همیشه با غسل شهادت در نماز جمعه آبادان شرکت میکردیم
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام حسین سودی فرزند آقا شیرین سال 1314 در«صفرعلی قشلاقی » مغان به دنیا آمد، سال 1334 وارد حوزه علمیه شد، دو سال در اردبیل و پنج سال هم در قم به تحصیلات حوزوی اش ادامه داد.
وی که سال 1342 مدرک کارشناسی زبان و تاریخ ادبیات اسلامی را گرفت؛ اولین بار خرداد ماه سال 1365 به جبهه اعزام شد، چهار ماه و نیم در جبهه حضور داشت؛ سودی سال 1374 از آموزش و پرورش اردبیل بازنشسته شده است.
روحانی مسلح به اسلحه و مسلسل
در خاطرات وی آمده است: اواخر آذر ماه 1357 به دستور بخشدار نمین، افرادی با قمه و داس در دست ریختند توی خیابان تا از انقلابی ها زهر چشم بگیرند و علیه امام خمینی(ره) شعار بدهند، آنها که آمدند، بازاری ها مغازه هایشان را بستند و خودم را به خانه رساندم. خبر رسید شاه پرست ها به جرم نزدن عکس شاه روی شیشه ماشینش جلوی وانتی را گرفته اند، او هم از روی چند شاه پرست رد شده و وقتی دیده می خواهند همراه ماشینش آتشش بزنند، خودش را به گروهان نمین می رساند.
شاه پرست های هار شده بعد از آن گفته اند حالا برویم سراغ حسین سودی بعضی هایشان می خواسته اند مغازه ها را غارت کنند که گروهان دخالت کرده و با شلیک هوایی نگذاشته خطایی بکنند، آنها هم بین راه جمع شده بوده اند جلوی بخشداری، نگو که بخشدار قول داده بوده به هر کدام شان یک حلبی نفت، پنجاه تومان پول و یک پرس ناهار بدهد، بخشدار هم گفته بود همه را از نمین ببرند بیرون.
روزهای بعد هم دست از سرم برنداشتند. شب ها درِ خانه ام را به سنگ می بستند، پشت در بیلی گذاشته بودم تا اگر آمدند داخل با آن بکوبم سرشان، شبی که پر رویی شان از حد گذشت، رفتم پشت در و بیل در دست گفتم: بده ببینم آن مسلسل را الان پدرشان را درمی آورم.
همان روزها شایعه شده بود امام روحانی ها را به اسلحه و مسلسل مسلح کرده، در را باز کردم و چشمم به رییس پاسگاه افتاد، تا مرا دید گفت: سودی اسلحه داری؟ گفتم: به تو ربطی ندارد.
گفت: توی قهوه خانه شنیدم می خواهند بیایند سرِ تو را ببرند، به آنها گفتم سودی همسایه ام است و نمی توانید از این کارها بکنید، گفتم: در نمین و این اطراف کسی همچین غلطی نمی تواند بکند، تا این حرف را زدم جا خورد، فکر می کردم این حرفها را از خودش درآورده باشد، گفت: برو راحت بخواب دیگر نمی گذارم کسی مزاحمت شود، در آن دم این شایعه اسلحه به دادم رسید و در را روی رییس پاسگاه بستم.
عمر این ها دیگر سر آمده و رفتنی اند
یکی دو روز بعد آمدم اردبیل دیدن آیت الله مروّج، به ایشان گفتم بعضی ها اذیتمان می کنند و خانواده ام مدام دلهره دارند و می گویند اسباب کشی کنیم اردبیل، ایشان گفت: مبادا این کار را بکنی، به فعالیت تان در نمین ادامه دهید که به امید خدا عمر اینها دیگر سر آمده و رفتنی اند.
برگشتم نمین و از آنجا تکان نخوردم، معلم عربی دبیرستان بودم و روحانی انقلابی، اعلامیه های امام(ره) از اردبیل به دستم می رسید و من هم به طریقی می رساندم شان دست انقلابی های نمین و روستاهای اطراف، همه کارهایم جلوی چشم بود. به لطف خدا و پیروی از امام خمینی(ره)، از هیچ کس ترسی نداشتم!
انقلاب که پیروز شد نامه ای برایم آمد و گفتند گروهان ارتش را تحویل بگیرم و گروهی از جوانان انقلابی را هم مسلح کنم برای تأمین امنیت شهر. در ساختمان گروهان، کمیته را تشکیل دادیم و کارهای انقلابی افتاد روی غلتک.
برگشت از صد متری سنگرهای عراقی
اوایل خرداد ماه سال 1365 همراه «میرزا رحیم فرخی»،«میرزا افضل آهنی» و «مرحوم شیخ حسین رجبی» رفتیم دزفول، دو سه روز که گذشت شبی ما را بردند فاو.
مقصدمان موقعیت «عسکر قصاب» بود. راننده تبریزی که چراغ خاموش می رفت، در تاریکی راه را گم کرد راه زیادی رفتیم و یکدفعه در سنگری چراغی روشن و خاموش شد، راننده نگه داشت، سربازی سینه خیز نزدیک شد و گفت: کجا به سلامتی؟
زود به سنگرش برگشت، چند گلوله شعله ور توپ فرانسوی به اطراف خورد، راننده لحظه ای گریه کرد، فرخی دلداری اش داد و پرسید: چیه؟ راننده گفت: دیگر تمام شد، همه ما را می کشند و بر جنازه مان هم یاسین می خوانند.
فرخی گفت: جنگ همینه شهید، زخمی و یا اسیر می شوی. نترس و محکم فرمان را بگیر دستهایش لرزید، فرخی پرسید: چه کسی می تواند رانندگی کند؟ من پشت فرمان نشستم و سر ماشین را چرخاندم به سمت عقب. آهسته و با حوصله آمدیم و وقتی چشم مان به تریلی های باری افتاد خیال مان راحت شد.
پرسان پرسان به راه اصلی رسیدیم. شب از نیمه گذشته، موقعیت را پیدا کردیم، خیلی گرسنه بودیم و نان خشک و دوغ خوردیم. نماز خواندیم و تا خودِ صبح، پشه ها نگذاشتند بخوابیم. آنجا یکی از روستاهای آبادان بود. صبح تا کناره اروند رود رفتیم. گردان ابوطالب قم و نیروهای لشکر 31 عاشورا حمله کردند و به ما گفتند برگردیم مسجد زیرزمینی و منتظر بمانیم. یکی دو ساعت بعد برگشتند و تعدادی از پیکر نیروها را که آن ور مانده بودند با خودشان آوردند. دست و پای بعضی از شهداء بسته بود، می گفتند عراقی ها بعد از اسارت دست و پایشان را بسته و آنها را به شهادت رسانده اند!
مانده بودند تا روز محشر
با قایق تندرو زدیم به اروند رود، جلیقه تنمان بود و یک دفعه وسط آب قایق خاموش شد، راننده قایق که از بچه های شهرستان «نیر» بود، گفت: ناراحت نباشید و تعادلتان را حفظ کنید. روشن هم نشود پارو داریم. اگر تعادل تان را حفظ نکنید مانند دیروز خدای نکرده اتفاقی می افتد.
یکی پرسید: مگه دیروز چی شده بود؟ گفت: امام جمعه فومن و دو پسرش توی قایق خاموش نتوانسته بودند تعادل شان را حفظ کنند و هر سه غرق شدند.
ساکت و آرام سر جایمان نشستیم. چشمم به امواج آب بود که قایق روشن شد، صلواتی فرستادیم و راه افتادیم. توی فاو مخزن های داغون نفت را که دیدیم گفتند: نیروهای بعثی خودشان آنجا را به این وضعیت درآورده اند تا ایران نتواند از مخازن استفاده کند، از فاو به دریاچه نمک رفتیم. تا چشم کار می کرد جنازه بود و جنازه، نمکزار هم نمی گذاشت زیاد فاسد شوند، کسی چه می دانست شاید مانده بودند تا روز محشر!
غسل نماز و شهادت
همیشه غسل کرده می رفتیم نماز جمعه آبادان؛ غسل نماز و شهادت! «آیت الله جمی» داخل محفظه بتنی کوچک، خطبه را می گفت و بیرون که می آمد زود نماز را می خواند، جمعه ها آنجا پرِ رزمنده می شد و هدف خوبی بود برای ستون پنجم و عراقی ها./1330/ت303/ف