پزشکی که مداوای مجروحان جبهه او را به کمال رساند
بخش بزرگی از جانبازن و رزمندگان دفاع مقدس، حیات خود را مدیون پزشکان و پرستارانی هستند که وقتی نیمه جان و خونی به عقب جبهه منتقل میشدند، آنها را مداوا کرده و باری دیگر زندگی را به جانشان تزریق میکردند. یکی از این پزشکان رزینتاج کیهانی، متخصص اعصاب اطفال، بود که از اولین ماههای جنگ راهی جبهه شد.
او در یکی از مصاحبههای خود با یکی از نشریات قدیمی از جبهه رفتن خود میگوید و تعریف میکند: «گروهی ۱۵۱۰ نفره بودیم که تقریباً یک فکر و عقیده داشتیم. تا شهریور سال ۱۳۵۹ به اکثر نقاط کشور سفر کرده بودیم. فکر میکردیم هر جا نیاز است، گروه ما باید و لازم است که به آن جا برود. هر جا از نظر بهداشتی و عمومی پرخطرتر بود، مثل کامیاران، سنندج، قروه، مریوان و...، ما استقبال میکردیم.
شهریور سال ۱۳۵۹ بعد از اعلام جنگ به تهران آمدیم. تلاش زیادى کردیم که به جبهه برویم و با توجه به اینکه سال ۱۳۵۶ جزء سپاهیان بهداشت، منقضى خدمت شده بودم از این ترفند استفاده کرده و چون دولت سربازان منقضى ۱۳۵۶ را به خدمت فراخواند با ۴ نفر از گروه خودمان به جبهه رفتیم.»
این پزشک از روزهای اولی که به جبهه رفت تعریف میکند: «آن روزها دلم میخواست همه بدانند من که رزمندهها را مداوا میکنم، پزشک هستم. روزی در حال پاک کردن زمین بودم که خانمی به من گفت: «شما دکتری. نمیخواد این کارا رو بکنی.»
با این حال خداوند شرایطی را پدید آورد که موقع برگشت از جبهه دلم نمیخواست کسی بداند من که این کارها را انجام میدهم و پزشک هستم. به این درک رسیدم که هر کاری که برای رزمندهها انجام دهم ارزشمند است.»
رزینتاج کیهانی، متخصص اعصاب اطفال
او درباره علت این تغییر عقیده میگوید: «ما آنجا یاد گرفتیم که با سختیها بجنگیم و بدانیم انسانهایى که با دیدى ظاهرى مىبینیم، خیلى چیزها دارند. میبینیم که مناعت، بزرگى و علو روحشان باعث مىشود انسان واقعیت را حس نکند. آنها آن قدر بزرگ بودند که انسان اصلاً فکر نمىکرد که هیچ از دنیا ندارند و هر چیزى که دارند، همان چیزهایى است که امثال من ندارند؛ یعنى اخلاقیات، معنویات و عشق به خدا. به خاطر آنها هم آمدند. جبهه مملو از اینها بود.»
او در بخش دیگر سخنانش یکی از لحظات تلخش در جبهه را شرح میدهد: «زمانی ما در کامیاران بودیم. گفته بودند که چند نفر را میخواهند برای محلی که تعدادی از بچهها آن جا مجروح شدهاند. نمیدانم چرا با اینکه پزشکان مرد هم بودند، دستم را بلند کردم. شاید به خاطر روحیه ماجراجویی من بود.
ما را به خانهای در یکی از روستاها بردند. همه بچهها شهید شده بودند. شکم آنها را پاره، همه محتوای آن را خالی و در آن کاغذ و اعلامیه گذاشته بودند. اینها را فقط برای این میگویم که بگویم بچههای ما در جبهه چه کشیدند.»