۲۴ تير ۱۳۹۹ - ۱۷:۴۲
کد خبر: ۶۵۷۹۴۷

مستندنگاری از همایش دو روزۀ پیشوای قیام؛ نحن خُردادیّون!

مستندنگاری از همایش دو روزۀ پیشوای قیام؛ نحن خُردادیّون!
۱۵ خرداد ۱۳۴۲، مردم پیشوا و آن‌ها که از روستا‌های اطراف و شهر ورامین به آن‌ها ملحق شده بودند، پس از طی کردن ۲۲ کیلومتر به باقرآباد می‌رسند و روی پل باقرآباد با گارد شاهنشاهی روبرو می‌شوند.

به گزارش سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، گردهمایی پیشوای قیام در روزهای شنبه و یکشنبه 10 و 11 خردادماه در جوار حرم حضرت جعفربن موسی‌الکاظم(ع) برگزار شد.

آنچه در ادامه می خوانید روایتی خواندنی و دلنشین از امین بابازاده طلبه حوزه علمیه قم و فعال فرهنگی و ادبی است.

بسم الله الرحمن الرحیم

حسبنالله ونعم الوکیل؛ نعم المولی و نعم النصیر

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

به یاسر عسگری پیام دادم: «اگر فرصت داری یک اردوی فرهنگی بریم». در این یک سالی که از شکل‌گیری دفتر مطالعات جبهۀ فرهنگی انقلاب در قم می‌گذرد، هر از چندی با آقای عسگری یک اردوی چند نفره فرهنگی ترتیب می‌دهیم و به یک شهر نزدیک سفر می‌کنیم تا هم یک مرکز فرهنگی را ببینیم و هم با دوستانی که دارند فعالیت فرهنگی می‌کنند دیداری داشته باشیم و خداقوتی بگوییم؛ این سفرها انرژی خوبی برای ما دارد که کمی از روزمرّگی فرهنگی فاصله بگیریم. از طرفی آقای عسگری هم خوش سفر است و هم خوش حرف و هم دایرۀ دوستان فرهنگیش افزون از شمارش! برخلاف من که نه تنها خوش سفر و خوش حرف نیستم، دوستان فرهنگی زیادی هم ندارم. بگذریم.

عسگری نوشت که اتفاقاً دکتر قرایی مرا برای حضور در یک برنامۀ ویژه به «پیشوا» دعوت کرده است و اگر پایه‌ای برویم؛ من که از قدیم الایام تصویر زیبایی از این همایشها در ذهن داشتم برایش نوشتم: «چه عالی! حتماً بریم» و به این ترتیب خودم، خودم را دعوت کردم!

پیش از آشنایی سال گذشته با دکتر قرایی نمی‌دانستم که همایش‌هایی که آن سالها تصاویرش را در مجلات «سوره» دیده بودم به همت اوست؛ به گمانم اوایل دهۀ هشتاد بود و غربتِ مضاعف فعالان فرهنگیِ جبهۀ انقلاب که تصاویر گردهمایی هنرمندان در پیشوا و ورامین منتشر شد؛ هنوز هم تصویر حاج نادر طالب زاده و استاد عبدالحسینی عکاس، مرحوم آقاسی شاعر، حاج سعید قاسمی، مازیار بیژنی کاریکاتوریست، مسعود ده‌نمکی که آن روزها هنوز کارگردان اخراجیها نشده بود! حمید داوودآبادی نویسنده، رحیم مخدومی معلم نویسنده و... درگوشۀ ذهنم زنده است.

از دفتر قم که راه افتادیم ساعت 1 و نیم بود؛ بعد از نماز ظهر. آفتاب خرداد ماه و گرمایش. اگر عقل می‌کردیم می بایست یا صبح راه می‌افتادیم یا عصر وقتی هوا خنک شد؛ اما مگر می‌شود ناهار پیشوا را از دست داد! گرما را می‌خوریم تا به ناهار همایش برسیم! هرچند به افتتاحیه نرسیدیم! در طول راه اما خودمان برای خودمان افتتاحیۀ فرهنگی داشتیم و در طول راه کلی برای هم سخنرانی کردیم تا قضای افتتاحیه را به جا آورده باشیم!

یاسر گفت که نمی داند چه کسانی در همایش امسال هستند، ولی قرایی گفته که از صد و پنجاه فعالِ فرهنگی برای حضور در این گردهمایی دعوت کرده است! خوب پیشوا منطقۀ سفید است و با کرونا نسبتی ندارد! و شاید هم قرایی یه جورایی دمِ ستاد مقابله با کرونا را دیده است(!) که جرأت کرده صد و پنجاه نفر را دعوت کند! البته بعد از مدتها قیام فُرادا انصافاً دیگر زمان قیام مُثنّی رسیده است! خسته شدیم از کار فرهنگی تنهایی تنهایی! چقدر دلمان برای کارهای جمعی تنگ شده است! اصلاً یک برکتی دارد که نگو و مپرس!

از اتوبان قم ـ گرمسار که به پیشوا بری 1 ساعت و ربع بیشتر زمان نخواهد برد و برای همین ما زمانِ خوبی رسیدیم. پُرسان پُرسان دفتر امام جمعۀ پیشوا را یافتیم؛ البته با این سوال در ذهن که چه نسبتی بین این همایش و دفتر امام جمعه است؟! با توجه به تصاویری که این سالها از امام جمعه‌ها دیدیم! جایتان خالی به ناهار افتتاحیه رسیدیم! قرایی هم با روی گشاده استقبال کرد و دوستانِ همایش سفرۀ ناهار گشودند؛ پیش از ناهار بود که فهمیدیم محمد شیخلَر انتشارات صهبا و حاج حمید خلیلی مدیر نشر شهیدکاظمی و دوستانش هم از قم هستند. بعدِ ناهار قرایی به ما گفت که با او به اتاق دیگری برویم. آنجا بود که امام جمعه را برای اولین بار دیدیم؛ حجت الاسلام باقری. آقای قرایی یاسر را به آقای باقری معرفی کرد و گفت که ایشون مدیر نشر راه‌یار هستند و خودش رفت؛ آقای باقری هم خیرمقدمی گفت و در همان لحظۀ اول دیدار از آقای عسگری پرسید که برای پیشوا و قیام 15 خرداد چه می‌توانید بکنید؟ یا اینکه چه می‏خواهید بکنید؟ این مواجهه برایم جالب بود! از آن جهت که بدون تعارفات مرسوم رفت سرِ اصل موضوع! یعنی وقتی دعوت شدی اینجا فقط باید به این فکر کنی که برای قیام چه خواهی کرد!

وسط صحبت های آنها بود که قرایی با یک عده نوجوان وارد شد و خطاب به حاج‌آقای باقری گفت: این هم اون نوجوونای هنرمندی که گفته بودم! با دیدن نوجوانها سریع شناختمشان! یک گروه هنری بامزه که در قم دیده بودمشان و یک جلسۀ مختصری هم با گروهشان داشتم؛ قرایی با انرژی عجیبی گروه را معرفی کرد. آقای صالحی طلبۀ جوانی که مدیریت این گروه هنرمند را به عهده دارد برای امام‌جمعه می‌گوید که در جمع ما یکی دوتا از نوجوانها عکاس و تصویربردارند؛ یکی دوتا تدوینگر و اصلاح رنگ؛ دوتا نوجوان طلبه که کار موشن و گرافیک انجام می دهند. دو نفر هم مجری برنامه تلویزیونی که ساخته‌اند. حسین قرایی که آنها را به صورت حلقه دور حاج آقا باقری نشاند بلند شد تا برود، زمان رفتن هم گفت که اینها نسل یازدهم جبهۀ فرهنگی انقلابند! با این گفته‌اش همه خندیدند! با خودم حدس زدم که قرایی رفت تا با یکی دیگه برگردد. انصافاً هم همین بود. از انرژی گذاشتنش برای معرفی افراد لذت بردم.

خیلی‌ها آمده بودند. آقای داوودآبادی، رحیم مخدومی، آقای اکبر خلیلی داستان‌نویس، والایی رمان‌نویس، شرفشاهی داستان‌نویس، قوجق رمان‌نویس، فکور داستان‌نویس، مرادخانی مجریِ تلویزیون و نویسنده. توفیق شد از نزدیک آنها را ببینیم؛ اما یک نفر که انگار یادآور همایشهای گذشته برای من بود، مازیار بیژنی کاریکاتوریست است؛ انگار زمانی که ما آمده بودیم او در زیرزمین دفتر امام جمعه استراحت می‌کرد.

احساس خوبی داشت دیدن دوستان فعال فرهنگی کنار هم. البته قرایی گفت که خیلی‌ها تو راهند و تا شب خودشان را می‌رسانند؛ البته ساعتی بعد آقای وحیدزاده نویسنده و پژوهشگر ادبیات و آقای سجاد سامانی شاعر جوان و خوش‌قریحه هم آمدند؛ حسین قرایی همه را در اتاقی که ما بودیم جمع کرد و قبل از شروع برنامۀ عصرگاهی عکس دسته جمعی به یادگار انداختند؛ حیف که نمی‌شود در عکس یادگاری سرخوشیهای دوستان را ثبت کرد و همیشه عکس یک فریم ثابت از افراد است در حالی که اصلاً ثابت نیستند و در حرکتند!

مستندنگاری از همایش دو روزۀ پیشوای قیام

برنامۀ عصر همایش دعوت از دو فعال انقلابی بود که در حادثۀ قیام پیشوا در سال 1342 حاضر بودند. قرایی جمع را دو دسته کرد؛ یکی در اتاق بالا و پایِ صحبت‏های آقای اصلانی و جمعی هم زیرزمینِ دفتر پایِ صحبت‌های آقای علایی مداح و شاعر انقلابی قیام چهل و دو. آقای قرایی به من گفت که صحبت‏های علایی به درد تو می‏خورد؛ البته من نفهمیدم که به چه دردی؟! ولی خودم را چون خودخوانده بودم، به تقدیری سپردم که قرایی سببش بود. با جمعی پایین رفتیم و پای صحبت‌های آقای علایی نشستیم.

حاج آقا علایی پیرمرد موسفید حداکثر 85 ساله. قدبلند و لاغر اندام؛ با چهره‌ای سبزه‌گون؛ با کُت و شلوار سُرمه‌ای و کلاهی سبزرنگ که به سر داشت روبروی ما روی صندلی نشسته بود و آرام شروع به صحبت کرد. هنوز هم هیجان انقلابی از صدایش می‌بارید. می‌گوید هم پدر شهید است و هم دامادش در ایام دفاع مقدس به شهادت رسیده است.

برایمان از آن روز گفت که در صحن امامزاده مردم جمع شده بودند برای مراسم سنتی قوم بنی اسد. یعنی دقیقاً دو روز بعد از عاشورای امام حسین(علیه‌السلام) سال 42؛ مراسمی که به گفتۀ امام جمعه، چندصد سال قدمت دارد و مردم روستاهای اطراف هم برای شرکت در این مراسم، خود را به امامزاده می‌رسانند. آقای علایی گفت که خبر رسیده بود، به مرجع ما توهین شده است. فقط همین. ما امام خمینی را ندیده بودیم ولی غیرت مردم اجازه نمی‏داد به مرجعِ دینی‌شان توهین شود.

بعد هم واقعه را از زاویۀ دید خودش خوب و جانانه با حافظۀ مثال زدنی‌اش تعریف کرد. گفت شاعر است و ساختن شعارهای آن روز هم کار خودش بوده است. در صحن امامزاده ابتدا حاج حسن مقدسی سخنرانی می‌کند: «امروز ما عزایمان دوتاست. یک، روز بنی اسد و سوم عزای امام حسین(ع) است؛ و دوم، دیشب عده‌ای ریخته‌اند خانه آیت الله خمینی، ایشان را از منزل آورده اند تهران. مردم قم هم قیام کرده اند و عده‌ای هم شهید شده اند». جمعیت که با سخنرانی حاج آقا مقدسی به هیجان آمده بود با شعرهای انقلابی حاج آقا علایی سراسر شور می‌شود. جانم به حسین که هر حرکتی که به نامش آغاز شود چه کارها که نمی‌کند! نام و یاد حسین و سیاه عزای او آغازگر قیام مردم ماست!

15 خرداد1342، مردم پیشوا و آنها که از روستاهای اطراف و شهر ورامین به آنها ملحق شده بودند، پس از طی کردن 22 کیلومتر به باقرآباد می‌رسند و روی پل باقرآباد با گارد شاهنشاهی روبرو می شوند؛ نیروهای نظامی به سویشان شلیک می‌کنند و مردم به خاک و خون می‌افتند؛ تعداد زیادی از مردم لای گندمهای گندم‏زارهای اطراف مخفی می‌شوند. بعضی از آنها که در میان گندم‏زار مخفی شده بودند رفتند و 2 سال بعد نزد خانواده‌هاشان برگشتند! به خاطر بگیر و ببندهای شدیدی که دستگاه راه انداخته بود. در آن غروب غمگین و به رنگ شفق، حاج آقا علایی توسط نیروهای گارد دستگیر و به شهربانی منتقل می‌شود. حاج آقا علایی برایمان گفت که رئیس شهربانی ریش زیر چانۀ مرا می‌کشید و به من فحش ناموسی می‌داد؛ به او گفتم: فحش بده اما فحش ناموسی نده! عصبانی می‌شوم و کاری دست تو و خودم می‏دهم! رئیس شهربانی به من نشان داد که 12 نفر از افرادی که در این واقعه دستگیر شدند در اعترافاتشان اسم مرا برده بودند. حاج آقا علایی گفت که وقتی ما را به شهربانیِ تهران بردند شخص  اویسی رئیس کل شهربانی برای استنساخ ما آمد. وقتی مرا به او معرفی کردند چنان کشیده‌ای به صورتم نواخت که نتوانستم خودم را نگه دارم و افتادم.

اگر بخواهم کل خاطراتِ حاج‌آقا علایی را اینجا برایتان بنویسم، حق بدهید که هم طولانی خواهد شد و هم قطعاً خیلی از جزئیات شهید خواهند شد. اما آنچه من از آقای علایی متوجه شدم اعتقاد راسخش بود که در طول زمان قیام تا اسارت و تا امروز هنوز هم در دل او شعله می‌کشد؛ صد و هزاران حیف بدون اینکه بتوانیم از شعله‌های آتش درون امثال او برگیریم باید بگذاریم و بگذریم.

پس از صحبت های آقای علایی خودم را به برنامۀ طبقۀ بالا رساندم اما دیدم که صحبتهای آقای اصلانی تمام شده و جمع دارند در مورد یک طرح حرف می‌زنند. آقای داوودآبادی در صحبتهای مفصلی ضرورت ایجاد یک موسسه در شهر پیشوا برای ثبت اسناد آن روز تاریخی را توضیح دادند؛ به آقای وحیدزاده که کنار دستم نشسته است می‌گویم یعنی بعدِ 57 سال از آن واقعه و 42 سال از پیروزی انقلاب یعنی مرکزی برای ثبت اسناد 15 خرداد نیست؟! وحیدزاده خندید. آقای داوودآبادی گفت که اسناد 15 خرداد متولی مشخصی ندارد و اطلاعات و اسناد در چند مرکز نگهداری می‌شوند. می‌شود کپی اسناد و مدارک را از آن مراکز گرفت و در یک جای مشخصی جمع کرد تا هرسال نیاز نباشد دوباره برای دراختیار گرفتن آنها نامه‌نگاری کرد. توضیح داد که می‌شود از آن اسناد و مدارک برای تولید آثار هنری اعم از ادبیات و فیلم بهره برد. وسط صحبت ایشان با اشارات امام جمعه متوجه شدم که چندنفر از اعضای شورای شهر پیشوا هم در جلسه هستند و این صحبتها برای ارائه طرحی به شورای شهر است برای تأمین بودجۀ مورد نیاز جهت تولید آثار هنری در زمینۀ قیام پیشوا.

از جلسه بیرون آمدم؛ آقای عسگری من را دید و گفت کجایی؟ گفتم که رفته بودم پایین. آقای عسگری مرا پیش مازیار بیژنی برد و مرا معرفی کرد؛ به حکم همشهری بودن! چون آقای بیژنی هم از اهالی بابل است و این تنها وجه مشترک ما بود وگرنه فاصله از اینجاست تا به آسمان! مازیار بیژنی دوست داشتنی و طنّاز! در همین حین که داشتیم با وجه بابلی بودن با هم آشنا می‌شدیم، متوجه شدم که یک کاریکاتوریست جوان بابلی دیگر هم در جمع هست به نام آقای طاهری! برایم جالب بود. حدس زدم که آقای بیژنی او را به این جلسه آورده باشد. چهره و هم منش و روش آقای طاهری مرا به یاد تصاویر اوایل دهۀ هشتاد انداخت که مازیار بیژنی هنوز موهایش به سفیدی نگراییده بود! اگر آقای قرایی بود حتماً می گفت: نسل دوازدهم مازیار بیژنی!!!

آقای طاهری در این دو روز کارش شده بود کشیدن تصاویر چهرۀ خیلی از دوستان حاضر و انصافاً چقدر تند و باسرعت و چقدر شبیه چهرۀ افراد تصویرها را می‌کشید! دست مریزادی به او گفتم. در گپ و گفتمان هم متوجه شدم که طرحهایش را برای «وطن امروز» و «9 دی» هم می فرستد؛ برای هر شمارۀ نشریۀ «بزنگاه» مازیار بیژنی هم کار فرستاده است؛ اما با تأسفی گفت: «تا وقتی که بزنگاه متوقف نشده بود!»؛ تعطیلی یک نشریه چه ضربۀ بدی به نویسندگان و هنرمندان آن نشریه است و چقدر انگیزه‌ها را می‌کُشد!

دور هم نشستیم با همان وجه اشتراک شمالی بودن. از قضا جناب یاسر عسگری هم از بچه‌های شمالند! گپ و گفتی خودمانی همراه با طنّازی‌های بیژنی تا دمِ اذان مغرب.

راستی این را اضافه کنم تا ستاد مقابله با کرونا که به دقت این متنها را اندازه خواهند گرفت تا مانع جلسات مشابه شوند، بدانند که قبل از هر جلسه‌ای الکلی به دستهامان پاشیدند که به تأیید محمد شیخلر بیشتر بویِ سرکه می‏داد و ماسکی هم در اختیار ما گذاشتند و فاصلۀ بینمان هم رعایت می‏شد! نماز جماعت هم به امامت امام جمعه با رعایت کامل پروتکلهای بهداشتی در زیرزمین دفتر اقامه شد. برای اولین بار تعقیبات نماز مغرب اما شعرخوانیِ سجاد سامانی عزیز بود؛ در نوع خودش جالب و دلنشین! چون شعری که خواند انصافاً در حال و هوای ماه رمضانی بود. همراه با سرزندگیِ بیژنی و شوخی‏های جواد موگویی با امام جمعه و خلیلی مدیر نشر کاظمی! موگویی به امام جمعه گفت که ما 1500 شهید مدافع حرم داریم و آقای خلیلی تا همین الآن برای 3000 نفر کتاب چاپ کرده! امام جمعه گفت: خوب یک کاری برای شهدای مدافع حرم شهر ما انجام دهید که موگویی گفت: حاج آقا کافیه عکس شهید را به آقای خلیلی تحویل دهید، کتاب تحویل بگیرید!

بعد نماز هم جمع آمادۀ رفتن به باغی شدند که قرار بود شامی باشد به همراه برنامه ای کوچک! یعنی شام باغ موضوعیت داشت و آن برنامۀ کوچک 15 خردادی هم طریقیّت!! مجری برنامه آقای مرادخانی بودند که در اول برنامه گفت که این باغ باعث میشه آدم فکر کنه، رفته مراسم عروسی! پس بزن کف قشنگه رو! عده ای مُردّد دست زدند. بعد هم مهمانها را یکی‌یکی دعوت کرد تا حرف بزنند. ابتدای آنها آقای دکتر رحماندوست بودند که صحبتشان بیان یک خاطره بود از سفر به الجزایر؛ گفتند که در این سفر متوجه شده است با آنکه حدود 60 سال از انقلاب الجزایر می‏گذرد اما هنوز هم مردم و جوانان الجزایر خودشان را «نحن نُوامبریون» می‏دانند و سعی می‌کنند که خودشان را به انقلابیون نزدیک کنند. با این مثال گفت که کاری کنیم تا جوانهای ما هم خودشان را از خردادیون بدانند!

مستندنگاری از همایش دو روزۀ پیشوای قیام

بعد هم مهمانان دیگر برنامه، نکته‌ای گفتند. آقایان شرفشاهی، قوجق و والایی مهمانان بعدی بودند که نکته‌ای گفتند که با آقای رحماندوست روی یک میز بودند. بعد هم نوبت به میزی رسید که آقای داوودآبادی، موگویی، کردلو و خلیلی روی آن نشسته بودند و از نظر سروصدا و مزه‌پرانی شلوغتر از همۀ مجلس بود. آقای داوودآبادی نکته‌ای گفتند و بعد هم جواد موگویی از نبود کتاب تاریخ شفاهی افراد حاضر در قیام 15 خرداد گفت. در جلسه و با موافقت اعضای شورای شهر پیشوا قرار شد که موگویی تاریخ شفاهی بازماندگان حادثۀ تاریخی قیام پیشوا را کار کند و آقای خلیلی هم آن را چاپ و پخش کنند! تا تنور داغ بود نان را چسبوندند!

میکروفون به میز آقای بیژنی رسید؛ او هم گفت من نمی‏دانم چی بگم؛ ولی امام 15 خرداد را برای همیشه عزای عمومی اعلام کرد اما شما آن دارید آن را به جشن همیشگی تبدیل می‌کنید! این نکتۀ طنّازانه جمعیت را به خنده واداشت. البته بیژنی این را گفت ولی بعد از مدتی بلند شد و رفت کنار موگویی، داوودآبادی، خلیلی و کردلو نشست که جشن واقعی رویِ میز آنها برپا بود!!

نوبت به کاریکاتوری رسید که آقای طاهری نسل دوازدهم بیژنی! کشیده بود؛ از او دعوت کردند و چندکلامی هم حرف زد. بعد هم شعرخوانی ویژه جلسه توسط آقاسی! انگار برگشته باشی به اوایل دهۀ هشتاد و صدای دلنشین آقاسی پدر! انصافاً پسر چه نشانی از پدر دارد؛ اول شعر خودش را خواند؛ با همان صلابت و بعد مرادخانی مجری از او خواست تا شعری از پدر را اجرا کند. او هم آن شعر معروف انتظار با مطلع «شاید این جمعه بیاید شاید» را اجرا کرد.

بعد از شام اما یک برنامۀ کوچک مانده بود و آن هم رونمایی از کتاب جدید حمید داوودآبادی با عنوان «جاسوس‌بازی»؛ کار جدید انتشارات شهید کاظمی؛ با حضور دکتر وحید یامین پور نویسنده، استاد دانشگاه و مجری تلویزیون. به شوخی به خلیلی گفتم: تازه فلسفۀ حضور تو و دوستانت را فهمیدم! اگر چسبوندن این نونا نبود تو نمی اومدی! هم کتاب تاریخ شفاهی قیام پیشوا و هم رونمایی کتاب جاسوس‌بازی! خلیلی فقط می‏خندد مثل همیشه! بعد از رونمایی یامین‌پور هم سخنانی کوتاهی گفت که مفید بود؛ البته چون ربطی به قیام 15 خرداد نداشت نوشتنش در این یادداشت را ضرورتی نمی‌بینم!

بعد هم به دفتر امام جمعه برگشتیم. امام جمعه تا آن ساعت که حدود 1بامداد بود پا به پای جمعیت آمده بود. و این خاصیت جوانی است و این دغدغه ستودنی است. امید که کارهایی که قرار است از این جلسات برآید به نفع مردم عزیز پیشوا باشد.

روز دوم

تمام نشد! برنامه ادامه دارد. صبح با حضور در صحن امامزاده جعفر بن موسی کاظم، برادرِ امام رضا و حضرت معصومه(علیهم السلام)، اردوی هنرمندان در مسیر قیام مردم پیشوا شروع شد؛ زیارت کردیم و سر مزار شهدا آقای اصلانی بازماندۀ آن روزها یادوخاطرۀ شهدای 15 خرداد 1342 را زنده کردند. صحن امامزاده به عنوان اولین مکان آغاز قیام! هرچند شهدای 15 خرداد که آنجا هستند، خود یادمان آن روزند اما کاش یک یادمانی برای آن روز تاریخی در صحن ساخته شود تا برای آنها که به صحن می آیند یک یادآوری باشد؛ برای جوانها هم نشانه‌ای؛ برای آنکه فراموش نکنند «نحن خردادیون»!

بعد هم سوار اتوبوس برای رفتن به مکان بعدی که ورامین است. آقای وحید جلیلی که از مشهد با قطار می‏آیند، در آنجا به ما می‏رسند؛ از همت این فعال فرهنگی خوشم می‏آید! استاد رحیم مخدومی که اهل ورامین است هم خودش را به جمع می‌رساند. در گوشه ای از میدان رازی شهر ورامین ایستادیم و حاج آقای سارانی، پیرمرد بازمانده دیگر از آن روز برای ما خاطراتش را گفت. بعد از او، آقای قرایی از وحید جلیلی می‏خواهد که چند جمله‌ای حرف بزند. او هم خاطره ای از سفرش به آرژانتین می‌گوید: در وسطِ شهرِ بوینس‌آیرس دیدیم که ستونهایی نصب کرده اند؛ دربارۀ ستونها پرسیدیم؟ جواب دادند در آن روز قیام، مبارزان اینجا توسط گارد نظامی دستگیر شده‌اند ما در جاهایی که مبارزان دستگیر شده‌اند این ستونها را گذاشته‌ایم!

 این خاطره آه از نهاد همه برمی‏آورد؛ برای دستگیری یک نفر توسط نظامیان در شهر نماد نصب می‌کنند اما برای یک حرکت عظیم که پایه‌گذار یک انقلاب جهانی است، فقط روی یک دیوار در گوشۀ میدان که ما پای آن ایستاده‌ایم، عکس شهدا را کشیده‌اند! البته این هم جایِ تقدیر دارد. بعدِ جلیلی نوبت استاد رحیم مخدومی است که صحبت هایش را با این شعر عجیب عطار شروع می‏کند:

گر مرد رهی میان خون باید رفت       وز پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس     خود راه بگویدت چون باید رفت

بعد از صحبت‌های بسیار مختصر آقای مخدومی هم سوار اتوبوسها شدیم برای رفتن به پلِ باقرآباد؛ پل معروف قیامِ 15 خرداد. پلی که خون عزاداران حسینی و یاران خمینی بر روی آن ریخته شده است. خوشبختانه این پل را میراث فرهنگی ثبت کرده و یک یادمانی کنار پل نصب ساخته اند! اما چه یادمانی! آقای فریدونی عکاس دوران دفاع مقدس و مسئول انجمن عکس روایت فتح با دیدن یادمان میکروفون را می‌گیرد و می‌گوید اینجا چرا اینجوریه؟! چرا یادمان به این حال و روز افتاده است؟! مگر ترمیم این یادمان چه قدر هزینه می بَرد؟! من حاضرم ازحقوق ماهیانه‌ام هزینه اش را بدهم تا اینجا ترمیم شود!

روی پل معروف راه می رویم و حسرتِ اینکه در ایام قیامی که برایش خون داده اند حتی یک نمایشگاه عکس هم برپا نیست! جوانها و نوجوانهای ما با چه خود را به خردادیون برسانند؟ چگونه یاد آن روزها باشند؟! مگر الجزایر این روزها مشکل ندارد؟ مگر مردم الجزایر در مشکلات نیستند؟! چگونه می شود که آنها هنوز هم خود را از «نوامبریون» می دانند ؟ مردم هر چند با مشکلات فراوانی که دارند چرا باید خرداد را فراموش کنند؟

امید که کاری کنیم تا سالهای بعد پرچم «نحن خردادیون» در دست جوانان نازنین شهرهای پیشوا و ورامین و باقرآباد در کل ایران برافراشته شود. برای رسیدن به آن باید خیلی کار کرد خیلی...

تقدیم به شهدای مظلوم راه عزّت و سربلندیِ ایران

عزادارانِ حسینی

عاشقانِ خمینی

والسلام

/1324/د101/ف

مصطفی رستمی
ارسال نظرات