ایشان برای مطالعه برخی آثار مورد نیاز خود که خارج از مباحث حوزه هم بوده، به دیگر شهرهای عراق نیز سفر میکردهاند. اگر ایشان و امثال ایشان دارای چنین شخصیت برجستهای شدهاند، فقط و فقط به دلیل کشف قابلیتهای خدادادی و حرکت در مسیر بروز و ظهور آنها بود. ایشان عزم کرده بودند که در این راه از هیچ کوششی دریغ نکنند و با همت و پشتکار خود، در این راه زحمات فراوانی کشیدند و سختیهای فراوانی را متحمل شدند.
ایشان عبارتی دارد که بنده به دوستان جوانترم همیشه به عنوان تحفه و یادگار عرض کردهام و آن این است که آقای جعفری بنا به مباحثی که خدمتشان مطرح میشد، میگفتند: «جریان علم و عالِم در این جهان پهناور این نیست که پرونده فکر بشری با امثال مولوی و ابنسینا بسته شود.
ما ضمن احترام به امثال مولوی، ابن سینا، خواجه نصیر طوسی و وظیفه داریم یک آجر به این کاخ علم اضافه کنیم و مرزهای دانش را گسترش دهیم.» بنابراین، با درک این واقعیت میتوان به جوانان امروز گفت که شما نیز میتوانید به لحاظ علمی از امثال ایشان پا فراتر نهید و به عنوان شخصی اثرگذار به جامعة بشری، خدمات شایان توجهی انجام دهید. ایشان حتی بعد از بازگشت به ایران و آغاز زندگیشان در تهران، هیچ گاه خود را بینیاز از مطالعه و یادگیری نمیدانستند. مثلاً، در ابتدای سالهایی که ساکن تهران شده بودند، متوجه میشوند که شخصی به نام دکتر حسابی جلساتی دربارة فیزیک دارد.
برای او مهم بود که اگر در جلسات او حضور داشته باشد، برایش مفید باشد و مطلبی فرا بگیرد. از اینرو، سراغ دکتر محمود حسابی را میگیرد و با او بنای دوستی و جلسات علمیمیگذارد. حال، از زبان استاد جعفری بشنویم: «رفتم و دیدم ایشان چه انسان خوبی است و بر خلاف خیلیها چقدر کمحرف است و چه مباحث زیبایی دربارة فیزیک در این جلسات ارائه میدهد و بحث میکند. بنده هم درباره مباحثی که درباره انسانشناسی و هستیشناسی از دیدگاه قرآن و دیگر عارفانی چون مولوی در نظرم بود، به بحث و تبادل نظر پرداختم.»
آقای جعفری در همان سالها و در جلسات منزل دکتر حسابی، با دانشمند فرهیختهای به نام دکتر عبدالحسین میرسپاسی، پدر روانشناسی ایران که از بستگان دکتر حسابی بود، آشنایی و دوستی پیدا میکنند و علاوه بر جلسات منزل آقای دکتر حسابی، به طور جداگانه با آقای میرسپاسی تحقیقات و مباحثی مبسوط در خصوص روانشناسی را پی میگیرند. جلسات منزل مرحوم حسابی حدود 30 سال به صورت هفتگی ادامه داشت.
مرحوم جعفری با توجه به این که بسیار زود درجه اجتهاد را گرفتند، چرا مسیر مرجعیت را ادامه ندادند؟
هنگام بازگشت از نجف به ایران، روزی استادشان آیتالله خویی ایشان را برای ناهار به منزلشان دعوت میکند. استاد جعفری هنگامیکه خدمت ایشان میرسد، میپرسد: «به نظر شما من به ایران برگردم یا در نجف بمانم؟» ایشان ادامة ماجرا را اینگونه برای ما تعریف میکرد: «در آن روز و در هنگام گفتوگو، آیتالله خویی تسبیحی در دست داشتند.
آن را روی زمین انداخت و گفتند: آقا شیخ محمدتقی جعفری! اگر شما اینجا بمانید، راه مرجعیت برای شما باز است، اما معاد و ابدیت آن را من نمیدانم. فردای آن روز، برای کسب تکلیف از آقا سید عبدالهادی شیرازی باید به منزل ایشان میرفتم. ایشان در آن ایام بسیار بیمار بودند و در رختخواب خوابیده بودند. به آقای شیرازی هم نگفتم که دیروز خدمت آقای خویی بودم و ایشان چه گفتند.
آقا سید عبدالهادی شیرازی نیز پس از طرح موضوع بنده مبنی بر این که در نجف بمانم یا بروم، دقیقاً جملهای نظیر پاسخ آقای خویی را گفتند. بعد از این ملاقاتها، مردد مانده بودم که چه کنم. تصمیم گرفتم به کربلا بروم. همراه خانواده راهی کربلا شدم و آنجا استخاره کردم و این آیه آمد: فَلَمَّا آعْتَزَلَهُمْ وَ مَا یعْبُدُونَ مِنْ دُونِ آللّهِ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ یعْقُوبَ وَ کلاًّ جَعَلْنَا نَبِیا (سورة مریم، آیه 49). برایم مسجل شد که باید به ایران بازگردم. آن زمان اعضای خانوادهام، یعنی پدرم و خواهرها و برادرهایم به مشهد مهاجرت کرده بودند.»
استاد جعفری پس از بازگشت به ایران، به مشهد میروند و مدتی در درسهای آیتالله میلانی شرکت میکنند، اما به علت سازگار نبودن آب مشهد با مزاج ایشان، به تهران میآیند و مقیم تهران میشوند.
از نظر شما چه ویژگیهای اخلاقی در مرحوم محمدتقی جعفری ایشان را متمایز میکرد؟
از وجوه تمایز این گونه متفکران، یکی اخلاص و صداقت است. دیگری این بود که جعفری عامل به گفتار خویش بود. در واقع، به آن چه میگفت، عمل میکرد. در واقع، علم بدون عمل به قول سعدی یعنی درخت بدون ثمر:
بار درخت علم ندانم، مگر عمل / با علم اگر عمل نکنی، شاخ بیبری
ایشان هنگام قرار گرفتن بر مسند تدریس و یا در ملاقاتهای داخلی و خارجی، بهویژه در هنگام حضور در جمع جوانان، هرچه در توان فکری و اندیشه داشت، با صداقت تمام و بدون هیچ کمی و کاستی به آنان عرضه میکرد. یکی از موارد اخلاص و صفای روح ایشان، هنگامی بود که خندهای به لبانش نقش میبست.
خندههای ایشان مانند کودکی خردسال که حاکی از صفای باطن کودک است، دنیایی از لطافت و پاکیزگی به همراه داشت. از دیگر ویژگیهای ایشان، اهمیت به نظم، تعهد و انجام تکلیف بود که از نکات برجسته اخلاقی ایشان به شمار میرود. وی هنگامیکه دربارة تعهد صحبت میکرد، واقعاً اولین نفر خود او بود که این توصیة الهی (اوفوا بالعقود) را به مثابه خط مشی جدی در زندگی دنبال میکرد.
در جایگاه فرزند، هیچ گاه عصبانیت ایشان را دیدید؟
خیلی بهندرت عصبانی میشدند. از جمله مواردی که در زندگی ایشان بهاصطلاح جزو خطوط قرمز به شمار میرفت، بینظمی، بیتعهدی، عمل نکردن به وظیفه، انجام تکلیف و نادیده گرفتن اخلاقیات بود که باعث اختلال در زندگی میشد. عامل عصبانیت ایشان، مسامحه و بی-خیال بودن در این گونه موارد و به طور کلی مسامحه در امور مهم زندگی بود که بهشدت آزارش میداد. در منظومة فکری و اخلاقی او در خصوص زندگی، زندگی انسان شخص بیتعهد و باریبههرجهت، یعنی هیچ و پوچ. خیانت به تعهد، خیانت به شخصیت است.
وی بر این باور بود که: «اگر ایفای تعهدها ضروری تلقی نشوند، زندگی اجتماعی قطعاً مختل خواهد شد.» از نظر او: در هر جامعه که رنگ «حق» و «تکلیف» مات شود، رنگ حیات نیز از بین خواهد رفت؛ و هنگامیکه رنگ حیات از بین برود، هویت و اخلاق انسانی در جامعه باقی نخواهد ماند. در جایی دیگر از مجلدات تفسیر مثنوی میگوید: «بیایمانی به نظم یا مسامحه در اجرای آن، یکی از نیرومندترین عوامل تضعیف شخصیت و هویت مردم جامعه است».
هنگامیکه شخصیت انسانی تضعیف و به حال خود رها شود، نابودی حیات و شخصیت، حتمی خواهد بود: «کسی که انتظار دارد میتوان زندگی را بدون نظم سپری کرد، در حقیقت، منکرِ قانونِ حاکم بر هستی بوده و هیچ چیز را شرط هیچ چیز نمیداند! این، همان کوری است که با وجود آن، امکان دیدن و دانستنِ هیچ چیزی وجود ندارد.
علل و نتایج مشروح بینظمی در زندگی، با فرض آگاهی به معنای نظم و ضرورت آن، عبارت است از: بیاعتنایی به اصول و قوانین، خودخواهی و خودبزرگبینی، نابسامانیها و ناهنجاریهای حیات اجتماعی، تقدّم روابط بر ضوابط، اختلالات در ارزشها، تلف شدن بیهوده وقتها، ابهامانگیز بودن چهرهٔ جهان هستی، بر هم خوردن وسایل و هدفها، غلبهٔ شک و بلاتکلیفی در زندگی فردی و اجتماعی، از بین رفتن توانایی برای خلاقیتهای مفید». بیتوجهی به این گونه موارد، باعث ناراحتی ایشان میشد.
ایشان را بیکار دیده بودید؟
بنده و خیلی بسیار از کسانی که با ایشان حشر و نشر داشتند، بر این امر واقفاند که احدی او را بیکار ندیده است. یک بار از ایشان پرسیدم: آیا از زمانی که تحصیلات خود را در تبریز و قم و نجف شروع کردید و تا حال، زمانی بوده که بیکار باشید؟ ایشان گفت: «بیکاری بنده فقط در زمان استراحت و خواب بوده است». جملاتی از ایشان نقل میکنم که ان شاء الله برای جوانان مفید باشد:
«زندگی پیوسته باید در حال به وجود آمدن و به وجود آوردن باشد، والاّ باری است بر دوش انسان».
«بهترین و ارزندهترین حیات آن است که کار و کوشش در آن، موجب به ثمر رسیدن شخصیت انسانی شود».
«اساسیترین مختص زندگی عرفانی، کار و تلاش پیگیر در دنیاست؛ دنیایی که میدانی برای مسابقه در خیرات است».
«هر انسان و هر جامعهای که «وجدانِ کار» در نزد آنها از کار افتاده باشد، سقوط آنها با عوامل درونی یا به دست دیگر کسانی که وجدان کار در آنان بیدار و در فعّالیت میباشد، قطعی است».
«با گسترشِ شگفتانگیز ِوسایل سلطهگری و استثمار و بَردهگیری، ذلّت و پستی برای جوامعی که تنظیمِ ِامورِ دنیوی خود را مورد مسامحه قرار میدهند، قطعی است».
دو بیت زیر از مولوی، از ابیاتی است که گاهی ایشان آنها را زمزمه میکرد:
دوست دارد یار این آشفتگی / کوشش بیهوده به از خفتگی
اندرین ره میتراش و میخراش / تا دم آخر دمیغافل مباش
ایشان هیچ لحظهای از عمر خود را بیکار و فارغ از فضای مطالعه، تألیف، تدریس و رفع نیازهای مردم در حوزههای علمی و دینی و تعلیم و تربیتی به سر نبرده است. وی این روایت را در بسیاری از مناسبتها اعم از نوشتهها و سخنرانیها نقل میکرد: «اِنَّ لِرَبِّکُمْ فی ایّامِ دَهْرِکُمْ نفَحاتٌ فَتَعَرَّضُوا لَها». جعفری در توفان ناملایمات زندگی و بحرانهای فکری انسانهای عصر حاضر که یلان و دلاوران را برای رویارویی با سیل عظیم مسائل و مباحث مربوط به انسانشناسی و هستیشناسی به آوردگاه مبارزه و نبرد میطلبید، خود را در معرض این نسیمها و نفحات قرار میداد تا به رسالت خود عمل کند.
استاد جعفری صرف نظر از علما و بزرگان ایرانی و خارجی، دیدارهای و ارتباطهای زیادی با عامه مردم داشتند. این رفتار ایشان ریشه در کدام بینش معرفتی داشت؟
ایشان با تواضعی خاص که نشانگر اخلاق پیامبرگونه هر عالمی باید باشد، مردم عادی را هم به حضور میپذیرفتند و با آنان در همان سطح خودشان همراه میشدند. کسانی که درکسوت روحانیت قرار میگیرند و به قول خودشان ملبس به لباس پیامبر (ص) شدهاند و پوشیدن لباس پیامبر حرمت و مسئولیت بسیار سنگینی دارد که یکی از آنها در میان مردم بودن و با آنها بودن و در غم آنها شریک بودن است، نه جدایی از آنها. امثال ایشان هم پیرو مکتب پیامبر (ص) و اهل بیت علیهمالسلام هستند و روش اهل بیت هم همین در مردم و با مردم بودن در مشکلات و مصائب آنان بوده است.
لذا، چه در منزلی که در میدان خراسان اقامت داشتیم، و چه در منزلی که بعدها در بلوار آیت الله کاشانی واقع در غرب تهران ساکن شدیم، ارتباط ایشان با قشرهای مختلف جامعه، بهویژه نسل جوان قطع نشد. گاهی اوقات جوانانی خدمت ایشان می-آمدند تا سؤالات خود را مطرح کنند. سؤالاتی که نزد ایشان مطرح میشد، عمدتاً مربوط به مسائل روز دنیا در سطوح علمی با موضوعهای مختلف و مشکلات شخصی آنان بود. ایشان مدتها وقت میگذاشتند و اگر احساس میکردند به پاسخی قانعکننده نرسیدهاند، وقت و فرصت بیشتری به آنان میدادند.
شاید در ذهن بسیاری از افراد، کسانی که به یک جایگاه و رتبهای از این مقام علمی و اجتماعی میرسند، دیگر نه با هیچ چیزی سر و کار دارند و حتی شب روز و هم در زندگی این گونه افراد با شب و روز مردم عادی تفاوت دارد! نه؛ هرگز! جعفری اگر در نجف به تحصیل فقه و اصول و دیگر دروس دینی پرداخته بود، همزمان دغدغهای دیگر با او همراه و عجین شده بود تا یار و دستگیر انسانها باشد؛ انسانهایی که از جهل رنج میبرند؛ انسانهایی که با کولهباری از سؤالات و شبهات در کوچه پسکوچهها و بیغولههای این دنیای پر رمز و راز و مدرن دست به گریبان بودند و همراه و همدم میطلبیدند. جعفری اگر در کارنامه زندگی خود هیچ چیز نداشت، همین همراهی و همدمی و احساس تکلیف در برابر مشکلات و مردم، او را بس بود.
او همیشه دغدغة نسل جوان و پاسخ به سؤالات آنها را داشت. وی همیشه با بروز سؤالات فراوان در بیشتر حوزههای علوم انسانی، در مقام پاسخ بود تا مردم، بهویژه نسل جوان، در این دنیا به بیراهه و تاریکی نرود. فکر و اندیشة او نو و بهروز بود و از این رو جوانان بسیاری مشتاق بودند تا از نفحات کلامی و نوشتاری او توشهای بردارند. جعفری به فکر چالشهای پیش روی انسان معاصر بود و از آسیبهایی که زندگی این انسان را به مخاطره میافکند، نگران و در پی چارهجویی بود.
انسان از دیدگاه او منحصر به اقلیم و جغرافیای کشورش ایران نبود. انسان معاصر او تمام مردم روی این کرة خاکی را شامل میشد، چرا که: وَ مَن اَحیاها فَکاَنَّما اَحیا النّاسَ جَمیعاً. عرفان عملی و نظری در منظر او، دوری از مردم و عزلت در کنج خلوت و کشف و کرامات، و همچنین حاشیه زدن بر حواشی متون عرفای گذشته و حال نبود. برای او عرفان معنایی دیگر داشت؛ همان معنایی که برای تعالی انسانها از علی (ع) فرا گرفته بود.
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه / بشکست عهدِ صحبتِ اهلِ طریق را
گفتم: میان عالِم و عابد چه فرق بود / تا اختیار کردی از آن، این فریق را
گفت: آن گلیم خویش بهدر میبَرَد زموج / وین جهد میکند که بگیرد غریق را
او به انسان عصر خود و آیندگان توصیه میکرد تا این شش سؤال را همدم و یار خود بدانند: من کیستم، از کجا آمدهام، به کجا آمدهام، با کیستم، برای چه آمدهام و به کجا خواهم رفت؟ در قاموس فکری او، رابطة دین و زندگی این گونه است: «اگر مقصود از حیات، پدیده معمولی است که همه جانداران دارند و نهایت امر، این پدیده در انسان، پیچیدهتر بوده و دارای ابعاد و نیروهایی بیشتر از دیگر حیوانات است، نه تنها دین برای چنین پدیدهای ضرورت ندارد، بلکه حتی هدفی غیر از همین مختصّات و لوازم معمولی آن (خور و خواب و خشم و شهوت) برای آن نمیتوان تصور کرد.
همچنین، اگر مقصود از دین، یک مقدار عقاید بیپایه و انجام اَعمالی بیاساس به عنوان «دین» است، نه تنها دین به این معنی نمیتواند در حیات بشری ضرورتی داشته باشد، بلکه مختلکنندة حیات معقول بشری هم خواهد بود. اما اگر منظور از حیاتِ یک انسان، حقیقتی است معنادار در جهانی معنادار، بدون پاسخ علمی و عملی به این سؤالات هرگز امکانپذیر نخواهد بود.»/998/د101/ف
منبع: خبرگزاری کتاب ایران