این آدمها میروند که جواب نامه آقا شوند؛ از غریب به حبیب
نخلها ثمر داده. انگشتها حنا بسته. رود پر از آب و درِ خانهها باز است. گویی که روزگار، چرخیده و چرخیده که «کربلا» را این بار به دستان این مردم برسانَد تا ببیند چند مَرده حلاجاند! که آیا «حسین بن علی» را با تمام جان و توان و مال و آبرویشان خریدارند؟ یا گلوی مبارکش را هزار باره به خنجرهای زهرآگین شیاطین زمانه خواهند فروخت؟
تیغ آفتاب روی پیشانیام خط انداخته اما هنوز سلانه سلانه راه میروم. با دستانی شرمنده که دعوتنامهاش را از عهد ازل نوشته: «بیا حسین جان، ما در انتظار تواییم!» و از خودم میپرسم: «براستی؟!» آیا من براستی در آستانه عصر شهوتها، در انتظار قافله کرب و بلایم؟ آیا براستی به نور خواهم پیوست و با نجوای «هیهات منا الذلة» به جنگ سیاهیها خواهم شتافت؟
عاقلهزنی با صورتی گر گرفته از آتش تنوری گِلی، به پیشوازم میدود: «بفرما خواهر؛ لقمه نانی و جرعهای شیر تازه؛ از گاو خودمان دوشیدهام!» به دستهایش نگاه میکنم؛ انگشتهای حنا بستهاش ترک برداشتهاند اما ترکهای لبخندش عمیقتر است؛ خودش را میان عبایی رنگ و رو باخته پیچیده و من را به میهمانی خانهاش میخوانَد.
و چاره چیست؟ در این دنیای وانفساه که همه حتی از خودشان هم در فراراند آیا میتوان به این دستان مهربان و چشمان میهماننواز، «لا» گفت؟ پشت سرش راه میافتم: «یا الله» دستم را میکشد: «بفرما؛ در این خانه جز من و دختران معلولم کسی نیست!» زن نان به تنور روزگار میکوبد و دخترکانِ بی دست و پایش، نانها را در طَبق اخلاصشان میچینند و میهمان نوش جان میکند؛ اما میهمان چگونه راه این خانه سوت و کور را در انتهاییترین کوچه محله بی شیله و پیله عین دو اهواز پیدا میکند؟ حبیبه میخندد و عَلَم سبز «ابوفاضل» را که بر بلندای شانه دیوارشان میرقصد با اشاره چشمهایش به من نشان میدهد؛ پرچم بزرگیست با نوشته «لبیک یا حسین»؛ آه «عباس»! تو چگونه بعد از هزار سال هنوز هم علمداری؟!
عمود ۱۴۵۳
دستان داغ دخترکان را میبوسم و سرگشتهتر از قبل، بیرون میروم. قافله تشنه دیگری میهمان خانه زن میشوند. چه تنور بابرکتی! انگار که درِ خانه امام حسن (ع) را برای میزبانی از میهمانان امام حسین (ع) گشودهاند. یا شاید هم انگار که برگشتهام به خیلی دور. به کوفه. به شصت و یکم هجری. به آن روز که برای حسین نوشتیم بیا. و او طواف خانه عشق را به مقصد شهرعشاق رها کرد تا بیاید و نامه شهادت را با خط خونش امضا کند.
راه میروم. خودم. تنها. با دستانی خالی و پایی پیاده، از کوچهای به کوچهای دیگر اما نمیدانم در کدامین تاریخِ کدامین جغرافیا به سوی قافله حسین (ع) شتافتهام.
جاده بلندیست در آن سوی محلههای «ملاشیه» و «عین دو» که از خانههایش آدم میجوشد! و چقدر شبیه قیامت است این تصویر. خانهها، قبر آرزوهاییست که درهایشان باز میشوند و آدمها، مردگانی هستند که به شنفتن عطر پیراهن یوسفِ کربلا زنده شدهاند! همه میدوند تا به جاده برسند؛ پیر و جوان، زن و مرد، مریض و سالم، و من هم پشت سرشان. پا برهنه. در امتداد جادهای که از خانههای خوزستان به کرب و بلا میرسد؛ به آن عمودِ یک هزار و چهارصد و پنجاه و سه که برای سلام دادن به لبهای تشنه حسین (ع) باید از قمر بنی هاشم اجازه گرفت. به آن سرزمین مقدس که جز پابرهنگان را اذن دخول نمیدهند.
سینه سوختگان
دارم از نفس میافتم. گرم است؛ مثل ظهر عاشورا. مثل آتش خیمهها. مثل رملهای تفدیده، کنار فرات. مثل خون گلوی علی اصغر روی دستان زخمی حسین (ع). مثل اشکهای رقیه روی شانه ماه.
مینشینم لبه بلوار. لبه جریان زندگی و جنون. لبه جایی که اینورش هیاهوی زندگیست و آنورش «حسین»ی به معنای تمام زندگی. باید انتخاب کنم. باید انتخاب کنیم. باید حساب بکشیم از خودمان که با حسینیم یا یزید؟ با حقیم یا باطل؟ با خداییم یا با خرما؟!
«من همیشه از آدمهای هم با خدا و هم با خرما متنفرم!» این را ابو قاسم میگوید و در میان جمعیت «قافلة الحسین» گم میشود. دنبالش میدوم: «منظورتان با کیست؟» چشمهایش از اشک و غیرت سرخ میشود: «منظورم با همه ماست! مایی که یادمان رفت اباعبدالله (ع) تا آخرین لحظه چشمش به حرم بود و خیمهها. مایی که یادمان رفت لباسهای حسینمان را غارت کردند و پیکر خونینش سه روز بر زمین ماند اما اجازه نداد حرمت ناموس اسلام لگدمال شود.»
سینهام میسوزد و سرم روضه میشود. روضه قتلگاه. روضه جوانمردی که خنجر کینه بیخ گلویش بود اما میگفت: «وای بر شما ای شیعه آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از روز جزا نمیهراسید اما لااقل آزاده باشید و دست بردارید از زنان.» دست بردارید از رقیه. از رباب. از زینب. دست بردارید از حرم آل الله. دست بردارید از سر من و تمام زنان و دختران جمهوری اسلامی ایران. دست بردارید از سر ناموس جهان اسلام.
آه یا حسین
زنها دسته دسته به هم میپیوندند. نفس نفس میزنم. مگر در یک معرکه چند «عابس» میتواند باشد؟! چند تنِ بی زره؟ چند سر بی کلاهخود؟ چند مجنون بی سر و پا؟ زنها دسته دسته به هم میپیوندند و بر سینههایشان میکوبند. و مردها، رجز میخوانند؛ رجز عابس در ظهر عاشورا: «آهای با شماییم، با شمایی که خدا را به شراب خرما فروختید؛ ما مجنون حسینیم؛ که والله، حب الحسین أجننا»
به جمعیت خیره میشوم. به جمعیتی که من در میانهشان ذرهای از انبوه نیستم. به عابسهای مجنون الحسینی که از کنارم رد میشوند و ذکر لبهای خشکشان «یا حسین» است. به زنی که شال سبز سیادت را بر عبایش پوشیده و جز یک سطل، شربت پرتغال خنک، داراییِ درخوری ندارد اما با همان به معرکه آمده و مبارز میطلبد: «زنده باشید. زنده باشید مردمان خوزستان. چه کسی گفته که ما فقیریم؟ بفرما نوش جان. لعنت بر آمریکا. مرگ بر آمریکا. مرگ بر اسراییل...»
توی جاده دیگر جای سوزن انداختن نیست. جاده خیلی زیباست. خیلی بی انتهاست. جاده از کنار خانه من و شما میگذرد. جاده میرود که برسد به کربلا. به حسین (ع). به آن غریب. این آدمها میروند که جواب نامه آقا شوند: «من الغریب الی الحبیب... هل من ناصراً ینصرنا؟» صدای اذان میپیچد و غروب بر جاده دامن میکشد. پیرمردی جا مانده با پرچمی سرخ از کناره جاده دنبالمان میدود. حبیبِ حسین غریب هم به قافله میرسد انگار... .