۰۳ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۲۶
کد خبر: ۱۳۹۹۳۵
لحظه‌های ماندگار (32)؛

بازجوی ترک زبان عراقی و رزمنده هندوانه فروش / مأمور صلیب سرخ شیفته مرحوم ابوترابی شده بود

خبرگزاری رسا ـ یک روحانی آزاده با بیان خاطراتش گفت: با این‌که شلوار نظامی تنم بود، در پاسخ بازجوی عراقی گفتم من شخصی هستم، در پایان قانع شدند که من شاگرد راننده بودم و بار هندوانه از قزوین آوردیم برای منطقه قصر شیرین.
روحانيت و دفاع مقدس

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا ، حجت‌الاسلام علی علی‌دوست، روحانی آزاده و نویسنده کتاب ابر فیاض که به مدت 10 سال در اسارت نیروهای بعثی بوده و در این سال‌ها افتخار همراهی با مرحوم ابو ترابی را داشته است در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاری رسا به بیان قسمتی از خاطرات خود از دوران اسارت پرداخت و گفت:

نزدیک ظهر بود که نوبت باز جویی من رسید، از وقتی که آمده بودیم تا آن موقع یک لیوان آب هم نخورده بودیم...

من را به اتاق باز جویی بردند. آنجا چشمانم را باز کردند ، تقریباً بازجویی من پنجاه دقیقه طول کشید ، شروع کردند به سؤال پرسیدن. از کجا آمدید؟ چند نفر بودید؟ و... من که دیدم حالا می‌خواهد از گردان و دسته و این‌ها بپرسد، من هم این‌ها را بلد نبودم ، با این‌که شلوار نظامی تنم بود، گفتم من شخصی هستم.

در پایان بازجویی قانع شدند که من شاگرد راننده بودم و بار هندوانه از قزوین آوردیم برای منطقه قصر شیرین.

 

بازجوی عراقی ترک زبان

 اول که سؤال کردند، من گفتم فارسی بلد نیستم. اگر یک ترک زبان بیاورید من راحت‌تر جواب می‌دهم. می‌خواستم خودم را از بیخ به دهاتی گری بزنم، تا گفتم فارسی بلد نیستم دو دقیقه نشد که یک ترک زبان عراقی آمد داخل اتاق.

لهجه‌اش هم با ما فرق داشت، من ترکی می‌گفتم او هم ترجمه می‌کرد. شروع کردند سؤالات سیاسی پرسیدند، از بنی صدر، از شهید بهشتی و شهید باهنر، از حزب جمهوری و از سران حزب پرسیدند.

گفتم رییسش که شهید بهشتی بود همه هم میدانند، گفتند نه از سران حزب جمهوری در قزوین چه کسی هست؟ معلوم بود برایشان جالب و مهم است.

فکر کردم از سران حزب در قزوین چه کسی را بگویم، بالاخره نمی‌شد باید یکی را می‌گفتم، باید چیزی می‌گفتم، یک آخوند ساواکی بود که بعد از انقلاب خلع لباس شد، من گفتم رییس حزب جمهوری در قزوین فلانی است.

 

حتی گنجشک هم نمی‌توانست از آن عبور کند

 یک باتوم دست یکی از این‌ها بود، هم باتوم بود و هم شوک،  خود باتوم فقط درد داشت، اما نوک باتوم را که می‌زدند به بدن می‌گرفت و میلرزاند... چند بار از این شوک به پای من زدند رگ‌هایم جمع شد و نمی‌توانستم درست راه بروم، چند ماه طول کشید تا خوب شدم.

خلاصه خطر از بیخ گوشمان گذشت و آمدیم بیرون. ولی بعضی از دوستان که نتوانسته بودند قانعشان کنند را از ما جدا کردند. یکی از آنها مهرداد شیرعلی یا شیروانی بود، خبری ازش نشد، بعدها یقین کردیم به شهادت رسیده.

بعد از دو سه شب که در استخبارات ماندیم، ما را به زندان کوچکی در بیرون بغداد بردند که حیاطش صد متر بیشتر نبود. روی این حیاط سیم خاردار و توری کشیده بودند، به نحوی که حتی گنجشک هم نمی‌توانست از آن عبور کند.

شش ماه در آنجا بودیم. وضعیت این زندان بسیار اسف‌بار بود. ما را با همان لباسی که دستگیر کردند زندانی کردند و در این مدت نه لباسی به ما دادند و نه شوینده‌ای، نه حتی وسیله اصلاح! دریغ از یک تیغ برای نظافت به حدی که شپش راه افتاد!

 جابه‌جایی های اسرا

 بعد از شش‌ماه ما را از آنجا به اردوگاه موصل یک بردند و تا اوایل سال 62، که عملیات خیبر اجرا شد در آنجا بودیم.

در عملیات خیبر عراق تمام اسرا را جابه‌جا کرد، ما را به موصل سه بردند. چند روزی آنجا بودیم، از آنجا ما را آوردند سمت بغداد، نمی‌دانم چه تصمیمی گرفتند، نزدیکی‌های بغداد بود که ما را برگرداندند.

دوباره ما را که هفتصد، هشتصد نفر بودیم به موصل دو بردند، مرحوم ابوترابی را هم اول بردند موصل یک، بعد از سه، چهار ماه برگرداندنش بغداد و بعد آوردند موصل سه. مدتی آنجا بود و بعد ایشان را به موصل چهار بردند.

بعد از آن ایشان را جابه‌جا کردند به موصل سه و سپس به اردوگاه عنبر و بعد از چند ماه آوردند موصل دو. چند ماه بعد از انتقال ایشان به موصل دو ما را هم به آنجا منتقل کردند که در آنجا حدود سه سال و اندی در خدمتشان بودم.

 

رهبری آقای ابو ترابی بر کل اردوگاه ها

راه‌های مختلفی برای ارتباط بین اردوگاه‌ها بود، از جمله بیماران، چرا که تمام بیماران اردوگاه‌های موصل را به یک بیمارستان می‌بردند.

البته تا امکان داشت حاج آقا پیام‌ها را زبانی می‌فرستاد و اگر احیاناً نیاز بود نامه بنویسد این کار خیلی محتاطانه و مخفیانه انجام می‌پذیرفت.

شخصی را در همین رابطه دستگیر کردند که چند نامه روی زر‌ورق سیگار نوشته بود و داخل کپسول گذاشته بود، او را بردند بغداد و محاکمه‌اش کردند و تا آخر اسارت هم در بغداد بود.

دومین راه ارتباط  از طریق صلیب سرخ بود، آن ها شیفته اخلاق آقای ابوترابی شده بودند. آنقدر این مرد در آن‌ها تأثیر گذاشته بود که علاوه بر مشکلات اردوگاه‌های دیگر، مشکلات خانوادگی‌شان را هم با حاج آقا مطرح می‌کردند.

 زمانی که حاج آقا پیش ما نبود، از طریق نماینده صلیب سرخ مشکلاتمان را به حاج آقا منتقل می‌کردیم.

 سومین راه، از طریق بعضی از عراقی‌ها و از طریق افرادی که برای بازجویی می‌بردند، بود.

 

امور فرهنگی در اسارت

 حاج آقا مسؤولیت امور فرهنگی را به بنده واگذار ‌کردند، البته وقتی ایشان بودند کار راحت‌تر بود، چون ایشان مسیر را به ما نشان می‌دادند و ما هم حرکت می‌کردیم، ولی وقتی ایشان نبودند کار کمی مشکل بود. شاید این‌طور برداشت می‌شد که ما خیلی به ایشان نزدیکیم البته سعادتی برای ما بود.

ایشان جلسات متعدد هفتگی برگزار می‌کردند، جلسات مشورتی متعدد می‌گذاشتند، گاهی با چند نفری از دوستان که در کار فرهنگی بودند خدمتشان می‌رسیدیم و مسائل را بررسی می‌کردیم.

البته گاهی هم ایشان دنبال بنده می‌فرستادند و تنهایی خدمتشان می‌رسیدم و مسائلی را که لازم بود حاج‌آقا مطلع شوند، مطرح می‌کردم./995/ت302/ن

ارسال نظرات