لحظههای ماندگار(43)؛
جنازه عراقیها را پناهگاه خودم کردم
خبرگزاری رسا ـ دیگر نمیشد تکان خورد، زمینگیر شده بودم، بین راه جنازه عراقیها افتاده بود، دیدم جنازه آنها جای مناسبی برای پناه گرفتن است، رفتم وسط جنازهها خوابیدم؛ در همان لحظه عراقیها با تانکهایشان آمدند و همه منطقه را به تصرف درآوردند.
حجتالاسلام حسین مولاییراد، روحانی آزاده در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری رسا، به بیان خاطراتی از دوران حضور خود در هشت سال جنگ تحمیلی پرداخته است؛ متن زیر بخش سوم این خاطرات است که به شرح ماجرای اسارت این روحانی رزمی تبلیغی در میانه عملیات ثارالله که در مرداد سال 1361 انجام شد، میپردازد.
شهید مهدی ضیایی از فرماندهان جنگ تحمیلی به کسانی که مانده بودند دستور داد سینهخیز به سمت سنگر فرماندهی عراق حرکت کنند و آن را به تصرف درآورند؛ سنگر فرماندهی در قله کوه قرار داشت، در همان زمان یکی از بچهها به چانهاش تیر خورد، فکش پایین افتاده بود و پیوسته خون میآمد، با این حال پشت سر او و پشت سر فرمانده سینهخیز به طرف قله کوه حرکت کردیم.
سینهخیز به سمت سنگر فرماندهی عراق
در همین اوضاع فرمانده با صدای بلندی گفت آخ، گفتم «آقای ضیایی چی شد؟»، گفت «نمیدانم تیر خورد بهم» همین که داشت با من صحبت میکرد دوباره صدای نالهای از او به گوش رسید، تیر دیگری در بدنش جا خوش کرده بود، زخمهای فرمانده شدید بود و امیدی به زنده ماندنش نبود، من از این موضوع بسیار ناراحت شدم و نمیدانستم که چه باید بکنم، پرسیدم: «آقای ضیایی چی کار کنیم ما؟، تکلیف ما چیه؟»، گفت «من دیگر نمیدانم» سپس أشهدش را خواند و به شهادت رسید؛ جنازه همان جا ماند و حتی بعدها هم عراقیها از جنازه شهید مهدی ضیایی، عکس گرفته بودند و با این عکس تبلیغات زیادی علیه رزمندگان اسلام کردند.
دیگر کسی نمانده بود، تصمیم گرفتم به راهم ادامه دهم، پشت سر هم تیر میبارید، کمی جلو رفتم اما دیگر نمیشد تکان خورد، زمینگیر شدم، در میان راه جنازه عراقیهایی که معلوم بود تازه کشته شدهاند، افتاده بود، تک و تنها کاری نمیتوانستم بکنم، دیدم جنازه آنها جای مناسبی برای پناه گرفتن است، رفتم وسط جنازهشان درازکش خود را مخفی کردم، با خودم گفتم تا شب در اینجا میتوان سنگر گرفت؛ شب نیز از طریق ستارههای آسمان میتوان راه را پیدا کرد و به سمت ایران بازگشت.
دو تا مرده عراقی هیکل درشت محافظ من شده بودند
آن روز را درست به یاد میآورم، 15 مردادماه سال 61 حدود ساعتهای هشت صبح بود، من میان جنازهها پنهان شده بودم، کلاه سربازی یکی از این جنازهها را گذاشته بودم روی سرم و یک جنازه عراقی را رویم کشانده بودم، هنوز آن زمان ریش درنیاورده بودم، الان اگر به جوان امروزی بگویی برو دست به جنازه بزن در یک محیط باز، از این کار وحشت میکند اما من دو تا عراقی مرده را با آن هیکلهای درشت، محافظ خود کرده بودم.
در همان حالت درازکش ناگهان ترکش به سینهام خورد، حالم بد شد و گمان کردم که لحظات شهادت من نیز فرا رسیده است، خون بسیاری از من رفته بود، در این حال شهادتین را بر زبان آوردم، تا چیزی نفهمیدم و پس از مدتی به هوش آمدم، چشم باز کردم و دیدم دو سه نفر عراقی نزدیک محل پنهان شدن من هستند، 10، 20 متر مانده بود به من برسند.
میخواستم تمام تیرها را شلیک کنم
در همان لحظه فهمیدم که عراقیها با تانکهایشان آمدند و همه منطقه را به تصرف درآوردهاند، چند تا سرباز عراقی نیز به سراغ نیروهای ایرانی افتاده بر زمین آمدند و اگر میفهمیدند که هنوز جانی در بدن دارند، تیر خلاصی به سمتش شلیک میکردند -خیلی از این جنازههای بچهها همان جا ماند و بعد از 10، 12 سال به کشور بازگشت- در همان حال درازکش فهمیدم که قصد عراقیها چیست، یکی یکی تیر خلاصی میزدند و میآمدند جلو و تا اینکه به من رسیدند.
گفتم الان است که من را هم بکشند، دور و برم را نگاه کردم و دیدم یک اسلحه کلاش نزدیکم قرار دارد، با خودم گفتم کلاش را برمیدارم و هرچی فشنگ دارد شلیک میکنم، یا عراقیها را میکشم، یا کشته میشوم، من هم که شهادت را دوست داشتم و از مرگ ترسی به دل راه نمیدادم، دستم را برای برداشتن کلاش دراز کردم، دیدم که درب و داغان است، انگار کلاش هم مثل من ترکش خورده بود، نوک مگسک و تختهها و چوبهایش شکسته بود، آن وقت بود که دیگر فهمیدم چارهای ندارم.
عراقیها بار اول نفهمیدند
کار دیگری از دستم برنمیآمد، سرم را برای اینکه عراقیها نفهمند زندهام خونی کردم، نفسم را حبس کردم و از کنارم عبور کردند اما هیچ متوجه نشدند، اما دفعه بعد سه عراقی دیگر آمدند، بیش از این نمیتوانستم مانع نفس کشیدنم شوم، این بار دقت بیشتری به خرج دادند، همه چیز را متوجه شده بودند، با لگد زدند به پشتم و بلندم کردند، مدام میگفتند «قم، قم»، وقتی بلند شدم یکیشان سیلی محکمی به من زد./914/ت302/ی
ارسال نظرات