۰۳ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۸:۲۱
کد خبر: ۲۴۸۳۲۹

دیدن این تصاویر اجتناب‌ناپذیر بود و از اقتضائات جنگ!

خبرگزاری رسا ـ‌ جنازه نیروهای دشمن را کنار یکدیگر می‌گذاشتند تا یک جا دفن شان کنند. بعد از درگیری، دیدن این تصاویر اجتناب ناپذیر بود و از اقتضائات جنگ! یک‌هفته کارمان جداسازی پیکرهای خودی از نیروهای دشمن بود.
حجت الاسلام عبدالرحيم نوحي

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام عبدالرحیم نوحی فرزند انبیاء سال 1336 در روستای«امیرآباد» اردبیل به دنیا آمد. سال 1350 طلبگی را در اردبیل شروع کرد و یک سال بعد به قم رفت و تا سال 1372 دروس حوزوی را در آن شهر خواند.

 

وی که از سال 1372تا 1379 جانشین نمایندگی ولی فقیه در سپاه استان اردبیل بود، اولین بار فرودین ماه سال 1360 به جبهه رفت.

 

دو خاطره زیبا از حجت الاسلام نوحی را خدمت خوانندگان رسا می‌شود.


گورستان نیروهای بعثی

 

فروردین ماه سال 1360، بعد از عملیات فتح المبین از قم به جبهه اعزام شدم. در منطقه چنانه و دفتر روحانیت، روحانی ها را طبق نیاز به موقعیت‌های درخواست کننده می‌فرستادم. رزمنده‌ها پیکر شهدای عملیات را جمع می‌کردند.

 

جنازه نیروهای دشمن را هم کنار یکدیگر می‌گذاشتند تا یک جا دفن شان کنند. بعد از درگیری، دیدن این تصاویر اجتناب ناپذیر بود و از اقتضائات جنگ! یک‌هفته کارمان جداسازی پیکرهای خودی از نیروهای دشمن بود. لودر کانالی کند و جنازه های دشمن را توی کانال ریختند و رویشان را با خاک پوشاندند. یکی از رزمنده‌ها، تابلویی روی همان تل زد و رفت. رویش نوشته بودند: گورستان نیروهای بعثی!

 

به حول و قوه الهی عقب گرد

در یکی از گردان های لشکر 16 زرهی قزوین می ماندم. روزی به فرماندهش که رشتی بود گفتم: می‌خواهم بروم خط مقدم. گفت: نه، نمی توانی. دستور نداریم نیروی تبلیغی را ببریم جلو. دست برنداشتم و گفت: تعهد بنویس.

 

تعهد نوشتم و سوار جیپ حرکت کردیم به سوی خط. تا برسیم، چند بار مجبور شدیم از ماشین بیاییم پایین و زمین‌گیر شویم. دوباره سواره خودمان را به مقصد یا همان توپخانه رساندیم. تا رسیدیم خمپاره ای آمد و خورد بین نیروها؛ دو نفر شهید شدند و سربازی زخمی. سرباز بازویش از بیخ کنده شده و فقط به پوسته‌ای بند بود. بازو مانند چیز سبک وزنی، لنگر می خورد. با دیدن شهداء و زخمی‌ها بی اختیار اشک ریختم. در آن لحظات همان فرد ارتشی که ما را برده بود، اشاره کرد خودم را کنترل کنم. دم گوشم هم گفت: باید به این نیروها روحیه بدهی نه این‌که اشک بریزی.

دست خودم نبود و نمی‌خواستم خم ابرویشان را ببینم چه برسد به این وضع هم بیفتند! سرباز زخمی را گذاشتیم توی جیپ و برگشتیم عقب. بین راه، راهنمای ارتشی‌مان برای این‌که روحیه‌ام عوض شود گفت: اگر تو فرمانده شوی و در عملیات کسی را کنارت زخمی ببینی، می‌گویی به حول و قوه الهی عقب گرد!

 

همه خندیدیم و من چشم از سرباز زخمی برنداشتم./978/پ203/ی


منبع:کتاب علمداران عشق

ارسال نظرات