خاطرات حجت الاسلام رضوانی پور (3)
به سوی سختترین سنگرهای اسلام روانه شدم
خبرگزاری رسا - یکی از روحانیون رزمی تبلیغی در برگی از دفتر خاطرات خود نوشت: دیگر طاقت ماندن در روابط عمومی نداشتم گرچه همواره به سنگرهای عزیزان رزمنده هم میرفتیم اما من احساس کمبود میکردم وبا کسب اجازه از برادر قجه ای به سوی سختترین سنگرهای اسلام روانه شدم.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا ، متن زیر بخش اول خاطرات حجت الاسلام محمدرضا رضوانی پور، مدیر سابق مدرسه علمیه صاحبالامر آشتیان و مدیر فعلی مدرسه امام حسن عسکری تهران از حضور در جبهه مریوان سال 60 است وی که بیش از 20 ماه در جبهههای حق علیه باطل به مبارزه نظامی و فرهنگی علیه استکبار پرداخته است و به قول خودش چند تکه یادگار از آن دوران در بدنش دارد در دفتر خاطراتش نوشت:
مریوان
سال 60 بود که در جبهه مریوان بودم. ابتدای امر در روابط عمومی سپاه همراه برادر شهرابی، رستمیان، رحمانی و عبدالمحمدی مستقر شدیم و برادر شهید اصغر عمرو آبادی نیز در سنگرهای دفاع از شرف و آزادی بود. مدتی در همان جا مشغول امر تبلیغ در خود شهر مریوان و روستاهای اطرافش که پاکسازی کرده بودند مانده بودم.
تبلیغ در مناطق خطرناک
دقیقاً به یاد دارم که بنده با برادر رسمیان مسئول تبلیغات برون شهری بودیم. اول صبح که میشد تمام تجهیزاتمان را برمی داشتیم و روانه روستاهای بسیار خطرناک و عقب افتاده میشدیم مردم روستا را در مسجد جمع میکردیم
ابتدای امر سخنرانی مفصلی توسط یکی از ماها ایراد میشد جریان جنگ و هدف صدام از جنگ و هدف ما از آمدن به آن دیار را مطرح میکردیم، از وحدت وب رادی، از تشویق و ترغیب جهت دفاع از کیان اسلام، از اهداف شوم استکبار جهانی، از حجاب زنهای آن دیار، از ایجاد مشکل در امر ازدواج دختران و پسران آن دیار، و دهها مطلب دیگر سخن میگفتیم.
در بعضی از روز های جمعه در نماز جمعه روستاها شرکت و صحبت میکردیم- به طور مثال من روزی در نماز جمعه شهرستان مریوان قبل از خطبهها سخنرانی کردم و چند روز بعد شهید اصغر عمرو آبادی را دیدم که گفت سخنرانی تو را از رادیو شنیدم همراه تهدیدهایت بر منافقین داخلی.
به سوی سختترین سنگرهای اسلام روانه شدم
بالاخره پس از مدتی دیگر طاقت ماندن در روابط عمومی نداشتم گرچه همواره به سنگرهای عزیزان رزمنده هم میرفتیم اما من احساس کمبود میکردم وبا کسب اجازه از برادر قجه ای به سوی سختترین سنگرهای اسلام روانه شدم.
شنیده بودم که دکل و کوه تخت از سختترین سنگرهای منطقه به شمار میروند. و لذا برادر قجه ای مرا به آنجا فرستاد. این در حالی است که برف سنگینی روی زمین بود هوا بسیار سرد بود جاده سر بالاییهای بسیار سختی داشت، راه بسیار دور بود و ساعتها طول میکشید و هیچ وسیله نقلیه ای هم توان رفتن به آنجا را نداشت.
عبوز از میان برف و سرما
یکی از بلدوزرها که جهت باز کردن راه رفته بود مدتها زیر بهمن سنگین مانده بود. جاده کاملاً مشخص نبود ، حدود 12 ساعت با یکی از دیدبانهای ارتش (که به عنوان تبعیدی او را به آنجا میفرستادند و متأسفانه اصلاً نماز و دین هم سرش نمیشد و بسیار ترسو و رفاه طلب بود) از میان برفها و مقدار زیادش را با حالت خمیدگی جهت مخفی ماندن از دید نیروهای عراقی راه پیمودیم و چون بار اولمان بود که به آنجا میرفتیم سرنوشت خود را به ا انحاء گوناگون مجسم میکردیم.
هر چه میرفتیم به مقصد نمیرسیدیم اما بالاخره میبایست برویم. من از شدت گرسنگی رمق در بدن نداشتم، به سختی قدم برمی داشتم . وقتی به اولین سربالایی و پیچهای دکل رسیدیم گویا دشمن ما را دید و به شدت زیر خمپاره و توپ قرارمان داد.
گاهی سنگر میگرفتیم و گاهی راه میافتادیم. تجهیزات انفرادیمان سنگینی میکرد اما هیچ چاره ای جز ادامه حرکت با همان حالت بی رمقی نداشتیم. اگر حالت اختیاری و غیر اضطراری بود حتی یک قدم هم نمیتوانستم بردارم.
منتظر بودیم سقف بر سرمان خراب شود
بالاخره رفتم و نزدیکیهای دکل رسیدم. برادران از بالا مرا مشاهده میکردند و سلام میدادند و خسته نباشید میگفتند اما من از شدت خستگی و گرسنگی توان پاسخگویی را نداشتم و آنها هم فهمیدند لذا کمتر حرف میزدند. مقداری نان خالی آوردند و خوردم.
از دکل بیرون آمدم تا منطقه را دید کنم ناگهان حملات سنگین دشمن از طریق توپخانه و خمپاره شدت گرفت در آن حال همه داخل دکل بتونی میرفتیم.
وقتی توپ به سقف آن اصابت میکرد یک سوراخ کوچکی ایجاد میشد و همان بالا منفجر میگشت و ساختمان به طور کلی از ریشه میلرزید و ما داخل آن بر دیوارهایش تکیه میکردیم و به سقف نگاه میکردیم که کی میشود بر سرمان خراب گردد.
این در حالی بود که در اورامانات که چند روستا پشت سرمان بود مرکز مهم استقرار گروهکهای داخلی بود و چند بار نیروهای اسلام جهت آزادیش حمله کردند اما با شکست روبرو شدند.
مخصوصاً در یکی از عملیاتها که برادر رستمیان هم شرکت داشتند ویکی از هم سنگرهایش از رشادت و شجاعت وی بسیار تعریف میکرد( شرکت برادر رستمیان در عملیات از این طریق بود که همه ما آن وقت در روابط عمومی سپاه مریوان بودیم چون شنیدیم عملیات در پیش است همه اعلام آمادگی کردیم برادر رونق سرپرست روابط عمومی گفت یکی از شماها میتواند شرکت کند و آن هم با قرعه مشخص کنید و در نتیجه قرعه به نام این برادر عزیزمان افتاد)
کوه تخت که در سختی ورد زبان بچه ها بود
بالاخره برادر فرامرز که هم اکنون از خیل شهیدان اسلام است پیشنهاد کرد که چند نفر باید به عنوان نیروهای تعویضی به کوه تخت حرکت کنند کوه تخت از جهات سختی ورد زبان بچهها بود کسی پاسخ نداد بار دیگر فرمود باز پاسخ و داوطلب دیده نشد من اعلام آمادگی کردم- فرمود: تو، نه. چون در اینجا نیرو بیشتر است و تو امامت جماعت را به عهده داری و درسی هم از نهجالبلاغه شروع کرده بودم. بالاخره چون دیدم جای سختی هست به خاطر خدا بار دیگر اعلام آمادگی کردم. بلافاصله برادر ایرانی اعزامی از اراک نیز اعلام آمادگی کرد. همراه چند نفر آماده حرکت شدیم./995/ت302/ن
ارسال نظرات